گروه سجادیه به مناسبت عید غدیر برگزار می کند:
مسابقه کتابخوانی: جرعه ای از بیکرانه ها «ضرورت دعا»
🎁جوایز نفرات برتر:
👈 نفر اول 2.000.000ریال
👈نفر دوم 1.500.000ریال
👈نفر سوم فلش ۱۶ گیگ
👈 نفرات چهارم تا هشتم کتاب صحیفه سجادیه
🕰زمان آزمون:چهارشنبه6 مرداد ساعت 17
🕋مکان آزمون؛قزوین کانون قرآن بقیه الله الاعظم (عج)
⏳مهلت ثبت نام: 4 مرداد
هزینه ثبت نام5000تومان
(برای ثبت نام :نام و نام خانوادگی ، شماره همراه و همچنین فیش واریز خودتان باید بفرستید)
💠اطلاعات بیشتر در کانال همگام با صحیفه تا ظهور در ایتا و اینستاگرام
@sahifehsajjadieh1
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/EbTQSEMM3l064L5J8bEK1e
🎁ضمنا۳ جایزه قرعه کشی داریم برای کسانی که ۱۰ نفر دوستان خودشان دعوت کنند به شرط اینکه روز آزمون حضور داشته باشند.
📣قوانین مسابقه در آخر جزوه pdf جرعه ای از بیکرانه ها بارگزاری شده است حتما بخوانید👇👇
زیارت علی ابن موسی الرضا ع به نیابت از شهید بزرگوار💐
بردارشهیدم زیارت گوارای وجودت💐
#ارسالی_اعضا
@modafehh
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
••✾ @modafehh ✾••
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#نماز💞 #شهیدانه 🏷 روزی برای تحویل یک امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم ؛در راه برگشت صدای اذان آمد.
• 💞✨•
يكى از دوستان مى گفت:
با يك كت پاره نماز مى خواندم. يك مرتبه زنگ منزل به صدا درآمد، تا فهميدم مهمان كيست، نماز را با سرعت تمام كرده كُت را عوض كردم و با كت تميز و قشنگ به استقبال مهمان رفتم. ناگهان خودم را سرزنش كردم و گفتم: اى واى بر من! در محضر خدا با كت پاره؛ نزد مردم با لباس نظيف و قشنگ!
از اين رفتارم خيلى خجالت كشيدم.
مگر خدا نمیبیند!
📚 خاطرات حجت الاسلام قرائتى / ج ۲ ؛ ص ۶۶
#نماز
#نماز_اول_وقت
••✾ @modafehh ✾••
•°🌱
💫💍 #ازدواج_نورانی 💍💫
✨چه وصلت مبارکی ست
✨که عاقد آن خدا باشد،
✨این بار علی (علیهالسلام) ابوالبشر
✨و حوا نیز فاطمه (سلاماللهعلیها)!
✨این ازدواج آسمانی
✨فخر تمام عالمین است!
💫🌺سالروز #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه مبارکباد🌺💫
••✾ @modafehh ✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_شش
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغوِل سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدراِ هنوز نیامده بود. صدای احسان از دِم درآشپزخانه آمد: چکار میکنی رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد: برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد: آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت: نزدیِک بیست ساله عروس این خانواده ام، هنوز نفهمیدم راز این عشِق کش ِک بادمجون بودن خاندان زند چیه؟
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست: اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست: فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهره اش متفکر و پر اندوه بود: دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟الانم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی
شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچ وقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت
بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند: شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از خودش بگذره!
احسان: پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت!بخاطر مهدی از خودت گذشتی!
رها: من تقدیر خودم رو پذیرفتم!
احسان: چرا شیدا از خودش نگذشت؟
رها: این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_هفت
احسان: نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود!لوس و پر توقع! اگه نمیخواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلا صه شده بود تو مهد کودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس!انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه!اگه هم خدایی
نکرده خونه بودم، همش میگفت ((نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون)). بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست!
رها: فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی!
احسان: من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم!
صدای زنگ در آمد و رها گفت: صدرا اومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟
شام در میان شوخی و خنده های بچه ها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت: امروز مسیح زنگ زده بود.
رها حواسش را به صدرا داد: خیر باشه!
صدرا: میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله!
مهدی دخالت کرد: زینب عمرا با محمدصادق ازدواج کنه!
احسان کنجکاو پرسید: محمدصادق کیه؟
صدرا: برادرمریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست.خیلی اینجابازی میکردین.
احسان که به یاد آورده بود لبخند زد: یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبر ها هست؟
محسن اینبار جوابش را داد: عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه.
احسان ابرو در هم کشید: زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج داره؟
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
🍃سرمایۀ امید
فقط دوست شدن نیست که هزینه لازم دارد.
گاهی برای دوست نشدن هم باید خرج کرد.
با بعضیها نمیشود دوست شد.
نامشان که به نام آدم گره میخورد
مایۀ عار میشوند برای آدم.
از اینها باید فرار کرد
تا زحمت یک عمر با آبرو زیستن بر باد نرود.
با بعضیها نمیشود دوست شد.
با هر کسی که همنشین میشوند
از آسمان دورش میکنند.
میارزد آدم خرجی کند
که آنها تا می شود دور شوند
و حتّی غبار نامشان رو نام انسان ننشیند.
میدانم من هم از همین آدمها هستم.
با من اگر دوست شوی
عار نام من، بدنامت میکند میان مردم
و اگر دل بدهی به دل من، از آسمان فاصله میگیری.
ولی التماس میکنم که از فکر دوست شدن با من بیرون نیا.
دارم دست و پا میزنم که اگر روزی خبر دوست شدنت رسید
سرمایۀ افتخارت اگر نبودم، مایۀ عارت نباشم
و دلم را طوری خراب کنم و از نو بسازم
که اگر خواستی دل به دلم بدهی
حتّی کمی از آسمان فاصله نگیری.
آقا!
با کمی امید هم میتوانم زندگی را تاب بیاورم
این کمی امید را از من نگیر.
شبت بخیر سرمایۀ امیدم!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
••✾ @modafehh ✾••