eitaa logo
مدافعان حجابیم
242 دنبال‌کننده
260 عکس
250 ویدیو
1 فایل
ـ﷽ـ🌱 〖خداوندگار‌م؛ رحمتِ‌تو ،💜 بیشتر‌از‌آرزوهایِ‌کوچکِ‌منھ'〗 • • • "✿ • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 زلال سخن 🇮🇷 🍁آیت الله بهجت : تعجب است از کسی که برای خوابش که مدت کوتاهیست جای نرم تهیه میکند اما برای قدمی بر نمیدارد‼️🌷 🌷 @chadoram
🇮🇷 زلال سخن 🇮🇷 🍁آیت الله بهجت : تعجب است از کسی که برای خوابش که مدت کوتاهیست جای نرم تهیه میکند اما برای قدمی بر نمیدارد‼️🌷 🌷 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌64 راه افتادیم سمت بازار.. مستقیم رفتیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم سر برود و فردا برسد و من و حسین و عقد دائم! ظهر که رسیدیم خانه اول یک دور خریدهایمان را مرور کردم و بعد از شدت خستگی خوابیدم تا غروب... چقدر خوب که خوابیدم تا زمان بگذرد! حدود ساعت پنج بود که از اتاق بیرون زدم و مادرم را درحال مرتب کردن وسایل آشپزخانه دیدم. _چخبر شده مامان؟! _بیدار شدی؟ بیا یه دست کمک بده که خیلی تنهام.. _چشم... حالا چه عجله ای بود؟! _امشب حسین و مادرش میان خونه! _جدی؟! چرا؟؟ _آره..انگار میخوان یه سری حرفا و قرار مدار هارو بزنن.. _چه قرارمداری؟! _همین مهریه و اینا دیگه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _بیخیییییاااال! _من کاری ندارم میخوای مهریه چندتا بزنی. اما یه چیزو بدون مهریه عزت و اعتبار دختره! _کی گفته؟! اگر اینطوره که نعوذبالله استغفرالله حضرت فاطمه... ایشون که مهریه شون فقط آب بود! مامان این حرفت رو اصلا قبول ندارم! مگه خرید و فروش کالاست؟! میخوایم زندگی کنیم ها.. زندگی به مهریه ی کم و زیاد نیست. _کمتر حرف بزن یکم کمک بده! خندیدم و کمکش کردم! و درنهایت چای و ظرف میوه و شیرینی را آماده کردیم و لباس پوشیده منتظر نشستیم! حدود ساعت 10 بود که زنگ خانه به صدا درآمد.. انتظار به سر رسید و با یک سبد گل و جعبه شیرینی آمدند! رفتم جلو و حسین سبد گل را به دستم داد و سلام کردیم.. مادرم تعارف کرد بیایند داخل و آنها هم با خوش و بش آمدند و روی مبل نشستند. کمی به گفتگو پرداختند و درنهایت مادر حسین رو به من گفت: _خب دخترم..مهریه ات رو چقدر واست بزنیم؟! بعد از کمی سکوت..نگاهی به مادرم انداختم و گفتم: _هرچی مادرم بگن.. مادرم بلافاصله به حرف آمد: _نه نه نه من هیچکارم! خودت هرچی میخوای بگو.. بعد از چند ثانیه سکوتی که بینمان بود نگاهی به حسین انداختم و گفتم: _من مهریه نمیخوام! همه از جمله حسین باتعجب نگاهم کردند! ادامه دادم: _به جز 1180 صلوات به نیت عدد سن مبارک امام زمان. اللهم صل علے محمد وآل محمد و عجل فرجهم. مادر حسین گفت: _ماشاءالله خدا حفظت کنه... بخاطر این همه خوب بودنت من 14 تا سکه هم واست میزنم کنارش.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
🌺بانوے گرامے🌺 فلسفـه تنها به گناه نیفتـادن مردها نیست❗️ ڪه اگر چنین بود، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین❤️عبادتت؟؟؟ جنـس تو با 💫 خلق شده و خدا میخواهد تو را ببیند خودِ خودِ تــــو را🌷 💝در زیبا ترین حالت 💛در ناب ترین زمان 💝حیـــــا سرمایه توست 💛حیـــــا مایه حیات توست @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢"جسیکا رود" اهل نورویچ (یکی از شهرهای انگلیس) بعد از اینکه تصمیم گرفت یک ماه رو تجربه کنه شد 🔻ماجرا از اینجا شروع میشه که "جسیکا" از روز جهانی حجاب و دعوت به تجربه حجاب که توسط "نظمه خان" طراحی شده مطلع میشه و تصمیم می گیره یک ماه رو تجربه کنه 🔻《اولین باری که با بیرون رفتم حس کردم دیگه امکان نداره بتونم بدون بیرون بیام. شروع به تحقیق راجع به دین اسلام کردم و به سراغ "قرآن" رفتم ، جواب همه سوالاتم رو در "قرآن" پیدا کردم و "قرآن" رو کتابی منطقی و استدلالی یافتم.من قبل از مسلمان شدنم هیچ دینی نداشتم 》 @chadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂😄 |👻| |😹| "پلنگ صورٺے" شب عملياٺ پشٺ خط ميخ ڪوب منٺظر رمز عملياٺ بوديم. يڪے از بچه ها زير لب ذڪرے مےخوند. با خودم گفٺم حٺما ديگہ رفتنيه. جلو ٺر رفٺم ببينم چہ ذڪرے مے خونہ. ديدم زير لب آهنگ پلنگ صورٺے رو زمزمہ مےڪنہ: ديرن ديرن دیرن دیرین...... @chadoram
حجاب تجلــۍ نگــاه خــداست...💜 🌸🍃 {لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَکُم} 🍃🌸 حجــاب یعنـۍ همان شُڪـــر نعمت ڪه نعمت را افـزون میڪند... حجــاب افــزون میڪند نعمت حیــا را...💐🍃 ):💚 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌65 انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عروس به این خوبی پیدا نمیکردم. خداروشکر پسرم توی انتخابش حرف نداره... خوشحالم از ته دلم.. ان شاءالله به حق مادرم حضرت زهرا خوشبخت بمونید. لبخندی از شرم زدم و سرم را پایین انداختم.. آنقدر ها هم خوب نبودم که مادرش میگفت. کاش حضرت زهرا کمکم کنید لایق عروسش بودن باشم.. مادرم شیرینی را تعارف کرد و از آنها خواست دهان خود را شیرین کنند.. مادرحسین به اجبار ازمن خواست فردا آرایشگاه بروم هرچند میلی نداشتم اما اینکار برای آن روز لازم بود. _به زهرا میگم فردا بیاد دنبالت تا برید آرایشگاه میگم ملیحه هم بیاد پیشت تنها نباشی چون من زهرا رو برای کمک لازم دارم! _دستتون درد نکنه لطف دارید... .......... روز موعود بالاخره رسید! صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم و باعجله صبحانه خوردم.. مادرم درحال تمیز کردن خانه بود برای امشب که مهمان ها می آیند! چرا دست تنهاست و خاله نمی آید کمکش؟! انقدر عجله دارم که فرصت پرسیدم این را ندارم! تلفنم مدام زنگ میخورد..زهرا بود .. _کجا موندی دختر بیا دیگه دیرمون شد! _اومدم اومدم..خواب موندم خب یکم صبر کن! با عجله لباس پوشیدم و لباس عقد را برداشتم و رفتم دم در.. درب ماشین را باز کردم و رفتیم آرایشگاه... تمام مدت برای بعدازظهر که قرار است برویم توی باغ یکی از دوستانم عکاسی کنیم فکر و بیقراری میکردم.. مشتاق این بودم که حسین من را که ببیند چه عکس العملی نشان میدهد؟ همه ی کارکنان آرایشگاه من را که میدیدند کلی تعریف و تمجید میکردند و خوشبحال شوهرم نثارم میکردند! ساعت چهار بود که حاضر شدم و حسین آمد دنبالم! رفتم توی راهروی انتظار ایستادم و تور را روی صورتم انداختم و او در را باز کرد.. من را که دید لحظه ای خیره نگاهم کرد و ایستاد! لبخند ریزی زدم و گفتم: _سلام شادوماد! نزدیک آمد و با لبخند گفت: _سلام عروس خونم.. این تور چیه انداختی به سرت آخه.. و خندید! _خب بزنش کنار! تور را از جلوی صورتم کنار زد.. با دیدن چهره ام لحظه ای وقف کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی ام زد و تور را پایین انداخت: _ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله. بریم که دیرمون شد! راه افتادیم سمت باغ عکاسی. چقدر خوب بود امروز کاش تمام نشود... چندتا عکس گرفتیم و تمام! حدود ساعت 6 راه افتادیم سمت گلزار شهدا که همه از قبل آنجا بودند.. ماکه رسیدیم نشستیم روی صندلی و ابتدا باطل کردن صیغه محرمیت موقتمان و حالا شروع عقد! دستانم یخ بسته بود.. چه استرس وحشتناکی داشتم! اصلا نفهمیدم چطور به بار سوم رسید و من حالا باید بله را بگویم! با ضربه ی ریحانه به بازویم به خودم آمدم و فهمیدم باید جواب بدهم! _بسم الله الرحمن الرحیم و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد باتوکل برخدای متعال و با اجازه امام زمانمون مادرم و این شهید بزرگوار ...بله! و صدای صلوات بلند شد و عاقد صیغه محرمیت دائم ما را خواند. و زندگی جدیدم با حسین شروع شد.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ 🌺 @chadoram
دِلتون رو گِرفتار این پیچ و خَم دُنیا نَڪُنید این پیچ و خَم دُنیا اِنسان رو به باتـلاق مےبَرد و گِرفتار میڪُند اَزش نِجاٺ هَم نِمیشه پیدا ڪَرد...🥀 @chadoram