مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت43 با عجله رفتم داخل دیدم همه دور یک بچه
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت44
_کجا رفتن؟!
خب شماهم برین پیششون..
این که دیگه دعا کردن نمیخواد.
لبخندی زد و گفت:
_شهادت لیاقت میخواد که اونا داشتن و من نداشتم..
تازه فهمیدم چه گندی زدم!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
_ببخشید..
_شما که کاری نکردین...خدا همه مارو ببخشه.
_چرا میخواین شهید بشین؟
حیف جوونیتون نیست؟
زندگیتونو کنید بعدا حالا شهادت..
با تعجب نگاهم کرد و بعد زد روی ترمز و ایستاد و گفت:
_حواستون هست اگر شهید نشیم میمیریم؟!
توی حیاط حسینیه چی بهتون گفتم؟
گفتم امام حسین شهید شده و زنده است!
شهدا زنده ان..
شهادت یه نعمته که نصیب هرکس نمیشه.
شهادت یعنی رسیدن به خدا
شهادت یعنی رسیدن به حسین..
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_خب اینارو شما باور دارین ولی منو قانع نمیکنه!
نمیتونم درک کنم خودکشی یه نوع شهادت باشه!
_کدوم خودکشی؟!
_همین که میرین خارج از کشور و هدفتونم کشته شدنه برام غیرقابل درکه!
خب اونجا یعنی خودش سرباز نداره از خودش دفاع کنه؟
_حواستون هست دارین راجب چی و کی حرف میزنین؟!
_دفاع از حضرت زینب!
الان اگر حضرت عباس نیست
ماها باید عباس باشیم برای بی بی..
نباید خانم رو تنها بزاریم.
توی راهش سر هم بدیم کم دادیم!
آهی کشیدم و سکوت کردم..
حرف هایش را قبول داشتم اما نمیدانم
چرا دلم نمیخواست قبولش کند؟!
بی هیچ حرف دیگزی ماشین را روشن کرد و مرا درب خانه رساند.
تشکر و خداحافظی کردم و کلید انداختم و رفتم داخل.
چراغ ها خاموش بودند..احتمالا مامان خواب است.
بی سر و صدا رفتم داخل اتاقم..
لباس هایم را عوض کردم و خوابیدم تا صبح..
.....
صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم:
_سمیرا پاشو لنگ ظهره مگه نمیخوای بری پیش دوستات کمک؟!
تعجب کردم!
مامان از کجا میدانست؟
چطور شده که خودش از من میخواهد بروم؟!
از اتاقم بیرون رفتم و خواب آلود سلام کردم:
_سلام چیشده ساعت چنده؟
_ساعت 11 است دختر دیرت نشه..
_مامان؟
_بله؟
_چرا داری ازم میخوای برم کمک دوستام؟!
تو که...حرفم را قطع کرد و گفت:
_بیا صبحونه ات رو حاضر کردم
آژانس هم واست هماهنگ کردم الان میاد دنبالت
زود باش بخور و حاضر شو منم برم یه سر پیش خاله ات.
کاری داشتی بهم زنگ بزن تا شب نمیام خونه..خداحافظ!
کلافه نگاهش کردم و رفت!
مامان چقدر عجیب شده است!
طبق حرف هایش صبحانه را خوردم و با آژانس رفتم موکب.
با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم
و طبق معمول پشت میز ایستادم و چای میدادم.
سرگرم چای ریختن بودم که حسین آمد و
یک لیوان جای برداشت و گفت:
_تشریف میارید یکم اون ورتر؟
عرضی دارم خدمتتون..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت44 _کجا رفتن؟! خب شماهم برین پیششون.. ای
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت45
همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر
کنار ماشینش روبه خیابان ایستاد.
کتری را زمین گذاشتم و رفتم نزدیکش..
_سلام..
نگاهم کرد و چرخید سمتم:
_سلام خسته نباشید.
_ممنون . کاری داشتین؟
_بله..یه هدیه ناقابل واستون داشتم
البته از طرف مادرمه...
_هدیه؟! مگه مادرتون منو میشناسن؟
سر به زیر و آهسته گفت:
_بله..
من واسشون از شما گفتم.
ایشونم رفتن بازار و این هدیه
خریدن و فرمودن بدم به شما.
و درب ماشین را باز کرد و یک نایلون سفید
که یک کادو داخلش بود را بیرون آورد و داد دستم:
_بفرمایید اینه.
_میشه بازش کنم؟
_بله حتما..مال خودتونه.
امیدوارم خوشتون بیاد.
مشتاق بودم بدانم داخلش چیست؟
سریع کاغذ کادو را باز کردم و
چیزی که دیدم تعجبم را چندین برابر کرد!
_چادر مشکی!؟
اما من که چادری نیستم..
چرا چادر فرستادن واسم؟؟
_اجباری واسه پوشیدنش نیست.
ایشون گفتن مطمئناً شما با چادر والاتر میشید.
هروقت باورش کردین سر کنید.
درضمن یه چیز دیگه هم داخل اون نایلون هست..
با تعجب دست بردم داخل..
یک جانماز و تسبیح و تربت کربلا و یک دست نوشته!
شروع کردم به خواندن دست نوشته..
انگار از زبان مادرش بود!
_سلام دخترم..
امیدوارم از هدیه هام خوشت بیاد.
قصد جسارت نداشتم اما من میدونم تو چقدر خوشگلی.
واسه ی همین این چادر رو برات فرستادم تا کسی جز
همسر آینده ات خوشگلیت رو نبینه.
حیف نیست ملکه ای به این زیبایی در دید همه باشه؟!
البته بگم که اجباری در سر کردنش نیست.
هروقت تونستی حجاب رو باور کنی این هدیه ی
ناقابل منو سر بنداز..
یه جانماز و تسبیح و تربت کربلا هم واست گذاشتم.
اینو عید که رفته بودم کربلا به نیت یک شخصی آورده بودم
اما الان کسی رو به جز تو لایقش ندونستم.
منو ببخش اگر جسارت کردم.
مراقب خودت و قشنگی هات باش عروسک!
یاعلی.
نامه را تا کردم و با تعجب به حسین نگاه کردم...
سرش را پایین انداخت و چیزی نمیگفت.
سردرگم بودم. برای همین بی هیج حرفی
هدیه را برداشتم و برگشتم سمت موکب..
ملیحه آمد سمتم:
_عزیزم چیزی شده؟ کلافه به نظر میای؟
آقای طباطبایی چیزی گفتن؟!
تازه متوجه شدم که همه مارا دیده اند!
سریع گفتم:
_نهههه. خودم یکم فکرم درگیره...
بین عقیده هام و دلم موندم.
ملیحه لبخندی زد و دستی روی شانه ام گذاشت و گفت:
_همونی که دلت میگه درسته عزیزم...
در دلم گفتم: یعنی حسین درسته؟!
سکوت کردم اما ملیحه ادامه داد و چیزی گفت که تعجبم را برانگیخت:
_راستی، اون هدیه هایی که خاله ام برات فرستاده رو دوسشون داشتی؟!
خیلی خوشگلن ها..خاله ام خوش سلیقه است.
و نگاهی به حسین انداخت و گفت: پسر خاله ام هم خوش سلیقه است!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت45 همین را گفت و رفت کمی آن طرف تر کنار
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت46
باتعجب گفتم:
_تو دختر خاله این بودی و تاحالا هیچی نگفتی؟!
خندید و گفت:
_مگه پرسیده بودی و نگفتم؟
بگذریم..خودم هدیه ات رو کادو گرفتم
دوستش داشتی؟!
_اوهوم،ولی..
_ولی چی؟!
_من که نمیتونم استفاده شون کنم..
اخمی کرد و گفت:
_چرا نتونی؟ مگه تو چی کم داری؟
اصلا حالا که اینطور شد از امروز چادر سر میکنی
و با ما نماز میخونی!
خندیدم و گفتم:
_اما خاله ات گفت زوری سرم نندازم ها!
بعدشم من هنوز نماز خوندن بلد نیستم که..
بغلم کرد و گفت:
_الهی قربونت برم مگه ما مردیم که کمکت نکنیم؟
منم نگفتم زوری سر بنداز که..
من میدونم تو توی دلت میخوای مثل ماها
چادر سرکنی و نماز بخونی اما با خودت درگیری!
با چیزی که از قبل باور داشتی و الان داری تحقیق میکنی درگیری..
اما تو دلت پاکه سمیرا.
همین که دعوت شده روضه امام حسین
یعنی حضرت مادر تورو خواسته..
خجالت زده گفتم:
_حضرت مادر کیه؟!
_حضرت فاطمه زهرا(س).
_آها..
_میدونی مادر هرکسیو الکی لایق روضه پسرش نمیکنه ها.
فکر کن چقدر تو گرانبهایی که دعوتت کرده..
تازه از طرف یه مادری چادر هم برات فرستاده
دیگه چی از این بهتر میخوای برای قبول کردنشون؟!
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم..
صدای اذان ظهر پیچید و ملیحه دستی روی شانه ام کشید و گفت:
_میای بریم نماز بخونیم؟
دارن اذان میگن..
_نه!
ملیحه جاخورد و با تعجب نگاهم کرد..
ادامه دادم:
_من نمیخوام تا خودم کامل چیزیو باور نکردم انجامش بدم.
ببین من میدونم تو داری درست میگی
اما باید بتونم با دلمم درکش کنم..
اینجوری ممکنه یه روزی از نماز و حجاب خسته بشم!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت46 باتعجب گفتم: _تو دختر خاله این بودی و
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت47
_باشه عزیزم هرجور راحتی.
و رفت وضو بگیرد و نماز بخواند...
اطرافم را نگاه کردم.
همه مشغول نماز بودند. چشم چرخاندم اما حسین را ندیدم.
یعنی کجا رفته؟
بی حال و خسته روی صندلی نشستم و
به هدیه ی مادر حسین نگاه میکردم..
هدیه را به چه شخص خاصی میخواست بدهد
که مرا لایق آن دانسته؟
منظورش از این جمله که و چه بود؟
کلافه دستهایم را گذاشتم روی صورتم
و چشمانم را بستم..
چقدر گرسنه ام!
به محض اینکه یکی از بچه ها نمازش تمام شود
اورا جای خودم میگذارم و میرم ساندویچی!
در همین افکار بودم که صدای حسین بالای سرم پیچید!:
_بفرمایید این برای شماست.
سرم را بلند کردم..خدای من ساندویچ!
لبخندی زدم و ساندویچ را ازدستش گرفتم و گفتم:
_کاش یه چیز دیگه از خدا خواسته بودم!
خندید و گفت:
_خب خداروشکر که حقیر خواسته تون رو برآورده کردم!
لبخندی زدم و با ولع شروع کردم به خوردن ساندویچم!
جوری با ولع میخوردم که باعث تعجب حسین شد!
_انقدر گرسنه بودین و چیزی نگفتین؟
لقمه ی در دهانم را قورت دادم و گفتم:
_آره بخدا خیلی گشنم بود.
تازه الان دارم به این فکر میکنم برم یه ساندویج دیگه هم بخرم!
خندید و گفت:
_پس بیاین بریم!
با تعجب و درحال گاز زدن ساندویچ نگاهش کردم!
به حرف آمد:
_چیه؟! مگه ساندویچ نمیخواستین؟
_هوم..
_خب بریم دیگه.. منم هوس کردم یکی دیگه بزنم!
خندیدم و بلند شدم..
_ساندویچی یه کم اون ورتره..خسته که نیستین قدم بزنیم؟
_نه بریم..
راه افتادیم سمت ساندویچی.
طول مسیر ساکت بودیم تا رسیدیم به یک پارک قبل از ساندویچی..
و او به حرف آمد:
_بشینید همینجا توی پارک تا من برم ساندویچ رو بگیرم و بیام.
از غیرتش خوشم آمد!
باشه ای گفتم و رفتم روی چمن زیر یک درخت کوچک نشستم.
یک ربع طول کشید تا حسین همراه ساندویچ ها آمد..
روبرویم نشست و یکی از اانها را به دستم داد و خودش
سریع شروع به خوردن کرد!
من هم بی تعارف شروع کردم به خوردن.
ساکت بودیم و ساندویچ میخوردیم..
تقریبا ساندویچ درحال تمام بود که حسین گفت:
_چند روزه میخوام یه چیزی رو خدمتتون بگم
اما از واکنشتون میترسم!
درحال خوردن نگاهش کردم و بعد از چتدثانیه گفتم:
_بگید قول میدم مثل پسرخاله ام دست بزن نداشته باشم!
خندید و دستش را درجیب شلوار مشکی اش کرد
و یک گردنبند فیروزه بیرون آورد و جلویم گرفت!
_این چیه؟
سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست و گفت:
_با من ازدواج میکنید؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت47 _باشه عزیزم هرجور راحتی. و رفت وضو بگ
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت48
خدای من این حسین است که دارد از من خواستگاری میکند؟
خیره نگاهش میکردم و نمیتوانستم چیزی بگویم.
چشمان زیبایش را باز کرد و نگاهم کرد:
_نمیخواید چیزی بگید؟
انگار زبانم بند آمده بود.نمیتوانستم حرف بزنم..
حسین_ چند روز بود میخواستم این پیشنهاد رو به شما بدم
اما میترسیدم از اینکه "نه" بشنوم.
تا اینکه اون روز جلوی پسرخاله تون گفتین ازمن خوشتون میاد
دلم قرص شد و باخانواده ام صحبت کردم..
این گردنبند فیروزه هم مال مامانمه که از مادرشوهرش بهش رسیده.
گفت بدمش به شما و ازتون خواستگاری کنم..
ان شاءالله به زودی با خانواده خدمت میرسیم.
مادرم صبح زنگ زدن و با مادرتون صحبت کردن..
و من باز هم سکوت کردم!
خدای من به آرزویم دارم میرسم..
خدای من دعایم گرفت!
خدای من امام حسین صدایم را شنید!
او واقعا حاجت میدهد.
به قول ملیحه دیگر جای تردیدی برای قبول کردنشان نیست!
حسین_میشه یه چیزی بگید؟ دارم نگران میشم..
گردنبند را ازدستش گرفتم و همانطور از روی شالم
دور گردنم گرفتم و رو به حسین گفتم:
_بهم میاد نه؟!
حسین خندید و گفت:
_مبارک باشه عروس خانم.
_من یه شرط دارم!
حسین کمی ترسید و با اضطراب گفت:
_چه شرطی؟!
_باید نماز خوندن رو بهم یاد بدی.
باید فلسفه حجاب رو بهم بگی..
باید از امامان واسم بگی..
امام حسین که خیلی خوب حاجت میده...
خندید و گفت:
_چشم. هرچی شما بخوای..
_ولی تا زمانی که به من اینارو یاد ندادی نمیخوام ازدواج کنیم!
کمی ناراحت شد و با تعجب پرسید:
_چرا؟؟
_چون میخوام یه زمانی خانم خونه ات باشم
که یه خانم زهرایی و کامل شده باشم..
که لایق همسرتو بودن باشم..
_همین الآنم هستی..
_نه،تعارف که نداریم..نیستم!
هنوز خیلی چیزا مونده که باید با قلبم درکشون کنم.
_باشه..
تا هروقت بگی منتظر میمونم.
اما یه چیزیو باید بگم.
_چیو؟
_من احتمالا تا عاشورا نباشم و چند روز دیگه اعزاممونه..
با تعجب گفتم:
_اعزام؟؟؟
به این زودی؟ مگه قرار نبود اول بری شهرستان و بعد بری سوریه؟
_آره اول برنامه همین بود اما ظاهرا برنامه عوض شده
و اعزاممون جلو افتاده..
هردو سکوت کردیم..نمیدانستم چه بگویم تا اینکه خود حسین گفت:
_تا من برم و برگردم منتظرم بمون..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت48 خدای من این حسین است که دارد از من خو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت49
سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گفتم
او هم آرام گفت: روشن..
بلند شدیم و برگشتیم سمت موکب.
همه مشغول کار بودند و یک عده هم درگیر آشپزی
برای شام امشب هیئت..
به موکب که رسیدیم سریع رفتم داخل و شالم را آوردم جلو
و چادر هدیه ی مادرش را سر کردم..
قبل از آن گردنبند فیروزه را تن کرده بودم.
دوست داشتم واکنش حسین را بعد از اینکارم ببینم.
هرچند که این حجاب ریا بود اما دلم میخواست
کمی خودنمایی کنم برایش!
با چادر آمدم بیرون و سعی کردم بی تفاوت
بروم پشت میز و چای بدهم.
اولین شخص زهرا متوجه من شد و سریع فریاد زد
که باعث شد همه نگاهم کنند:
_واااای سمیراااا چقدر خانم شدی ماشاالله هزار ماشاالله.
چقدر چادر بهت میاد دورت بگردم.
زیبا بودی زیباتر شدی.
خجالت زده سرم را پایین انداختم ولی زیرچشمی
اطرافم را دید میزدم!
دخترها یکی یکی آمدند و مرا در آغوش گرفتند
ولی من فقط حواسم پرت حسین بود که
نگاهم میکرد و لبخند میزد!
پس لبخند تو یعنی تایید زیبا شدنم با حجاب!
با لبخند و حال خوش رفتم پشت میز و چای ریختم..
ظهر بود اما چقدر هوا خوب است.
با عشق به بچه ها کمک میکردم و هم چای میدادم
و هم در غذا پختن کمک میدادم..
حسین هم که مانده بود تا برنج را آبکشی کند
اما اوهم حواسش پرت من بود!
نمیدانم چه کم بود که ملیحه از حسین خواست
تا برود و آن را تهیه کند و حسین رفت!
چقدر دلم گرفت از رفتنش..
حدودا ساعت 3 بعدازظهر بود که حسین رفت
و به قول ملیحه قرار بود
نیم ساعته برگردد تا کمبود غذا را جبران کند.
اما دیر کرد..
کجا مانده؟
چه شده؟
چقدر دلم شور میزد..
از ملیحه خواستم با او تماس بگیرد
اما تلفنش را جواب نمیداد..
نگرانش شده بودم
ساعت داشت پنج میشد و حسین نیامد!
بار دیگر از ملیحه خواستم تماس بگیرد
اما اینبار تماس پاسخ داده شد ولی حسین نبود!
یک زن...
پ.ن: شرمنده بابت کوتاهی این قسمت.
نویسنده هم درگیره و فقط تونستن این
دوپارت هرچند کوتاه رو به دستمون برسونن🌹🍃
ان شاءالله شب پارت بلندتری میفرستیم🖤
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت49 سرم را پایین انداختم و زیر لب چشمی گف
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت50
به دلشوره افتادم.
صدای ملیحه را میشنیدم که میگفت:
_یا ابالفضل!
یا حسین..
چیزیش نشده؟
آدرس بدین لطفا..
وای حسینم چه شده؟!
ملیحه تلفن را قطع کرد
سریع به دست و پایش افتادم و با اشک گفتم:
-ملیحه توروخدا بگو چیشده؟
_آروم باش سمیرا چیزی نشده..
_دروغ نگووو..بگو چیشده؟
و خیلی آرام گفت:
_تصادف کرده..
و لحظه ای زمین دور سرم چرخید و
همه جا سیاه شد و دیگر و چیزی یادم نیامد...
.........
با سوزش سرنگ توی دستم چشمانم را باز کردم
خدای من بازهم بیمارستان..
نگاهی به اطرافم انداختم
بازهم دستگاه قلب و..
کسی را اطرافم ندیدم.
تازه یادم افتاد حسین تصادف کرده بود.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
-آهااای کسی نیست؟
یه نفر بیاد ..
کسی توی این بیمارستان نیست؟
یک پرستار جوان وارد شد و گفت:
_خانم چخبرته بیمارستانو انداختی روسرت
مگه نمیبینی نصف شبه مریضا خوابن؟
_نصف شب؟
_آره خانم.
_من از کی اینجام؟
کی منو آورد؟
_شما سه روزه اینجایی و بیهوش بودی.
چندتا خانم آوردنت ولی الان بیرون خوابن.
_بهشون بگو بیان داخل..
_بیدارشون کنم؟
_آره..
پرستار رفت و بعد از چند دقیقه ملیحه و زهرا و ریحانه
به همراه مادرم با کلی گریه آمدند داخل..
مادرم با گریه بغلم کردم و گفت:
_الهی دورت بگردم دخترم
عروس خانم چت شد تووو؟
فقط گفتم:
_حسین کجاست؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @ chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت50 به دلشوره افتادم. صدای ملیحه را میشنی
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت51
ملیحه به حرف آمد:
_عزیزم اون حالش خوبه فقط الان اینجا نیست.
_کجاست؟
_صبح رفت شهرستان وسایلشو برداره..
فردا اعزامه...
البته قبل از اعزام میاد اینجا نگران نباش.
ملتمسانه گفتم:
_کی میاد؟
نکنه وقت اومدنش من خواب باشم...
مادرم دست را نوازش کرد و گفت:
_حتی اگر خواب باشی بیدارت میکنم دخترگلم..
فقط خواهش میکنم نگرانی و استرس نداشته باش..
_مامان چرا انقدر نگرانی؟!
مادرم نگاهش را انداخت رو به دیوار و آرام گفت:
_تو سکته کردی...
من در 28 سالگی سکته کردم؟؟
خدای من چه بلایی دارد به سرم می آید؟
قطره اشکی از چشمانم ریخت و مادرم هم
شروع کرد به گریه کردن..
در همین لحظه پزشک معالجم وارد اتاق شد
و مادرم را که درآن وضع دید فریاد زد:
_خااانمممم بفرما بیروووون..
وایسادی بالاسر بیمار گریه میکنی میخوای بکشیش؟!
برین بیرون همین الآن..
پررررستااااار..بیا اینارو ببر بیرون از اتاق.
و پرستار داخل شد و به زور مادرم و دوستانم را بیرون برد..
دکتر نزدیک آمد و وضعیتم را چک کرد.
دکتر_چی به سر خودت آوردی؟
تو این جوونی باید سکته کنی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_شما باباتو ازدست بدی بعدش عشقت
ازت خواستگاری کنه یهو بشنوی اون تصادف کرده
چه بلایی سرت میاد؟!
_درسته سخته..اما باید قوی باشی.
دل به دنیا و آدماش نبند.
همه یه روزی میرن و نیستن
و تو میمونی و خاطراتش و تنهایی..
اون موقع میخوای چیکار کنی؟
سکته دوم و سوم رو بزنی لابد..
راست میگفت اما...
اما من چگونه از حسین دل بکنم؟
حسینی که باعث شد خودم و خدا را بشناسم
حسینی که باعث شد آدم بشوم..
بدون او هرگز نمیتوانم!
_یه آرام بخش بهت میزنم
بعدش که بیدار بشی حالت خوب خوبه..
_نهههه آرام بخش نه!
با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
_چرا نه؟
_نمیخوام بخوابم..
صبح قراره حسینم به دیدنم بیاد.
اگر ببینه خوابم شاید بره و نتونم ببینمش..
_خب بعدش که بیدار شدی
میگیم بیاد داخل ، خوبه؟
_اون داره میره...
به جایی که شاید نبینمش دیگه...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت51 ملیحه به حرف آمد: _عزیزم اون حالش خوب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت52
به هر ضرب و زوری بود دکتر را راضی کردم
آرامبخش به من نزند!
قول دادم بی تابی نکنم و استرس نداشته باشم..
مثلا خیر سرم خودم پزشک بودم ...
راستی امشب که بیاید شب پنجم محرم است..
دلم برای هیئت تنگ شده..
برای چه کسی قرار است روضه بخوانند؟
باید هرطور شده بروم هیئت
و سلامتی حسینم را از امام حسین
و صاحب روضه ی شب بخواهم..
هرچند #او آرزویش شهادت است..
شروع کردم با امام حسین دردودل کردن:
_امام حسین؟ تو که انقدر خوب حاجت میدی
تو که انقدر خوب صدای همه رو میشنوی
میشه حسینمو برام نگه داری؟
نمیتونم فعلا با شهادتش کنار بیام..
من نمیتونم نبودنشو بپذیرم..
و مرگ!
نمیتونم نباشه...
در همین حال صدای اذان صبح پیچید.
به اذان دقت کردم..
رسید به :"اشهد ان لا اله الا الله"
باخودم زمزمه کردم:
_شهادت میدهم خدایی جز خدای یگانه نیست!
من نباید حسین رو برای خودم خدا کنم..
اینجوری خدا منو به آرزوم که زندگی
با حسین باشه نمیرسونه..
یا اگر برسونه
اونو زود ازم میگیره..
وای خدا پس من چه کنم؟
حسین را جلوی راهم گذاشتی تا
تورا بشناسم و سمتت بیایم
حالا چطور حسین خدایم نشود؟!
این بنده ی تو پرستیدن ندارد؟!
خدایا کمکم کن..
بهتر است برای رهایی از این درگیری
و تمام شدن این انتظار دیدنش
کمی بخوابم...
هرچند از شوق دیدارش خوابم نمیبرد
اما باید بخوابم تا وقت دیدنش
چشمانم خسته نباشد!
.......
سمیرا_ خدایا این پشه ی لعنتی چیه
روی دماغ من نمیزاره بخوابم..
اه لعنتی ول کن دیگه..
با عصبانیت چشمانم را باز کردم
اما پشه ای درکار نبود!
حسین بود که داشت با برگ گل
روی دماغم اذیتم میکرد!
با شوق گفتم:
_کی اومدی؟
_سلام علیڪم خانم.. خوب راه بیمارستانو یاد گرفتی ها!
خندیدم و گفتم:
_سلام حاج آقا.. اول بگو ببینم تا کی اینجایی؟
_هستم امروز..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت52 به هر ضرب و زوری بود دکتر را راضی کرد
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت53
البته همه امروز صبح رفتن ولی من موندم گفتم فردا میام.
لبخندی زدم و تشکر کردم...
_ممنون بابت گل های زیبا.
_قابل شمارو نداره.
بعد از چند ثانیه انگار که اتفاقی افتاده باشد
هین کشیدم و گفتم:
_راستیییی تو بهتری؟
چیزیت نشده؟
_من خوبم..دیگه انقدرا ضعیف نیستم که باتصادف چیزیم بشه.
و شروع کرد خندیدن.
خودم را مظلوم نشان دادم و آهسته گفتم:
_خو آدم نگرانت میشه..
_شما برای یه تصادف اینجوری نگران میشی
وقتی وسط میدون جنگم و هرلحظه نزدیکه شهید بشم
میخوای چیکار کنی؟
_شما حالا حالا ها شهید نمیشی!
_به به! خانم علم به غیب دارن ما نمیدونستیم..
_اذیت نکن. من علم به غیب ندارم اما
تو حق نداری به این زودی شهید بشی..
مگه قرار نشد اول منو آماده کنی؟
مگه قرارمون نبود یه سری چیزا رو بهم یاد بدی؟
پس تو حالا حالاها شهید نمیشی
چون مدیون منی!
کلافه شد و لبخند روی صورتش محو شد..
کمی توی اتاق بیمارستان قدم زد
دست روی سر و صورتش کشید و
یهو نزدیک آمد و گفت:
_میشه حلال کنی من این اعزام رو برم
بعدش بیام و اون چیزایی که خواستی رو بهت یاد بدم؟
توروخدا حلال کن..
_به یه شرط!
_چه شرطی؟
_قول بدی شهید نشی..!
سرشرا پایین انداخت و گفت:
_سعیمو میکنم.
_نه قول بده.
اشک هایش ریخت..
دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم.
سریع گفتم:
_باشه،برو..حلالی.
_از ته دل میگی؟
_آره..داشتم اذیتت میکردم وگرنه من چیکاره ام که بگم
شهید بشی یا نشی..
_برمیگردم..
برمیگردم و خوشبختت میکنم.
لبخندی زدم و او هم همینطور...
باید خدارا برای داشتن او شکر میکردم.
ریحانه گفته بود بهترین تشکر نماز است.
بعد از چند دقیقه سکوتی که بین من و حسین بود گفتم:
_بهم نماز خوندنو یاد میدی؟!
_الان؟؟
_آره.میخوام بخونم...
لبخندی زد وچشمانش از خوشحالی برق زدند
و با شوق گفت:
_آره حتما..معلومه که بهت یاد میدم.
ولی باید قول بدی اولین نماز
دو رکعت نماز شکر به جا بیاری.
_چقدر خوب!
و شروع کرد به آموزش نماز..
کمکم میکرد اذکار را حفظ کنم.
تکرار میکرد و منم با او میگفتم..
تو چه معلم خوبی هستی آقای دکتر!
چقدر یاد گرفتن دین خدا باتو خوب است..
کاش برایم بمانی!
کاش خدا تورا از من نگیرد!
خداهم حق دارد عاشقت باشد و بخواهد
تورا برای خودش ببرد..
تو واقعا دلبری!...
در حال آموزش نماز بود که تلفنش زنگ خورد.
جواب داد ولی با عجله حرف میزد!
نمیدانم که بود و چه گفت ولی
حسین جوابش داد:
_همونجا وایسید الان میام
جایی نرید بچه ها الان میام..
اومدم..اومدم..
یاعلی.
با تعجب نگاهش کردم و او درحال بیرون رفتن از اتاق گفت:
_کاری پیش اومده باید برم..
حلال کن.
شاید نبینمت ولی حتما برمیگردم.
منتظرم بمون..خداحافظ.
و رفت...
من ماندم و یک دل پراز بغض و یک دنیا علامت سؤال در ذهنم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت53 البته همه امروز صبح رفتن ولی من موندم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت54
یعنی واقعا رفت؟!
دلم گرفت..
خسته شدم از بیمارستان..
سرم و دستگاه را از دست و بدنم بیرون آوردم
و از اتاق بیرون زدم.
مادرم و ریحانه و زهرا و ملیحه با دیدنم تعجب کردند:
ریحانه_ وایییی سمیرا چرا اومدی بیرون؟!
دستگاه رو چیکار کردی؟
_ریحانه من حالم خوبه فقط زودتر از بیمارستان بریم..
مادرم رفت کارهای ترخیصم را بکند
هرچند با کلی دردسر..
من هم لباس های بیمارستان را از تنم درآوردم
و لباس های مشکی خودم را به تن کردم.
این لباس ها اول برای فوت بابا بود
اما حالا رنگ و بوی محرم دارد برایم..
چادر مشکی را برداشتم.
آن را سر کردم و با لبخند به ریحانه گفتم:
_بهم میاد؟!
_آره عزیزم.
_نمیتونم دیگه سر نکنمش..
انگار یه چیزی درونم میگه باید سر کنی..
ریحانه لبخندی زد و مرا درآغوش گرفت و گفت:
_چون حالا #ریحانه ی خدایی.
لبخندی زدم و باهم از بیمارستان بیرون زدیم.
زهرا ماشین آورده بود و با مادرم و ملیحه
منتظر من و ریحانه بودند.
اما یک چیز توجهم را جلب کرد!
مادرم چادر به سر کرده!
یعنی اوهم...؟!
خدا کند...
به اصرار مادرم همه رفتیم خانه خودمان..
خاله آنجا بود و غذا پخته بود ..
همین که رسیدیم خاله مرا درآغوش گرفت و گفت:
_الهی قربونت برم سمیرا حالت خوبه عزیزم؟
توروخدا یکم بیشتر مراقب خودت باش
دل تو دلمون نیست برای تو..
_چشم خاله جان.
رفتم داخل اتاقم و لباس هایم را عوض کردم.
گردنبند فیروزه را روی لباسم انداختم
و ازاتاق بیرون زدم.
اولین کسی که با دیدن گردنبند به حرف آمد ملیحه بود:
ــ وایییی اینکه گردنبند خاله است!
و بعد زهرا گفت:
_آره..یادمه مامان نرگس میگفت اینو نگه داشتم
به زنِ حسین بدم!
و ملیحه گفت:
_سمیرا؟؟؟
اینو حسین بهت داده؟!
سرم را پایین انداختم و خندیدم.
و ریحانه و ملیحه و زهرا باهم گفتند:
-مباررررکههههه..
اما خوشی من ناپایدار بود!
زیرا که خاله نسرین با عصبانیت گفت:
_بعله دیگه..خانم به اسم مذهبی شدن
با پسر مردم این ور و اون ور میره
پسر مردمو خامش کرده
اونم اینو بهش داده تا اینو خامش کنه!
عشق کجا بود بابا.
پسر بیچاره ی من...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت54 یعنی واقعا رفت؟! دلم گرفت.. خسته شدم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت55
مادرم سریع خاله را گرفت و با حالت التماس گفت:
_نسرین توروخدا بس کن.
میبینی که دخترم از مرگ برگشته
میبینی که نا الان دیگه این راهمونه و این زندگیمون
بس کن توروخدا..
حداقل جلو دوستاش!..
اما خاله انگار قصد نداشت تمام کند:
_چی چی میگی تو؟ پسر بیجاره من از اون روز لعنتی
نه خواب داره نه خوراک.
همش نشسته گریه میکنه.
چرا؟
چون این دختر خانمت با آبروریزی هاش دلشو شکونده!
مگه این دوتا از کودکی ناف بُر هم نبودن؟!
مگه نشون نبودن واسه همدیگه؟
پس اینو چی میگی؟!
من که راضی نیستم و تا آخر عمرم اون پسره رو نفرینش میکنم
الهی که جز جیگر بگیره
الهی بمیره راحت بشیم از دستش..
نماندم بقیه حرفها رو بشنوم.
زدم زیر گریه و دویدم توی اتاق.
ریحانه و زهرا و ملیحه هم به دنبالم آمدند..
و مثل همیشه این ریحانه بود که سعی در آرام کردنم داشت:
-سمیرا؟ سمیرا جانم خواهری..
توروخدا آروم باش.
ببین اگه قرار بود به نفرین هرکسی خدا
هم بلا رو سر اون طرف بیاره که سنگ رو سنگ بند نبود!
سمیرا جانم عزیزدلم آروم باش.
هیچ اتفاقی نمیوفته.
خالته دیگه..میخواسته عروسش بشی حالا داره
غصه دلشو میریزه بیرون.
به دل نگیر خواهر گلم.
اونم ناراحته..
با هق هق فریاد زدم:
_ولی دلیل نمیشه نفرین کنه..
دلیل نمیشه بیاد اینجوری حرف بزنه..
_یادته یه کتاب دعای توسل بهت دادم؟
اونو هرروز بخون و هرروز توسل کن به یکی از ائمه.
ان شاءالله کمکت میکنن. نگران نباش.
سر و صدای بیرون قطع شده بود..
ملیحه در اتاق را باز کرد و سرکی کشید.
انگار خاله توی حیاط بود و مادرم داشت دلداری اش میداد!
کاش حسین بود و حداقل به این زودی نمیرفت
تا به خاله ثابت میکردم خوشبختم!
ریحانه باز به حرف آمد اما این بار با شیطنت:
_نظرتون چیه بریم توی آشپزخونه غذا بکشیم و بخوریم؟
وسط گریه هام خنده ای زدم و ریحانه سریع با دست های
مهربانش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_قربون دل نازکت برم عروس خوشگل.
پاشو بریم ببینم.
نمیخوای به مهمونات غذا بدی؟
قهر میکنم و میرما..
لبخندی زدم و چهارتایی رفتیم توی آشپزخانه...
غذا قورمه سبزی بود..به به!
تا توانستیم نوش جان کردیم و درحال شستن
ظرفهایمان بودیم که مادرم آمد داخل و گفت:
_به به! میبینم که دارید آثار جرم رو پاک میکنید!
چهارتایی خندیدیم و مادرم هم با ما خندید و گفت:
_نوش جونتون.
بچه ها ببخشید اگر خواهرم اینجور رفتار کرد..
فرستادمش رفت.
و ملیحه و زهرا و ریحانه بابت ناراحتی مادرم
بخاطر رفتار خاله کمی بااو شوخی کردند و جو را عوض کردند.
بعد از چند ساعتی که حال و هوایمان خوب بود
ریحانه گفت:
_من یه پیشنهادی دارم.
همه بی هیچ حرفی نگاهش کردیم و او ادامه داد:
_سه چهار روز دیگه بیشتر به عاشورا نمونده
نظرتون چیه هرروز بریم گلزار شهدا؟!
اول از همه من موافقت کردم
خیلی دوست داشتم گلزار شهدا را ببینم
#حسین ها را ببینم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنـوع❌
🌺 @chadoram