فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
والسلام🥲
حسینجآنم
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
زیبایی 🙃🧡
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
دیوانه نیستنم
فقط ، فقط طوری خاص که دیگران نمیتوانند تورا دوست دارم ...
هدایت شده از ◞مُدافِعـٰانحَـرَم🖤◜
"بِٮـــمࢪَبَّخـٰالقمھدے💚"
「بِنفسـےﺄنـٺَمِـنمُغیـبِِلَممِنــٰا」
#الٮـــلـٰامعلیڪیاحجتاللهفےالعرضھ!🖐🏼
اگه سرد وبی احساس باشی بقیه رو اذیت میکنی
اگه حساس باشی اوناتورو اذیت میکنن🙂
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۵
محمد سجاد:از اون روز که برگشتیم هنوز خستگی تو وجودم بود
انقد حوصلم سر رفته بود با مصطفی قرار گذاشتیم بریم بیرون
ساعت ۵ بود مصطفی اومد دنبالم و رفتم بیرون
محمد سجاد:سلام داداش چطوری؟
مصطفی:سلام چاکرم تو چطوری؟
محمد سجاد:الحمدالله
محمد سجاد:مصطفی من اول باید بریم پیش یکی از دوستام یه امانتی دارم دستش
مصطفی:باشه داداش اوکیه
رفتیم دم خونه ی علی اینا و امانتی رو گرفتم و اومدم پیش مصطفی
داشتم با مصطفی حرف میزدم که سرمو چرخوندم آشنا دیدم
نشناختم ولی خیلی آشنا بود یه جوری نگام میکرد فک کنم منو میشناخت
سرمو انداختم پایین و بیشتر از این نگا نکردم
و با مصطفی رد شدیم و رفتیم مغازه چون میخواستم پیرهن بگیرم
نمیدونم چرا همش قیافه اون دختره میاد تو ذهنم
اون کی بود؟چقد آشنا بود؟انقد فکر کردم تا بالاخره یادم اومد
اره خودش بود این دختره تو اتوبوس راهیان نور بود فقط ۱ یا ۲ بار دیدمش ولی نمیشناختمش
۲ ساعت گذشت تا تونستیم ۲ تا لباس و یک شلوار با قیمت مناسب بگیرم
هوا تاریک شده بود تقریبا
خیلی گشنم بود و به مصطفی گفتم بریم خونه
ماه رمضان بود و گشنه بودم و بی جون
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۶
عارفه:
۴ روز از روزی که دیدمش گذشت و تقریبا فراموشش کرده بودم
همش وسوسه میشدم که بهش فکر کنم
ولی خودمو با یه چی سرگرم میکردم
مامانم میخواست بره برای محمد حسن لباس بخره
منم باهاش رفتم
تو مغازه بودیم که یه لباس چشممو گرفت و همونو براش خریدیم
شب شده بود و نزدیک خونه بودیم
رفتم تو کوچه و وسطای کوچه...
وای
وای نه
خودش بوددد محمد سجاد
سرش پایین بود و میومد جلو
وای چقد ذوق کردم
نزدیک تر که شدیم سرشو بالا گرفت و چشم تو چشم شدیم و دوباره سرشو انداخت پایین و رفت
بازم همون لباس چهار خونه تنش بود😅
وای خدا
چرا باید من الان اینو میدیدم
دلم هوایی شد باز
مطمئن تر شدم که دوسش دارم
نمیدونستم چیکار کنم
بغض داشتم ولی گریه نکردم تا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاق و یه نفس کشیدم و آروم آروم گریه کردم💔
-یافاطمه ی زهرا اگه این شخص قسمت منه که بزارم سر راهم اگر نه از ذهنم بیرونش کن
خواهش میکنم😭💔
نمیدونم چیشد که خوابم برد...
ادامه دارد
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۷
۱ ماه بعد
عارفه:شده بودم مثل افسرده ها
با کسی حرف نمیزدم چیزی نمیخوردم کسی ام چیزی میگفت سعی میکردم خودمو خوب جلوه بدم
چند بار با آجی و صمیمی ترین رفیقم که اسمش فاطمس صحبت کردم(دوتاشونم ازدواج کردن)
امروز دلم یه جوری بود با بقیه روزا واقعا فرق داشت
امروز شهادت حضرت فاطمه هست و هیئت داریم
سخنران داشت صحبت میکرد و راجب کارایی که حضرت زهرا برای بندگانش انجام میده صحبت میکرد
شنیدم که گفت اگه ۱۳۵ بار ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی را بگی مشکلت حل میشه و...
بغض گلومو گرفته بود
روضه شروع شد از ته دل گریه میکردم و از خانم فاطمه زهرا میخواستم مشکلمو حل کنه
از رفیقم تسبیحشو گرفتم و ذکر رو وسط گریه هام میگفتم و ازش میخواستم حاجت دلمو بده
دلمو سپردم به حضرت زهرا و اومدم خونه
رسیدم خونه حالم خوب نبود
مامانم با خوشحالی اومد دم در و گفت سلاملکم عروس خانوم
_چی؟
مامانم:عارفه نمیدونی چیشده بیا تعریف کنم برات😍
_چیشده؟
مامانم:نیم ساعت قبل اینکه تو بیای یه نفر زنگ زد صحبت کرد و ازمون اجازه گرفتن که فردا شب بیان خاستگاری تو😍
_چیییییی؟کی؟؟؟؟
مامانم:نمیدونم ولی گفت برای پسرم محمد سجاد
_وای😳مگه میشه؟
مامانم:چی مگه میشه؟
_هیچی
رفتم تو اتاق و وضو گرفتم و نشستم سر سجاده تا میتونستم از حضرت زهرا تشکر کردم
خانم جان دستت درد نکنه😭
حتی فکر نمیکردم حرفمو شنیده باشی!
حالا که قراره اینا بیان خواهش میکنم یکاری کن که همه چی به خوبی و خوشی شروع بشه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده@RAHIL_313l
ولےمـایہجاهایےاززندگیمـون
عمیقـاًمتوجہمیشیـم ك :
کسـےروجز #امام_حسیـن نداریم .🥺💔
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
#پای_منبر_بزرگان
استاد الهی قمشه ای:
انسان بودن زیاد سخت نیست
کافیست مهربانی کنی
زبانت که نیش نداشته باشد
و کسی را نرنجاند
همین انسانیت است ..
"بِٮـــمࢪَبَّخـٰالقمھدے💚"
「بِنفسـےﺄنـٺَمِـنمُغیـبِِلَممِنــٰا」
#الٮـــلـٰامعلیڪیاحجتاللهفےالعرضھ!🖐🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زَنیاماشُدهایحیـدَرکرارعلی❤️🩹!'
#فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیرِ من این بود ..
علیِ بی زهرا :)💔"
#فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍مُدافعـٰانحَـرم
˹ @modafean_haram0313 𑁍"!˼
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترتخیلیگرفتارشده😭💔
#رقیهخاتون
نجف و اتوبوس
الوداع اوتوبوس مسخره تو راه ما
الوداع گرمای مهران نبود آب
الوداع پشت مرز موندن مسافرا
الوداع آب خنک دادن مرزبانان
الوداع گردوخاک های تو مرز عراقیا
الوداع نبود اوتوبوس های عراقیا
الوداع وای از اتوبوس های کولر ندارن کربلا
الوداع میر طولانی مهران به نجف
الوداع راننده ها راه نا بلد عراقیا
الوداع نشستن تو ماشین قصابی سید علی
الوداع از لحظه ورودی قصر ابو اعلی
الوداع از ندیدن گنبد طلا
الوداع بسته بودن ضریح امام علی
کربلا
الوداع از خستگی دوران نجف به کربلا
الوداع از لحظه ورود به کربلا
الوداع دیدن گنبد علمدار کربلا
الوداع از بی خانمان بودن تو کربلا
الوداع کوله های گرون تو کربلا
الوداع اومدن به موکب شمالیا
الوداع از شلوغی تفتیش کرب و بلا
الوداع کولر آب پاشی بین الحرمین
الوداع از لح شدن رسیدن به ضریح
الوداع از هل دادن عراقیا
الوداع از شلوغی ضریح علمدار کربلا
الوداع از نبود غذا و گشنگی بین راه
الوداع گنبد طلایی آبی عبدالله
الوادع از گوشه های دنج امام حسین
الوادع خادمای جون ارباب ما
الوادع جاروزدن فرشای آبی عبدالله
الوداع از جاده نجف به کربلا
الوداع از تلخی چای عراقیا
الوداع از فریاد مای بارد پچه های عراقی
الوداع شربت هایخوشمزه ایرانی ها
الوداع لحظه دیدن وایفای تو راهیهاا
الودع از لحظه خوندن تو موکب امام رضا
◞مُدافِعـٰانحَـرَم🖤◜
الوداع از جاده نجف به کربلا الوداع از تلخی چای عراقیا الوداع از فریاد مای بارد پچه های عراقی الود
ولی این همه اون خاطراتی که تو کربلا بود🚶♀💔🙃
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۸
با خوشحالی امروز کار میکردم و خونرو تمیز میکردم
قرار بود ساعت ۸ بیان خونمون
ساعت ۶ و نیم بود
پاشدم یه پیرهن آبی آسمونی بلند که تا مچ پام بود رو پوشیدم با یه روسری آبی
چادر صورتی با گل های ریز داشتم
اونو گزاشتم کنار که وقتی اومدن سرم کنم
ساعت خیلی آروم میگذشت😑
انگار قرار بود امروز کلی حرص بخورم
تو این چند ساعت فقط با رفیقم فاطمه حرف میزدم و میگفت چی سوالی بپرسم و چه جوابی بدم
خیلی ذوق داشتم
سرمو گرفتم بالا چشمم خورد به ساعت
یا حسین یه ربع مونده به ۸
دویدم تو اتاقم و روسریمو درست کردم چادرو شرم کردم و از خودم عکس گرفتم و نشستم رو مبل
همه خوشحال بودن و ظاهرشون خوب بود
نمیدونستم تو دلشون چیه نمیدونستم رازی هستن یا نه
زنگ در رو زدن😳
اومدننننن
هول کردم و همه رفتن دم در
دونه دونه سلام کردم و چشمم خورد به محمد سجاد🥲
سرش پایین بود و سلام کرد انگار ناراحت بود!
همون اعصابمو ریخت به هم
همه صحبت میکردن ولی من به این فکر میکردم که اگه محمد سجاد دوسم داره و اومده خاستگاری چرا انقد ناراحته
بعد ۵ دیقه رفتم چایی ریختم و تعارف کردم به پدرش و به مادرش و به خواهرش و همه تشکر کردن
به محمد سجاد که رسیدم اصلا نگام نکرد و چایی برداشت و گفت ممنون
خیلی جدبیی بود
بعد چایی گفتن بریم صحبت کنیم
رفتیم تو اتاق چند لحظه سکوت بود که محمد سجاد سکوت و شکست
محمد سجاد:عارفه خانم میخوام یه چیزی بگم لطفا بین خودمون بمونه
_بفرمایید
محمد سجاد:عارفه خانم من شرمندم واقعا من به اصرار مامانم اومدم اینجا
من به شما علاقه ای ندارم
دنیا رو سرم آوار شد
ادامه دارد
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۹
همیشه تو رویاهام به این که به محمد سجاد برسم فکر میکردم و میگفتم که امکان نداره
واقعا هم امکان نداشت😅
وقتی اون حرف رو زد زبونم قفل کرده بود نمیتونستم چیزی بگم
بعد چند دیقه صدا کرد
محمد سجاد:عارفه خانم؟
_ب..ب.له .. بله؟
نمیتونستم حرف بزنم نمیدونستم چی بگم فقط دلم میخواست گریه کنم
محمد سجاد:
با توجه به اتفاقاتی که دیروز افتاد نمیدونستم چیکار کنم که عارفه ناراحت نشه و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه
به خاطر همین گفتم
محمد سجاد:میشه به کسی چیزی نگین؟من خودم یه بهونه جور میکنم به خانوادم میگم من چون با برادرتون دوستم و پدرتونو میشناسم نمیخوام آبروم بره
_چ..چیزی نمیگم....
محمد سجاد:خیلی ممنون
بلند شدم و خودمو کنترل کردم که نیوفتم
محمد سجاد هم بلند شد و در اتاق رو باز کردم و رفتیم بیرون
رفتم نشستم پیش مامان و بابام و اونم نشست پیش خانوادش
مادر محمد سجاد پرسید
مادر محمد سجاد:خب عروس خانم چیشد؟
محمد سجاد با نگرانی نگام میکرد
_متاسفانه ما هیچ نقطه مشترکی نداشتیم
یعنی یه جورایی اصلا تفاهم نداریم و به درد هم نمیخوریم
همه سکوت کرده بودن و هیچی نمیگفتن
بابام گفت:خب چرا؟ما میتونیم کمکی کنیم؟مشکلتون چی بود؟
نمیدونستم چی بگم و حرفی نزدم مغزم نمیکشید انگار هر چیزی که تو ذهنم بود پریده بود!
مادر محمدسجاد عصبانی شده بود
رو به مادرم کرد و لبخند زد و گفت:خب دیگه ما رفع زحمت میکنیم
پاشدن و رفتن دم در ما هم پشت سرشون رفتیم کلی و تشکر کردن و عذرخواهی کردن
آخر سر مادر محمدسجاد اومد جلو و بقلم کرد و گفت:انشاالله خوشبخت بشی دختر قشنگم🙂❤️
_خیلی ممنونم🙃
بغض داشتم
وقتی رفتن سریع دویدم تو اتاق و زدم زیر گریه😭
مامانم اومد پیشم و هی ازم پرسید چیشده ولی جوابی ندادم
آخر سر فقط گفتم
_مامان من با کسی که دوستم نداره نمیتونم زندگی کنم🥺
مامانم یه جورایی فهمید قضیه چیه و از اتاق رفت بیرون تا راحت باشم
پیام دادم به فاطمه و همه چی رو براش تعریف کردم
همون موقع زنگ زد بهم و کلی باهام حرف زد و آرومم کرد
گوشیو که قطع کردم دیدم یه نفر بهم پیامک داده
شماره ناشناس:میدونم خاستگاری به هم خورده
پس بزار بیام با هم حرف بزنیم شاید از من خوشت اومد
نمیدونستم این کیه
پیامک دادم
_شما؟
ناشناس:محمدم
واااااای بازم ایننننن
چرا این نمیفهمه من دوستش ندارمممم
بلاکش کردم
خسته بودم و خوابیدم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l
بسم الله الرحمن الرحیم
والعشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
پارت۲۰
عارفه:
یه هفته گذشته بود و خواب و خوراک نداشتم
با کسی حرف نمیزدم و همش تو اتاق بودم
شده بودم عین افسرده ها
همش با خانواده بحثم میشد ولی دست خودم نبود!
محمد سجاد:
از اون روز همش مامانم سرزنشم میکرد
که دختر به اون خوبی رو از دست دادم
نمیدونستم چیکار کنم
همش دختر معرفی میکردن برای ازدواج ولی من دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که باب میل خودم باشه
کسی که دوسش داشته باشم
ولی هرچی باهاشون حرف میزدم که من دوستش نداشتم ولی بازم حرفمو قبول نمیکردن
مونده بودم تو دوراهی
یا باید با کسی که اونا میگفتن ازدواج میکردم یا میرفتم عذرخواهی میکردم و میرفتیم خاستگاریِ عارفه🥲
من عارفه رو دوست داشتم ولی خب نمیتونم باهاش زندگی کنم
به قول مامانم دختر خوبی بود واقعا
ولی خب من....
شاید اصلا با من خوشبخت نشه!
هی با خودم کلنجار رفتم که به اون موقع فکر نکنم ولی نشد
۱ روز قبل خاستگاری:
محمد سجاد:
داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو یه نفر گفت
فرد ناشناس:میتونم چند دیقه باهاتون صحبت کنم؟
_بفرمایید؟
فرد ناشناس:میشه بریم یه کافه بشینیم قشنگ حرف بزنیم؟
_ببخشید شما؟
فرد ناشناس:بماند که من کی هستم ولی راجب خاستگاری هستش که فردا شب میخوای بری
خیلی نگران شدم و قبول کردم و رفتیم نشستیم یا کافه
ناشناس:ببین پسر جان من خیلی وقته عارفه رو دوست دارم ولی هر چقدر میرم حرف میزنم عارفه قبول نمیکنه
محمد سجاد:
وقتی میگفت عارفه رو دوست دارم از ته دل میسوختم و دلم میخواست خفش کنم😑
ناشناس: تا چند روز پیش که قبول کردن و قرار شد ما فردا شب که شما میخوای بری خاستگاری ما بریم ولی وقتی فهمیدن تو میخوای بری خاستگاری از ما عذرخواهی کردن و گفتن که دخترشون رازی نیست و از چیزی خبر نداره
من تو این چند سال که عاشق عارفه بودم اونم منو دوست داشت و با هم حرف میزدیم
ولی از وقتی تو سر و کلت پیدا شده دیگه باهام حرف نمیزنه خواهشا زندگی منو خراب نکن و برو پی کارت
_چرا باید حرفاتونو باور کنم؟
همون لحظه چند تا اسکیرین نشونم داد و از چتاشون بود
با اینکه عارفه رو خیلی دوسش داشتم ولی این اتفاق باعث شد که علاقم نسبت به عارفه خیلی کمتر بشه
زمان حال:
به خودم گفتم خب اگه همدیگرو دوست داشته باشن من چرا باید زندگیشونو خراب کنم
حتی اگه عارفه الان دوستش نداشته باشه من نمیتونم با کسی که چند سال با نامحرم حرف زده زندگی کنم و بهش اعتماد کنم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313l