و اما یه خبر جالب
حادثه عجیب در پایگاه نیتسانیم رژیم صهیونیستی
یسرائیل هیوم:
🔹 ۱۳۰ نظامی و فرمانده موجود در پایگاه آموزشی نیستانیم دچار مسمومیت شدند که وضعیت ۱۷ نفر از آنها شدید گزارش شده است.
🔹این مسمومیت نیمههای شب چهارشنبه و بامداد پنج شنبه رخ داد و تا این لحظه ۴۷ نفر از این نظامیان همچنان قادر به انجام فعالیتهای روزمره خود نیستند.
🔹ارتش رژیم صهیونیستی ضمن تایید این خبر گفت به دنبال مشخص کردن منبع این غذای مسموم است.
💢 به نظرتون کار کی بوده 😁
نکته روز:
امام صادق(ع) فرمودند:
هر کس سوره تکاثر را در نمازهای واجب یا مستحب خود بخواند خداوند برای او اجر و ثواب صد شهید را بنویسد و هر که ان را در نماز مستحبی بخواند برای او ثواب 50 شهید نوشته می شود و در نماز واجبش چهل صف از فرشتگان به همراه او نماز می گزارند. ( ثواب الاعمال، ص125 )
فضائل علوی:
رسول اکرم ص میفرمایند :
من شهر علم هستم و علی دروازه آن است
هر که میخواهد وارد این شهر شود ناگزیر باید از درهای آن وارد شود
امیر المومنین علی ع در وصف خویشتن در نهج البلاغه میفرمایند:
علم از کوهسار من جاری است
بنازم به همچین آقایی
نکته مهدوی:
امروز میخواهیم با نذر بر تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و همچنین گره زدن اون با تهیه جهیزیه عروس مشهدی یه کار بزرگ در راه رضایت خداوند متعال و مولامون برداریم
هزینه ٣۶ میلیونی جهیزیه رو تبدیل به ٣۶٠ سهم ١٠٠ هزار تومنی میکنیم
هر کس هر مقدار توان داشت در این امر سهیم بشه
بسم الله
بزن رو لینک
https://ppng.ir/d/3VxA
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هفتاد_و_هشتم
✍ #م_علیپور
*هُدی
صدای خروس که در اومد تازه فهمیدم که دیشب وقتی به مقصد رسیدیم اونقدر خسته بودم که تا لباس هام رو عوض کردم قبل از اینکه سرویس برم خوابم برده بود ...
چشمام رو باز کردم و به اتاق و رختخواب گرم و نرمی که توش با آرامش کامل خوابم برده بود زل زدم!
کمی روی تشک خودم رو کش دادم و بالاخره عزمم رو جزم کردم که سرویس برم.
شال و تونیک بلندم رو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم.
هال و پذیرایی در سکوت کامل صبحگاهی فرو رفته بود!
به چند تا دری که متاسفانه همگی بسته هم بودن نگاه کردم.
کدومشون در سرویس بهداشتی بود؟😢
نمیتونستم در هیچکدوم رو بدون اطلاع باز کنم!
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که سرویس توی حیاط برم.
آخه دیشب وقتی ماشین رو داخل حیاط گذاشتم متوجه شدم که سمت چپم یه دستشویی بود.
یواش و بی سرو صدا در هال رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن سرویس که نزدیک در خروجی بود گل از گلم شکفت و با عجله با دمپایی های مردونه که ۲ برابر پاهای خودم بود به سمت دستشویی دوییدم!
خداروشکر که مامان دعوت خانواده ی نعمتی رو قبول نکرد.
وگرنه با این تیپ و قیافه ی الانم قطعاً سنکوب میکرد!
بالاخره تنها کسی که عامل پایین آوردن پرستیژ خاندان مقدم بزرگ بود من بودم!
توی آینه نگاهی به چشم های پف کرده و موهای ژولیده م انداختم.
به تصویر توی آینه گفتم :
- تو اینجا چیکار میکنی آخه دختره ی دیوونه؟!
تصویر توی آینه سری تکون داد و چیزی نگفت!
چشم هاش غم داشت ... از اون غم هایی از صدفرسخی اعیان بود و جای هیچ انکاری هم نبود.
دست و روم رو شستم و بالاخره رضایت دادم که از سرویس بیرون بیام.
باز کردن در سرویس همانا و دیدن " آقای نعمتی " همانا!
یهو از ترس و تعجب و غافلگیری جیغ ریزی زدم.
آقای نعمتی با عجله گفت :
- نترس دخترم ... منم!
از رفتار بدون اراده مخجالت کشیدم و سلام کردم.
لبخندی زد و جواب سلامم رو داد.
و به مرتب کردن شکوفه های ریز و خوشگلی که تازه از درخت های توی حیاط در اومده بود ، ادامه داد.
برای اینکه بیشتر از این معذب نباشم ازم پرسید :
- خوب خوابیدی؟
با خوش اخلاقی جواب دادم :
- بله ممنون ... اونقدر خسته بودم که اصلاً متوجه نشدم کی خوابم برد.
آقای نعمتی که همچنان بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه سرش توی دار و درخت ها بود در جوابم گفت :
- اتفاقاً "خانم" دیشب تا چایی تازه دم زعفرونی رو براتون توی استکان ریخت ، گفت که اومده تو اتاق و دیده خوابتون برده!!
با خجالت گفتم :
- باعث شرمندگیه!
آقای نعمتی یکی از شکوفه های قشنگ سفید رو قیچی کرد و در حالی که به سمتم می اومد گفت :
- در عوض مهم اینه که خوب خوابیدی و سر وقت هم بیدار شدی.
و شکوفه ی بهاری رو به سمتم گرفت.
با لبخند شکوفه رو گرفتم و گفتم :
- نمونه ی بارز یه نظامی واقعی هستید!
تو این هوای بهاری فکر میکنم همه خواب باشن اما شما همچنان با همون اصول قدیم اول صبح بیدار و شاداب هستین.
آقای نعمتی در حالی که کنارم قدم برمیداشت گفت :
- اول خدمت یادمه سخت ترین کار دنیا برام همین بود!
اینکه کله سحر و قبل خروس خون خبردار بودیم و باید اول تخت مون رو حسابی مرتب میکردیم و بعدشم مشغول کار میشدیم.
اونقدر سخت بود که اکثر اوقات چرت میزدم ...!
حتی گاهی با خودم فکر میکردم برگردم به باغ پدری و دست از کار نظامی گری بردارم.
اما یادمه یه روز که سر صف خوابم برده بود و همینطور سرپا داشتم چرت میزدم ، یهو فرمانده سرفه ای زد و نیم متر از جا پریدم و از شدت ترس قالب تهی کردم.
داشتم میفتادم که خودش دستم رو گرفت و مانع سقوطم شد و با صدای رسایی که فرماندهی برازنده ش بود گفت :
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_هفتاد_و_هشتم ✍ #م_علیپور *هُدی صدای خروس که در اومد تازه فهمیدم که دیشب وقت
- سربازی که وقتی سر پست و خدمته و داره چرت میزنه، به هیچ درد این مملکت نمیخوره ...
مملکت اگه آدم تنبل و بی خاصیت میخواست که الی ماشاالله داشتیم!
دزد و فاسد و خیانتکار هم داشتیم!
پَ چرا انقلاب کردیم ما؟
پَ چرا برادر و پدر و پسر رو فدا کردیم؟!
این همه بدبختی و ترس و راهپیمایی و زندانی و ساواک و ... رو به جون خریدیم،
که اینبار نخاله ها برن کنار و یه مشت مَرد پا کار وایسن!
حالا تو جِغله بچه ، سرپا جلو روی من خوابیدی که آبروی نظام رو ببری؟!
ببین چی بهت میگم سرباز ...!
یعنی با همه تونم ... اگه اینجا سخت تونه و خواب قیلوله دارین و چه میدونم دلتون برای باباحاجی و ننه تون تنگ شده ، همین الساعه جول و پلاستون رو جمع کنید و راهی ولایتتون بشید!
ما رو بخیر و شما رو به سلامت!
ولی اگه موندی و وایسادی " مرد " باش!
" مرد " یعنی کل دنیا هم بخوابن تو باید بیدار بمونی و اگه شده نمک تو چشمت بریزی و چوب کبریت لای پلک هات بزاری ،
باید مردونگی کنی و وایسی و جا نزنی!
این ایران به اندازه ی کافی درد کشیده ...
نقشه ایران رو برداری و برگردونی پر از جای زخمه ...
پر از جای خونِ ...
امثال کوچک چنگلی و سردارخان و باقرخان بگیر تا عباس میرزا که اون ور تاریخه!
و اون امیرکبیر که قطره خونش تو حموم فین کاشان هنوزم بند نیومده ...
برو بالا تا برس به اون شریعتی که ناحق و تو غربت کشتنش و هنوز که هنوزه به جای اینکه بگن شهادتت مبارکت ، فقط دارن فحشش میدن.
تا مطهری که از جونش گذشت تا مفهوم انقلاب و ولی فقیه رو آجر به آجر و کلمه به کلمه برای مردم نفهم و کج فهم توضیح بده ...
گرفتی چی شد؟
خواستم بدونی این یه تیکه زمین که روش وایسادی ، ارث بابات نیست که خوش خوشان خوابت برده و خر و پُف راه انداختی!
اینجا جگر پاره پاره ی علی اکبرها ریخته شده ...
همون موقع بود که چشم هام باز شد و دیگه هیچوقت خواب به چشمم نیومد.
همش با خودم فکر میکردم حق الناس گردنمه و این لباس هم عینهو لباس حضرت عباس قِداست داره که باید علم رو نگه دارم حتی اگه هیچکسی نباشه و نبینه و تحسین و تمجید نکنه!
در حالی که محو حرف های صادقانه ی آقای نعمتی بودم جواب دادم :
- خدا شما رو برای ایران حفظ کنه.
یهو صدای خانم نعمتی که با پیراهن گل دار روی تراس ایستاده بود بلند شد و با لبخند گفت :
- حاجی جان باز یه جوون رو گیر آوردی و خاطره ی خدمت و جنگ یادت اومد؟
بابا این دختر خسته و گرسنه ست ...
بیاین که صبحونه حاضره و شازده پسرم منتظر عروسش نشسته و لب به هیچی نمیزنه!
یهو حس کردم قلبم با شدت به تپش افتاد و یهویی یه چیزی از بالای سکو هُرررررری توی دلم فرو ریخت!
آقای نعمتی لبخند زنان رو به همسرش و من گفت :
- از دست جماعت نسوان چه کنیم؟ چشم خانم ما مطیع شماییم.
با هم به سمت خونه رفتیم و آقای نعمتی عین پدر دلسوزی که حس میکردم هیچوقت نداشتم با مهربونی درخت ها و اسامی شون رو برام معرفی کرد.
جالب بود که بعد از تولد هر فرزندش یه درخت کاشته بود و اسمش رو هم روی درخت گذاشته بود!
درخت امیر سرو تنومندی بود که گوشه ی حیاط جا خوش کرده بود و منتظر رسیدن بهار بود ...
بهاری که فقط ۱ روز به اومدنش مونده بود.
آقای نعمتی در خونه رو باز کرد و من با دیدن سفره ی رنگارنگ و خوشمزه ای که انداخته شده بود لبخند روی صورتم اومد.
لب هام رو باز کردم که تشکر کنم ، که یک نفر با صدای بم و مردونه ای از پشت سرم گفت :
- سلام هُدی جان! صبحت بخیر
دیشب خوب خوابیدی؟
ادامه دارد ...
#م_علیپور