مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت79
صبح شد و راه افتادیم سمت تهران..
به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم
تا با دیدنمان شگفت زده شوند!
هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید
از تهران به شهرستان میرفتیم اما..
همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!)
برایم بسیار دلپذیر بود..
..........
شب شد و به تهران رسیدیم..
حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم...
همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود
و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود!
آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در:
_خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟
مگه نباید الان مشهد باشید؟
توروخدا بگید چیشده؟
من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم
و بعد حسین گفت:
_نگران نباش مادرخانم چیزی نشده..
فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون!
و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم:
_الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون..
مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت:
_آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟
خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟
نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام
چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده
از روی لبانم محو شد..
اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم:
_نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟
یخ زدیم ما...
مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!!
چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود!
و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد..
دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع
رفت داخل اتاق و خوابید!!
من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم
و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد!
_مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید!
_عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده
نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی!
چقدر هولی تو دختر!
با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم:
_مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن!
یکم منو ببین..
و خندیدم!
مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
_خوشحالم برات سمیرا.
خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر...
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
_من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت.
_حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح
باز باید برید توی جاده..
چشمی گفتم و همانطور شد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram