•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
مَگردرایـنشبِدیرانتظارِعآشقڪُش
بہوعدههآیوِصــــآلتوزندهدارَندَم
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت78
- امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان
امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت
یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش
- هووو امیر با تو ام
امیر: چیکار میکنی دیونه
- هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده
یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا
سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد
- شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین
امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ...
چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم
رفتم سراغ گوشیم
به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام
بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد
وارد کانال شدم
همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود
تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره
همه عکس ها قشنگ بودن
عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم
خیلی این عکس و دوست داشتم
با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو
برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم
پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود
از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم
داشتم دیونه میشدم
میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم
بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی
تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت79
بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم
- با سارا دعوات شده
امیر: نه
- خوب پس چرا اومدی اینجا
امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم
- نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب
یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید
بلند شدم نشستم
-تو چرا اومدی؟
سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما
باهم بخوابیم
علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ...
تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم
امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه
مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم
سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه
امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا
سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم
با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم
رفتم تو آشپز خونه پیش مامان
- مامان، امشب چه خبره
مامان: هیچی،یه مهمونی ساده
- آها پس یه مهمونی ساده اس
رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا
با پا زدم به پهلوش
- امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی
امیر: آییی دردم گرفت دیونه
مامان: این کارا چیه آیه؟
- دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا
مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
أيْنَما كانَ اسم الحُسَيْن
فهُناك الجنّة ..
هر کجا نام حسین است
همان جاست بهشت..🤍
📌چهارشنبه
ناهار:
باب الحوائج؛امام کاظم
(درود خدا بر او باد )
شام:
شمس الشموس؛امام رضا
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
✨ما هم آرایشگر شدیم
سال ۱۳۶۲ عملیات #والفجرمقدماتی بود ، موی سر بچهها خیلی بلند شده بود و توی منطقه کسی سلمانی بلد نبود.
یک روز تصمیم گرفتم یک جوری کار را شروع کنم و سر بچهها را بتراشم. یک #قیچیخیاطی پیدا کردم که تیغههایش شکسته بود. تصمیم گرفتم که با همان قیچی سر بچهها را اصلاح کنم.
اولین نفر آقای #قلیپور بود که اصلاح سر او حدود #۵ساعت طول کشید. بعد از اصلاح قلیپور به این نتیجه رسیدیم که میشود سلمانی هم کرد و به همین ترتیب شدیم #سلمانیسیار.
اینجا هم سنگری است که مشغول اصلاح سر یکی از رزمندگان شدیم. هنوز چند لحظهای از کارمان نگذشته بود که #شهیدان #صنعتکار و #قبادی هم آمدند و هر کدام با یک قیچی به جان #شهیدآذربایجانی افتادند. سر اصلاح شده تبدیل به #جادههای تو در توی خاکی شد. به طوری که با خواهش و اصرار او ، بچهها را رد کردم و به اجبار سرش را با ماشین #تراشیدم.
در همین لحظات بود که #شهیدعلیتاجاحمدی هم از گرد راه رسید، و با دوربینش این عکس را گرفت.
وقتی وارد گردان خودشان شد زیر آتش سنگین دشمن به شهادت رسید و این عکس ، عکس آخر او بود.
#راوی: جانباز رضا حمیصی
#ماندگاران
✨سبقت از فرمانده
آن روزها در گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهی #شهیدسیدمصطفیحاجسیدجوادی،در منطقه مستقر بودیم. اغلب در عملیاتهای آبی - خاکی شرکت داشتیم. به همین خاطر باید بچهها آموزشهای خاصی را درون آب میدیدند.
یکی از روزها ما را به #سَد_دِز منتقل کردند تا نحوه عبور از باتلاق ، عبور از رودخانه و آب با حمل سلاح و تجهیزات و نحوه شلیک گلوله در داخل آب و سایر موارد را آموزش ببینیم.
#یادمهست که در این دوره آموزشی همیشه با انجام مسابقات مختلف زمینه رقابت بین بچهها ایجاد میشد. هر رزمندهای که در آب سریعتر حرکت میکرد، برنده مسابقه بود.
در عکس همه تلاش میکنند سریعتر به مقصد برسند ، اما 👈 یادم هست که هیچ وقت ، بچهها به خودشان اجازه نمیدادند از فرمانده دلیرمان پیشی بگیرند . همیشه چند قدم از او #عقبتر حرکت میکردیم.
آن روزها گذشت اما #شهیدسیدمصطفیحاجسیدجوادی در کمال دلاور مردی و در ستیز با دشمنان به #شهادت رسید
و
ما همچنان از قافله عقب ماندهایم...
#راوی: جانباز مرتضی توکلی
#توضیحاتعکس: سال ۶۳ در سد دز
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت80
رفتم سمت آشپز خونه روی صندلی نشستم
- گوش میدم
مامان: چند وقتی میشه که حاج مصطفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرده ،،بابات هم هر دفعه به بهونه های مختلف جواب منفی میداد بهشون ،،تا اینکه موضوع رضا پیش اومد ،،بابات هم قبول کرد بیان
- مامان جان.. نظر من مهم نیست؟
،خودتون میبرین و میدوزین ،من آدم نیستم توی این خونه
مامان: آیه جان ،فقط یه صحبته ،بزار بیان اگه خوشت نیومد ما حرفی نمیزنیم
بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: آیه کاری نکنی امشب بابات شرمنده بشه هااا
- مامان من امشب نه چایی میارم نه چیز دیگه ای ،الان گفتم بهتون که باز نگین چرا نگفتی
مامان : باشه نیار ،به سارا میگم بیاره
امیر سرشو از پتو بیرون آورد: چرا زن من بیاره ،مگه خواستگاری اونه
مامان: وااااییی دیونه شدم از دست شما ،اصلا خودم میارم خوبه؟
امیر خندید و گفت: عع مامان زشته از سن و سال شما دیگه گذشته لبخندی زدمو رفتم توی اتاقم روی صندلی کنار میزم نشستم
عصبانی بودم از دست بابا شروع کردم به ریخت و پاش کردن اتاقم گفتم حتما امشب اگه این پسره بیاد اتاقمو ببینه حتما پشیمون میشه و میره بعد از ریخت و پاش کردن اتاقم روی تخت دراز کشیدمو مشغول کتاب خوندن شدم
امیر وارد اتاقم شد با دیدن اتاق به هم ریخته ام یه سوتی کشید
امیر: آیه جان شوهر نمیخوای بکنی نکن ،چرا حالا شلختگیتو میخوای به رخ پسر مردم بکشی
با صدای بلند خندیدمو گفتم ،من همینم که هستم
امیر: اومدم بگم با سارا میخوایم بریم گلزار ،تو هم میای
با خوشحالی از جام پریدمو گفتم: اره اره میام
امیر: پس زود حاضر شو
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 81
از تختم پریدم پایین یه نگاهی به اطرافم کردم
حالا کی میخواد بگرده دنبال روسری و لباسم
هر قدمی که راه میرفتم یه چیزی زیر پام لگد میکردم و کلی آخ و اوخ میکردم
خودم خندم گرفت به خاطر کار احمقانه ای که کردم
بلاخره لباسمو پیدا کردم
و پوشیدم آماده شدم کیفمو برداشتم
گوشیمو پیدا نکردم ،بیخیال گوشی شدم
رفتم توی حیاط منتظر امیر و سارا شدم
چشمم به درخت پرتقال افتاد رفتم نزدیکش چند تا شکوفه کندم و توی دستم نگهش داشتمو بو میکردم
سارا: آیه بیا بریم
شکوفه ها رو گذاشتم داخل جیبم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه سارا شروع کرد به سخنرانی کردن
سارا: آیه یه موقع دیونه بازی در نیاری امشب آبرومون بره
خیلی با وقار ،خانوم میای میشینی بعدم خیلی با وقار و خانم میرین توی اتاق صحبت میکنی
یه موقع یه چیزی نگی بزنی تو برجک دوماد ،سعی کن بیشتر بشنوی تا حرف بزنی
زیادم نخند ،خوبیت نداره عروس زیاد بخنده
با صحبت های سارا ،امیر زد زیر خنده
با خنده امیر منم خندیدم
سارا زد به پهلوش : به چی میخندی؟
امیر: آخه عزیز من این چیزایی که تو به آیه گفتی و هیچ کدومش و خودت انجام ندادی
با شنیدن حرف امیر زدم زیر خنده ،یعنی اینقدر خندیدم که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم ،یه دفعه یاد هاشمی افتادم که توی اتوبوس خندیدم با اخم نگاهم کرد
لبخندم محو شد بعد از مدتی امیر پیاده شد دوتا شاخه گل نرگس با دوتا گلاب خرید و حرکت کردیم سارا هم انگار از دست امیر دلخور بود روشو سمت بیرون گرفته بود و حرفی نمیزد
بعد از مدتی رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و حرکت کردیم سمت گلزار از امیر و سارا جدا شدم و رفتم سمت مزار رفیق شهید خودم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
دلمدوبارهڪنارِتوگریهمےخواهد
ڪهگریهبَردرِبابالجواداثردارد
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
جـمـعـــــہ:
ناهار
امام حسن عسکری
(درود خدا بر او باد)
شام:
حضرت ولیعصر
(درود خدا بر او باد)
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
سلام رفقا امیدوارم زمستون خوبی داشته باشید ❄️🌻
نفری ده تا سور قدر بخونیم و هدیه کنیم بهامام زمان عج برای سلامتی و فرجشون دعا کنیم و حاجت هامون رو هم بخوایم ؟
عزیزانی که شرکت میکنن اعلام کنن ب بنده بی زحمت 🙏🏻🌸
@khadem_sh
سلام و عرض ادب رفقا
اول یه تشکر بابت اینکه خیییییییلی خوب همراهمون هستید 😊🙏
و یه عذر خواهی بابت موضوع پست ها مخصوصا پست رمان که یکم بی نظمی داشته 🙏
ان شاالله برای اینکه منظم تر پیش بره و شما عزیزان هم راحت تر به رمان دسترسی داشته باشید از امشب راس ساعت ۲۱ رمان گذاشته میشه😊🌱
بازم ممنونم که همراهمون هستید ✨
و یه درخواست دیگه
رفقا هر پست یا محتوایی که به نظرتون برای کانال مفیده و مایلید که به برنامه کانال اضافه کنید رو میتونید داخل لینک زیر بهمون بگید😊✨
https://harfeto.timefriend.net/17032532258035
هر انتقاد یا پیشنهاد دیگه ای هم بود در خدمیتم😊🌱
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
و یه درخواست دیگه رفقا هر پست یا محتوایی که به نظرتون برای کانال مفیده و مایلید که به برنامه کانال ا
رفقا حتما بهم بگید نظراتتون رو ان شاالله تمامی نظرات رو انجام میدیم✨🙏
✨صیغه برادری
#عیدغدیرخم سال ۱۳۶۴ بود ، آن روز در #سد_دز علاوه بر اینکه جشن عید برپا بود ، رزمندگان با آداب و رسوم خاصی با هم پیمان برادری بستند که هر کدام شهید شدند ، دیگری را شفاعت کنند.
آن سال ما نیروی #لشکرعاشورا بودیم که این عکس را گرفتیم. بچههایی که میبینید دستهایشان در دست همه است برادران واقعی بودند. در این برنامه ، علاوه بر اینکه در جمع صیغه برادری خوانده میشد ، دوباره میآمدند در گوشه و کنار با هم پیمان میبستند و میگفتند:« شما را به خدا اگر #شهید شدید ، دست ما را هم بگیرید.»
دو تا برادری که با من عقد اخوت بستند، #شهیدعبدالرحیمجباری و #شهیدمجیدپیلهفروشها هستند ، که به عهد خود وفا کردند و با هم رفتند.
من هم امید دارم در آن دنیا با #شفاعتشان عبورم از پل صراط راحت باشد.
#راوی: جانباز ابراهیم حمیدی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت 82
کنار سنگ قبر نشستم
با گلاب سنگ قبر و شستم و گل نرگس و روی سنگ قبر گذاشتم
سلام ،شرمندم که دیر اومدم
میدونم که از حالم باخبری
اگه میشه برای منم دعا کنین
بعد از کمی درد و دل کردن با شهیدم رفتم سمت ماشین امیر
،امیرو سارا داخل ماشین منتظر من بودن
توی راه رفتیم یه کم خرید کردیم برای شب
امیر هم چند تا پفک و لواشک واسه سارا خرید تا از دلش در بیاره
سارا هم مثل بچه کوچیکا با دیدن پفک و لواشک ذوق زده شد انگار نه انگار که چند دقیقه قبل ناراحت بوده رسیدیم خونه و امیر وسیله ها رو برد آشپز خونه روی میز ناهار خوری گذاشت
مامانم با دیدنمون کلی سر وصدا کرد که چه وقته اومدنه میزاشتین مهمونا میاومدن میرفتن میاومدین خونه
ما هم چون دیدیم مامان خیلی عصبانیه سکوت کردیم و رفتیم توی اتاق خودمون
توی اتاقم مشغول گشتن گوشیم شدم
بلاخره زیر میز تحریرم پیداش کردم
تا غروب توی اتاقم بودم
حوصله بیرون رفتن و صحبت کردن با کسی رو نداشتم
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد
مامان با دیدن اتاق چشماش دو دو میزد
مامان: زلزله اومده؟ اینجا چرا اینشکلی شده
نیشمو تا بناگوشم باز کردمو چیزی نگفتم
مامان: لطفا اتاقت و مرتب کن ،یه لباس خوب هم بپوش بیا
- چشم
( میدونستم اگه باز چیزی بگم سه ساعت باید نصیحتم کنه
بدون اینکه دستی به اتاقم بکشم
لباسمو عوض کردم
یه چادر رنگی از داخل کمد برداشتم رفتم سمت پذیرایی مامان تا منو دید گفت: اتاقتو مرتب کردی
- اره
امیر روی مبل زیر چشمی نگام میکرد و آروم گفت: اره جون خودت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت83
ساعت نزدیک ۹ بود همه داخل پذیرایی روی مبل نشسته بودیم سارا هی بلند میشد و تو خونه رژه میرفت انگار قراره واسه اون خواستگار بیاد...
- سارا جان چند متره؟
سارا: چی؟
- طول و عرض پذیراییمون
سارا: ععع امییییرر
امیر: سارا جان بیا بشین تو این دوره رو پاس کردی ،الان سارا باید رژه بره
حیف که بابا نشست بود وگرنه گلدون روی میز و پرت میکردم سمتش
چند دقیقه نکشید که زنگ آیفون و شنیدیم
امیر در و باز کرد
منم رفتم کنار مامان ایستادم
مامان یه چپ چپ نگاهم کرد که برم تو آشپز خونه ولی من همونجا سرجام ایستادم و لبخند میزدم مهمونا وارد خونه شدن
بعد از احوالپرسی همه نشستیم
ده دقیقه فقط همه به هم نگاه میکردیم
که امیر بلند شد و رفت سمت آشپز خونه و با سینی چایی برگشت
یعنی دلم میخواست منفجر بشم از دیدن امیر
امیر شروع کرد به تعارف کردن چایی بعد هم آخر اومد کنار من
آروم بهش گفتم: وااییی چه عروس خوشگلی ،عاشقت شدم من
امیر: کووووف
بعد امیر رفت کنار پسر حاج مصطفی نشست
بابا و حاجی مشغول صحبت بودن
که یه دفعه حاج مصطفی گفت
حاج احمد اگه اجازه بدین این دونفر برن صحبتاشونو بکنن ببینن اصلا از همدیگه خوششون میاد یا نه
بعد بابا رو کرد سمت من گفت ،آیه بابا آقا سعید و به اتاقت راهنمایی کن
با شنیدن این حرف با خوشحالی از جا پریدمو گفتم چشم داشتم میرفتم سمت اتاق که امیر گفت :ببخشید اگه میشه برین داخل حیاط،هوا خوبه،اینجوری راحت حرفاتونو میزنین
با شنیدن این حرف دلم میخواست دمپاییمو سمتش پرت کنم
یه اخمی کردم و رفتیم سمت حیاط...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸