eitaa logo
مدافعان حجابیم
241 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram