@modafean(1).ogg
زمان:
حجم:
2.78M
🔴 #مدافعان_حرم
سینا سینا عباس😭 نداندا بابا جان😭😭 دختر بابا به گوشی😭😭😭
سینا جان دنیا برم کوچیک شده باباجان
سینا جان اسلحه من رو زمین نمونه باباجان
مکالمه شهید مدافع حرم
join👉 @modafean
🍁در هر جامعہای کہ قرآن بہ عنوان دستور زندگی و مقررات بین مردم قرار نگیرد، در آنجا قرآن بہ معنای واقعی مهجور است.
🕊 به آسمان بیاندیش = کانال آسمانی ها 🕊
#بــا_ذڪـر_صلـوات
join👉 @modafean
👌تـلنـگــر‼️ (لطفابخونید)
♦️به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام،
مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟
🔷به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین،
خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست...
♦️"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛
میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
🔷میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
♦️میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟
همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"...
🔷"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله!
♦️"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله...
✍بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا والاخره می شیم...🌷
#بــا_ذڪـر_صلـوات
🌺به جمع ما بپیوندید👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#خاطرات_شهید
میگفت میخواهم جوری شهید شوم که نیاز به کفن نداشته باشم!عاشق روضه حضرت عباس(ع) بود... میگفت: آدم تو خونش روضه بگیره ، روضه عباس(ع) حتی اکر فقط پنج نفر شرکت کنند.
روضه عباس(ع) دیوانه اش می کرد... جوری التماس کرد که در محرم سال گذشته بعد از انفجار ماشینش در حلب سوریه بی دست ، اربا اربا به شهادت رسید...عاشقِ عباس باید هم کوه غیرت باشد ، باید فدایی زینب باشد، باید فانی در حسین باشد.شهیدِ ابالفضلی ، در محضر ارباب یاد ما هم باش...
#شهید_روح_الله_قربانی
🌺به جمع ما بپیوندید👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
مدافعان حــرم
🌺به جمع ما بپیوندید👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
بگذار زمانی بیاید
که بعضی ها بگویند:
عده ای جوان بودند که ندیده
عاشق امام زمان(عج) خود بودند و رفتند و جان خود را فدای اسلام و شیعه و ایران کردند...
بگذار عالم بفهمد که ما #مجنون بودیم و فدا شدیم برای آیندگان...
بگذار جوانیمان فدای اهداف مقدسمان شود...
#یل ادوات لشکر ۲۷حضرت رسول(ص)
#شهید_محسن_نبوان
🌺به جمع ما بپیوندید👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
🌷کانال رسمی مدافعان حریم عشق در دو پیامرسان ایتا و گپ در حال فعالیت است 🌷
کانال ما در ایتا👇
Eitaa.com/modafean
کانال ما در گپ 👇
gap.im/modafean
مدافعان حــرم
🌸به جمع ما بپیوندید👇🌸 http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷
دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که
تا آسمان راه دارد...
چادر من بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادر شان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃 🌸
#چــــادرانـه
🌸به جمع ما بپیوندید👇🌸
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
#شهید_ابراهیم_هادی🌹
💠روی موتور پشت سر ابراهیم بودم.
ناگهان یک موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد.
پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
💠 #جوان موتورسوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت،
داد زد: هُو! چیکار می کنی؟! بعد هم ایستاد و با #عصبانیت ما را نگاه کرد!
همه می دانستند که او مقصر است.
#ابراهیم با #لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:
💠"سلام،
خسته نباشید!"
موتورسوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت.
کمی مکث کرد و گفت:
"سلام، معذرت می خوام، شرمنده."
💠ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد.
"با یک سلام #عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد.
حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و #دعوا کنم.
جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نکردم."
#سیره_ابراهیم🌸🍃
#شبیه_ابراهیم_باشیم
🌸به جمع ما بپیوندید👇🌸
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
#خاطرات
#اخلاقی
✅حالا بیا و درستش کن!!
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک – محل استقرار لشکر – را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت «برو اون جا. » آن جا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم. داشتم دور می زدم داد زد « نگه دار ببینم. » پرید پایین. گفت « تو اگه میترسی، نیا. » دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، می کشید. گفتم «وایستا خودم می آم. » گفت « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم. » مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار. چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت «کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن. »
📚یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 50
🌸به جمع ما بپیوندید👇🌸
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954