مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت66 مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عرو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت67
همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین خواستم
کمی کنار آن شهید گمنام بمانیم..
میخواستم کمی کنار او حرف بزنیم،کمی عهد و قرار بگذاریم!
_حسین؟!
_جون دلم؟!
_جونت سلامت آقا...
بیا اینجا کنار این شهید به هم قول بدیم برای
همدیگه پله باشیم تا خدا...
مانع پیشرفت هم نشیم و همسفر بهشتی باشیم..
بعد از چند ثانیه مجدد گفتم:
_اینارو دارم اول به خودم میگم..
من..همونطور که میدونی زندگی مذهبی و شهدایی نداشتم
اما حالا دارم و میخوام تا همیشه زندگیم اینجور باشه..
میخوام کمکم کنی بتونم شهادت رو درک کنم!
کمکم کنی مانع رفتنت به سوریه نشم!
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شدند..
حسین مرا به سمت خودش چرخاند با یک دست سرم
را بالا آورد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_تو که قوی تر از این حرفایی سمیرا من مطمئنم..
شاید هنوز به شناخت کافی ازخودت نرسیدی اما
من که دارم میبینمت تو واقعا یه خانم نمونه ای.
مطمئنم مانع پیشرفت من نمیشی..
تو میدونی که ما هرچقدر هم سختی ببینیم به
حضرت زینب نمیرسه که ته تهش گفت ما رأیت الا جمیلا..
پس همیشه تلاش کن شهادت رو زیبا ببینی..
سختی های این دنیای فانی رو زیبا ببینی..
منم قول میدم اون دنیا بازم بیام خواستگاریت!
و بلند بلند خندید..
چقدر خوب حرف میزنی حسین.. دلبر به تمام معنا!
خوشبحال خدا که میخواهد تورا برای خودش ببرد
و میتواند که ببرد!
بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه..
قرار شد فردا که میخواهیم برویم مشهد را ماه عسلمان
حساب کنیم و وقتی برگشتیم برویم سر خانه زندگی خودمان
که شهرستان و طبقه بالای خانه زهرا بود!!
حسین میگفت نمیخواهد جهیزیه بخریم و آن خانه تکمیل است.
فقط قرار شد در مشهد مقدار کمی وسایل موردنیازمان را بخریم.. چقدر خوب!
18 آبان 93 روز عقد ما باشد و 19 آبان بشود عروسیمان!
واقعا این محرم چقدر برکت دارد..
رسیدیم خانه و خانواده هایمان آنجا منتظرمان بودند.
نگاه میکردم ببینم چه کسانی آمده اند..
ریحانه بود اما دپرس!
زهرا و ملیحه و خانواده شان!
مادرم و مادر حسین..
پس خاله کو؟!
مادرم را صدا زدم..
_مامان خاله کجاست؟! نمیبینمش..
_نیست!
_یعنی چی نیست؟!
_رفت سفر.. حالا ول کن خاله ات رو. خوش میگذره؟!
لبخند زدم و با سرم تایید کردم!
همچنان مهمان ها را دید زدم و مجدد ریحانه را دپرس دیدم!
با اجازه از کنار حسین بلند شدم و ریحانه را کشیدم کنار..
_بیا اینجا ببینم..
_چیشده سمیرا؟!
_تو چته؟! چرا انقدر درهمی؟
_چیزیم نیست عزیزم..
_دروغ نگو! میخوای بعد از هفت سال که رفیقیم نشناسمت؟
_چه زود هفت سال گذشت سمیرا..
یادته؟ روزی که من و زهرا توی کلاس تنها نشسته بودیم
و حرف میزدیم یهو اومدی و گفتی میشه منم کنارتون بشینم؟
چقدر زود گذشت..اونجا بود که باهم آشنا شدیم!
الان هرسه تامون ازدواج کردیم..
هرسه به افرادی که هدفشون شهادته!
ریحانه وقفه ای کرد و نفس بلندی کشید و گفت:
_سمیرا یادته گفتی خواب دیدی شوهرم شهید میشه؟!
_اوهوم..خب؟
اشک هایش ریخت و با هق هق گفت:
_فک کنم شهید شده..
قرار بود دیروز صبح بیاد اما ازش هیچ خبری نیست!
سمیرا نمیخواستم روز عقدتت رو اینجوری با گریه هام
خراب کنم اما واقعا حالم خوب نیست..
هرچی به قرارگاهشون زنگ میزنم جواب سربالا میدن
گوشی خودشم خاموشه دارم دیوونه میشم..
بی هیچ حرفی درآغوشش گرفتم و او گریه هایش را
روی شانه هایم رها کرد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
♦️شهید آوینی: "من بالے نمےخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم مےتواند مرا بہ آسمان ها ببرد " @chadoram
حال ای بانوی فاطمی تو هم اینگونه بگو:
°/من هم بالے نمےخواهم
بے شڪ با چادرم هم میتوانم مسافر آسمان باشم/•
#چادر_ارثیه_مادر
@Chadoram
🔴 #کارت_عروسی_برای_اهل_بیت
💠 دعوتنامهها را خودمان نوشتیم. کارتهای #عروسی را که توزیع میکردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی، امام حسین، حضرت ابوالفضل، امام جواد، امام کاظم، امام هادی و امام عسکری علیهمالسلام و دعوتنامهها را به عموی آقا مرتضی که راهی #کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم. از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در #عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای #توسل خواندیم.
💠 چند شب قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفتهاند، به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار #خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما!
🔴 #همسر_شهید_مرتضی_زارع
#همسرانه #شهدایی
@chadoram
خانوما توجه کنید👇👇
مقام معظم رهبری: حجاب به معنای پوشیدن سالم است؛ نه پوشیدنی که از نپوشیدن بدتر است.
گاهی پوشش بانوان به جای اینکه آنان را از نگاه نامحرمان حفظ کند، به جهت تزیینات و جاذبه هایی که در دوخت، رنگ و مانند آن دارد، باعث جلب توجه نامحرم می شود و حال آنکه هدف از پوشش اسلامی کم شدن مفسده و نگاه آلوده مردان نامحرم به زنان و ایمن سازی اخلاقی و روانی جامعه است؛ بنابراین حتی اگر چادر هم به گونه ای تزیین شود که موجب جلب توجه نامحرم شود با پوشش اسلامی منافات دارد.
پوشیدن هر گونه لباسی که به نظر عرف مهیج و موجب برانگیختن شهوت است و توجه نامحرم را جلب می کند، حرام است.
مهیج یعنی نامحرم در این شرایط میل بیشتری به نگاه کردن پیدا می کند.
لباس مهیج شامل کفش هم می شود؛ از این رو اگر بارنگ های تند و زننده باشد؛ باید از نامحرم پوشانده شود.
@chadoram
✨❖✨
✍از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟
گفت:
چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم.
کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی،
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی،
از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند،
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
@chadoram
#چادرانه 💐
همہ مےگویند:
میان عده اے با ڪلاس
امݪ بودن جرأتــ مےخواهد... 😒
اما☝️ من مےگویم:
میان عده اے حرمتـ شڪن
حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .😍
شیر زن!
به خودتــ ببال 💪🏻
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
اللهم عجل لولیک الفرج❤️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@chadoram
#شهید_حسن_باقری:
🍃هر کس خسته شده است،
🍃جمع کند برود!
🍃ما پای این انقلاب، نظام و خون شهدا ایستاده ایم
@chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت67 همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت68
چند دقیقه ای بود که ریحانه در آغوشم گریه میکرد.
سرش را بلند کردم و گفتم:
_پاشو..
باتعجب و با چشمان سرخ نگاهم کرد..ادامه دادم:
_پاشو برو دعای توسل بخون!
مگه به من نمیگفتی جواب میده؟
حتی اگر نامزدت شهید شده باشه حداقل دلت رو آروم میکنه..
برو خونتون و کاری به من و عقد من نداشته باش..
لحظه ای وقف کردم و خیره به زمین گفتم:
_میدونی امروزحسین چی به من گفت؟!
_چی؟!
_گفت ما باید انقدر قوی باشیم که مثل حضرت زینب
هرسختی ای که دیدیم بگیم مارأیت الا جمیلا..
ما که هرچی سختی ببینیم به پای خانم حضرت زینب نمیرسه..
پس حداقل توی این سختی های کوچیک به ایشون اقتدا کنیم.
من درحدی نیستم که بخوام چیزی از دین بهت یاد بدم ریحانه
اما اینارو خودتون به من یاد دادین.
پس عمل کنید بهش!
ریحانه سکوت کرد و بعد بلند و شد و گفت:
_ممنون که انقدر خوبی..به دوستی باهات افتخار میکنم.
لبخندی زدم بلند شدم و درآغوشش گرفتم.
زیر لب گفتم:
_اونی که بیشتر افتخار میکنه به این قضیه منم!
ریحانه را بدرقه کردم و رفت..
وقتی خواستم برگردم داخل حسین را دیدم که جلوی
در ایستاده بود!
رفتم نزدیک و با لبخند گفتم:
_حالش خوب نبود فرستادمش بره..
_کار خوبی کردی..داشتم نگران میشدم،بریم داخل..
_بریم..
میان جمع بودم، کنار حسین بودم اما آرام و قرار نداشتم
مدام با ناخن دستم ور میرفتم و داشتم ناخودآگاه دستم
را زخم میکردم!
ناگهان حسین گفت:
_چت شده سمیرا؟! حالت خوب نیست..
_حسین؟
_جونم؟
_نامزد ریحانه چیشده؟
نگاه و لبخندش را گرفت و سرش را برد یک طرف دیگر..
سکوت را به جواب ترجیح داده بود.
استرسم بیشتر شد و داشت اشکم در می آمد..
با التماس گفتم:
_توروخدا بگو چیشده..
_هیییس قسم نده.میگم ولی الان وقتش نیست!
به ناچار سکوت کردم.
شب بود و هوا سرد شده بود..سفره شام را پهن کردند
میلی نداشتم! تمام فکر و ذکرم ریحانه شده بود..
حالش را درک میکردم،،،درست مثل خود من بود
وقتی که از حسین خبر نداشتم!
به سختی لبخند میزدم که کسی حال درونم را نفهمد
هرچند حسین کاملا میدانست!
بعد از شام چند دقیقه ای من و حسین رفتیم توی اتاقم.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشک هایم ریخت!
حسین سریع سرم را روی شانه اش گذاشت و
سعی در آرام کردنم داشت:
_سمیرا جان؟
خانمم؟
سمیرا...؟!
گریه نکن حالم بد میشه...
بخدا نامزد ریحانه حالش خوبه!
نگاهش کردم و گفتم:
_پس کجاست؟!
_بیمارستان!
_خب چرا اینو همون اول نگفتی که به ریحانه بگم
و از دلشوره درش بیارم؟؟
_آخه...
_آخه چی؟
_یکم وضعیتش ناجوره...
با تعجب نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و گفت:
_پاهاش قطع شدن...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram