🌺🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃🍃
🍃
🌼
🍃
#حجاب
- اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مي آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياي کنوني، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان ملعبه به بازار بيايد و غريزه را تأمين کند. زن وقتي با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مي دهد نه دستور گذشت.
(زن در آئينه جلال و جمال، ص 372)
@chadoram
✋ایـــســ⛔ــتـــــ✋
❌یکبار هم که شده
با خودت و خدایت خلوت کن
📛نکند مجازی شدنت
مساوی شود با سقوط ایمانت!!😔
🚫خـیلی از چت ها
👬گروه های مختلط👫
📱و دوستی های مجازی💻
💣پـرتگاه ِ ایمان توست...❗️
👈بیاین همیشه یادمون باشه مولامون امام زمان(عج) به تک تک کارای ما نظر دارن ، حتی یه کلیک کردن
😉اونوقت به حرمت اماممون هم که شده خیـــــلی از کارها رو انجام نمیدیم
┄┅═══✼❣☀❣✼═══┅
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت80
صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد
صدایی بین ناله و التماس ..
کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم
خوب دقت کردم، صدای حسین بود!
در تاریکی اتاق پیدایش کردم.
روی تخت نشستم و تماشایش کردم
توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت.
همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت
داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم:
_کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی
اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟!
برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت:
_بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم.
و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و
خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد!
دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم.
ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم.
مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت..
بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم!
توی راه از هر دری سخن گفتیم..
و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد.
من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم..
مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی
حسرت این ها به دلم بماند!؟
گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت
که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود..
نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است.
کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا
راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم..
یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من
هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود!
خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین
روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید:
_خانمی چیشده؟! سرحال نیستی..
نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم:
_چیزی نیست خوبم..
درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین..
انگار متوجه شد و گفت:
_حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای..
سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های
اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم:
_من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم!
برام باورش سخته..
هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه
نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه!
سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم:
_یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی
امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا
که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟!
حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
_این حرفا حرفای خودت نیست..
اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست!
چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟
کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟!
لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را
بالابرد و فریاد زد:
_بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی..
دیگه کافیه!
و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده
تا اینکه رسیدیم به شهرستان..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت80 صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد ص
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت81
ساعت 10 صبح بود که به ابتدای شهر رسیدیم
چندتا کافه آنجا بود..
حسین ماشین را کنار یکی از کافه ها پارک کرد
نگاهی به من انداخت و گفت:
_معذرت میخوام اگر تند رفتار کردم
دست خودم نبود..
اسم شهادت که میاد نمیدونم چرا اینجور میشم.
توروخدا منو ببخش..
اصلا اگر بخوام تورو ناراحت کنم که شهادتم بی فایده است.
سرش را گذاشت روی فرمان ماشین و سکوت کرد..
دستم را بردم لای موهای سرش و گفتم:
_اشتباه از من بوده تو حق داری.
سرش را بالا اورد و چشمان اشکی من را دید!
لبخندی زد و با دستش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_جیگر میخوری یا چنجه؟!
بین اشک هایم خنده ای کردم و گفتم:
_هرچی آقامون بخواد..
_آقاتون شما رو میخواد!!
سرم را پایین انداختم و گونه های گل انداخته ام را
از نگاهش پنهان کردم اما حسین زرنگ تر بود!
_خجالتتون منو کشته خانووووم!
شما امر بفرما چی سفارش بدم؟
در کمال پررویی نگاهش کردم و گفتم:
_جفتش!
حسین اما مهربان لبخندی زد دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
_ای به چشم..
ازماشین پیاده شد و رفت سفارش داد..
بعد هم یک تخت که در یک گوشه ی دنج بود
پیدا کرد و مرا صدا زد تا آنجا بنشینیم..
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا اینکه حسین گفت:
ــازت میخوام خوب به حرفام گوش بدی
هرجا هم دیدی برات قابل درک نیست
بهم بگی تا توضیح بدم،،باشه؟!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد:
_یه زمانی حضرت زینب و بچه های امام حسین رو
دوره شون کردن و به اسارت بردن..
اینو که دیگه قبول و باور داری؟!
_اوهوم...
الآن همون دشمن با اسم جدید اومده باز
حضرت زینب و دختر امام حسین رو دوره کرده..
اون زمان تا حضرت عباس بود کسی جرئت نداشت
نزدیکشون بشن و الآن ماها باید عباسِ بی بی باشیم..
تا ماها هستیم کسی نباید جرئت کنه نزدیک بشه.
_خب ببین حسین جان..
این بحث برای من جا افتاده است، من فقط..
فقط.. نمیتونم اینو درک کنم که چرا برای دفاع
حتما باید بمیری!!؟
لبخندی زد و گفت:
_خب نه دیگه..قرار نیست حتما بمیری!
ماها هدفمون از دفاع رو شهادت و فی سبیل الله میگیریم
که اگر در این راه جونمون رو از دست دادیم شهید شده باشیم..
_آهاااا پس برای مُردن نمیرید!
_بله دقیقا!
خیالم کمی راحت شد..نفس عمیقی کشیدم
و به فضای سبز اطرافمان خیره شدم
تا بعد از چند دقیقه که جیگرها و چنجه ها رسید..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
#تــݪنگــــــرامـــروز ⚠️
ایـست✋⛔️
یڪبار هم ڪه شده
با خودت و خدایت خلوت ڪن
نڪند مجازۍ شدنت⛔️
مساوۍشود با سقوط ایمانت!!😔
خـیݪۍ از چت ها🚫
گروه هاۍ مختلط👫
📱و دوستۍهاۍمجازۍ💻
💣پـرتگاه ِایمان توست...❗️
👈بیاین همیشہ یادمون باشہ مولامون امام زمان(عج) بہ تڪ تڪ ڪاراۍ ما نظر دارن
حتۍ☝️یہ ڪلیڪ ڪردن
😉اونوقت بہ حرمت اماممون هم ڪه شده خیـــــلۍاز ڪارها روانجام نمیدیم
@chadoram
چـادرِ مـن🌺
نـه بـرای نشـان دادن فقـر در سریـال هـای کشـورم است …😔
نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا …👮
چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است …👑
سنـد زهـرایی بـودنـم را امضــا میکنـد …!📝
@chadoram
#ارزش_زن
♻️ #ارزش وجودی زن، پیش خدا به قدری بالاست که #پرورش_نسل رو به عهدهش گذاشته ...
🔺کسی که چنین مسئولیت بزرگی داره هر کوتاهی در انجام وظایفش میتونه #آسیب زیادی به جامعه بزنه⚡️
👈یک زن وقتی میتونه به درستی از عهدهی وظایفش بربیاد که به خودش #اهمیت بده✅
🔸حالا خدا برای این که زنان رو از آسیبها حفظ کنه، بهشون دستور داده #حجاب داشته باشن👌
چون روح زن انقدر لطیفه که حتی با یه نگاه هم ممکنه آسیب ببینه،
خب یک زن چطور میتونه فرزند تربیت کنه در حالی که برای سلامت #روحی خودش ارزش قائل نیست؟!
@chadoram
🌸🍃
آنان که بی قید و لاابالی اند،
می گویند :« #دلت_پاک_باشد ! »
نمی دانند که پاکی دل،
در پاکی رفتار و متانت و وقار،نمایان می شود و از دل پاک،جز نگاه پاک برنمی آید .
👌از کوزه همان برون تراود که در اوست.
@chadoram
💢 #شبهه: 🕵
چادر و حفظ آن سخت است،گرم است،
مانع فعالیت اجتماعی است،😥
خودنمایی نیاز طبیعی زن است و…
⚛ پاسخ: ✅✅✅
روایت است که «افضل العباده احمزها»
یعنی بالاترین عبادات سخت ترین آنهاست.😃
لذا هرگاه امیرالمومنین علی علیه السلام نزد رسول خدا (صل الله علیه و آله) می آمد، می فرمود: «یا رسول الله! سخت ترین کار را (که غالبا بر زمین می ماند) به من بدهید».
ضمن اینکه به این سختی هم که می گویند نیست😳 و اگر قابل تحمل نبود خداوند تکلیف نمی کرد☝️ «لایکلف الله نفسا الا وسعها»👌
و بانوان محجبه در عرصه های مختلف اجتماعی تا حد وزارت، نمایندگی در مجلس شورای اسلامی، ورزش، سخنگوی وزارت امور خارجه و… مشغول به خدمت هستند ☺️
و به قول معروف «ادلّ الدلیل علی امکان شیء وقوعه» بهترین و رساترین دلیل برامکان چیزی، این است که خود آن چیز اتّفاق بیفتد.
ضمن اینکه ارزش حفظ عفت و نجابت و رضای خدا خیلی برتر از زحمت ناچیز پوشیدن چادر است و هر آنچه که سودش بر زحمتش غالب باشد عقلایی است.✅✅
و البته راه برای ارائه مدل های مختلف چادر با حفظ کمالات آن، جهت سهولت در استفاده باز است.👌
لذا این قبیل سخنان از حرف های سست و بی پایه است. و نیز اسلام با خودنمایی و زینت کردن زن مخالف نیست اما در محدوده خانواده و صرفا جهت همسر.
🍃🌸🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🌸🍃️
@chadoam