eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت87 بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدیم و وارد شدیم - سلام سارا: سلام خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت سارا: عالی به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت منصوری : بچه ها بشینین نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم عکسای راهیان نور با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست یه دفعه در اتاق باز شد و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن منصوری: چه خبری؟ صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟ صادقی: پنجشنبه هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟ یه دفعه اشکم جاری شد سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی - الان باید چیکار کنیم هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟ - من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم - چشم صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟ هاشمی: خیالتون راحت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر زیبا و درست میگه امیرالمومنین که: «محبتت را اگر جایگاهی برایش نیافتی، نثار مکن»
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
🥀 ✨حنابندان در منطقه یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود. این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچه‌های توی عکس رزمندگان هستند. این بچه‌ها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت. روزی به پیشنهاد بچه‌ها قرار به این شد که برگزار کنیم. حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیت‌هایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایق‌های پارویی روی آب بردیم. کمی از بچه‌ها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای افتاد شعرش این بود: طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف با شنیدن این شعر از خود بی‌خود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن می‌گفت:« من حتماً می‌شوم.» او به همراه و در عملیات شهید شدند و هم در شهید شد. : جانباز محمدعلی حضرتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت88 خدا حافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون از دانشگاه زدیم بیرون سوار ماشین شدیمو راهی خونه شدیم خیلی خوشحال بودم اینقدر خوشحال که رفتم توی اتاق و مشغول فکر کردن به اینکه چه طور استقبال شهید بریم که در خور مقام و شخصیتش باشه اینقدر فکر کردم که زمان از دستم در رفت و هوا تاریک شد با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز زیارت عاشورا خوندم نشستم کنار سجاده مشغول ذکر گفتن شدم که یه دفعه یادم اومد که چیکار کنیم بلند شدمو رفتم سمت گوشیم شماره هاشمی رو گرفتم که جواب نداد گوشیمو گذاشتم کنار و سجادمو جمع کردم رفتم از اتاق بیرون امیر و سارا روی مبل نشسته بودن - چه طورین مرغ عشقا سارا: اه نپوسیدی توی اتاق - نخیر سارا: حالا این همه تو اتاق بودی هیچی به فکرت رسید - اره سارا: چی ؟ - بعدا بهت میگم ،الان فعلا گشنمه همین لحظه در خونه باز شد و بابا وارد اتاق شد رفتم نزدیکش - سلام بابا جون ،خسته نباشی بابا انگار عصبانی بود آروم جواب سلاممو داد و از کنارم رد شد رفتم سمت آشپز خونه - مامان گشنمه غذا آماده نشد؟ مامان: چرا آماده است! ظرفا رو بزار رو میز - ساراااا،دل بکن از شوهر جان ،بیا میزو آماده کن مامان: من به تو میگم تو به سارا میگی؟ - عع مامان خسته ام اذیت نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت89 دور میز نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن شدیم بابا: آیه تو کسیو میخوای؟ غذا پرید تو گلوم ،امیرم محکم میزد به پشتم که با دست بهش اشاره کردم کافیه یه لیوان آب خوردم و چیزی نگفتم بابا: نشنیدی چی گفتم مامان: احمد آقا ،بزار بعدأ صحبت کنیم بابا: بعدأ،تو میدونی وقتی پسر حاجی اومده میگه دخترت یکی و میخواست واسه چی گفتین من بیا خواستگاریش ،دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخل - بابا جان پسر حاج مصطفی بد متوجه شده بابا: خوب تو چی گفتی بهش شاید من متوجه بشم - بابا جان من اصلا نمیخوام ازدواج کنم ،نه با این پسر نه با هیچ کس دیگه ای بابا: مگه دسته خودته ،آبروی چندین چند ساله مو به خاطر یه حرف احمقانه تو به باد رفت مامان: احمد آقا ،حالا که طوری نشده ،اومدن خواستگاری جواب منفی شنیدن آسمون که به زمین نیومده بابا نگاهی به من کرد بابا: آیه از الان اولین خواستگاری که اومد داخل این خونه مورد تایید من بود باهاش ازدواج میکنی - اما بابا... بابا: کافیه دیگه چیزی نمیخوام بشنوم بغض داشت خفم میکرد،بلند شدمو رفتم سمت اتاقم درو بستمو روی تختم دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن صدای زنگ گوشیمو شنیدم نگاه کردم هاشمی بود اصلا نمیتونستم تو این شرایط باهاش صحبت کنم گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم روی میز صبح زود بیدار شدمو دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم بدون اینکه سمت آشپز خونه برم از خونه زدم بیرون رفتم سمت دانشگاه کلاسم نزدیک ظهر شروع میشد ولی به خاطر تدارک مراسم باید زودتر میرفتم تا کارا رو شروع کنیم بعد از مدتی که به دانشگاه رسیدم اول تو محوطه نگاه کردم دیدم ماشین هاشمی نیست متوجه شدم هنوز نیومده رفتم یه گوشه نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت90 یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم - سلام هاشمی: سلام صبح بخیر ،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین - تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی میکنین با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتر بسیج صحبت کنیم - باشه وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم هاشمی : بفرمایید میشنوم - به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم دور تا دورو یه سنگر درست کنیم در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم ،به چند نفر از بچه ها هم میسپرم که بیان کمک - خیلی خوبه هاشمی: فقط یه چیزی - بفرمایید هاشمی: زحمت دعوت نامه ها با شما -چشم هاشمی: خیلی ممنون از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلـ‌امُ ‌عَلیكْ یـ‌ٰا داعیَ اللّھ 🌼.
ذكـرِروز : یاٰ قاضیَ الحـٰاجات🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر میسر نیست ما را کام او عشق بازی میکنیم با نام او › روی دیوار دلم حَک شُده با جوهر اَشک💔 پسر فاطمه«س»عجل الولیکل الفرج🍀🕊
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
نه‌بابامن‌حواسم‌هست؛ +ولـی‌شیطون‌خیلی‌ازبچه مذهبیاروباهمین‌یه‌جمله، کشیده‌توخاکی..!🚫 🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج🍃 🔸کمیته‌خادمین‌شهداشهرستان‌یزد🔸
🥀 ✨تا خط شهادت آمد رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچه‌های توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است. ، ، هر کدام نقش ارزنده‌ای در داشتند. ، علاقه ی زیادی به بچه‌های قزوین داشت و از ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به عاشورا آمد. نزدیک عملیات تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمی‌کرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی و کنار سایر بچه‌های رزمنده مستقر شود. اما انگار جعفر امضا شده بود بچه‌های زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به رسید. : جانباز علی قلی‌پور : سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت91 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: معلوم هست کجایی ،چرا گوشیت خاموشه - دیشب گوشیم خاموش شد ،یادم رفت روشنش کنم ،حالا مگه چی شده؟ سارا: امیر و نمیشناسی ،وقتی دید صبح تو اتاقت نبودی صد بار شماره تو گرفت ،اگه بدونی چه جوری منو رسوند دانشگاه - زنگ بزن بهش بگو حالم خوبه سارا: خودت زنگ بزن ،میدونم زنگ بزنم جوابمو نمیده اینقدر که عصبانیه ! - باشه یه پرینت از نوشته ام گرفتم به سمتش گرفتم - بیا ببر به هاشمی نشون بده بپرس این متن خوبه یا نه سارا: من حوصله ندارم خودت برو - وااا ،میگم زنگ بزن به امیر میگی نه ،،میگم این نامه رو ببره نشون هاشمی بده میگی نه ،،معلوم هست فازت چیه امروز سارا: ای خداااا دیونه شدم از دست تو ،بده ببرم - به سلامت گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم به پیام دادن به امیر - سلام امیر جان ،شرمندم گوشیم خاموش بود ،دانشگام ،لطفا زنگ نزن فعلا حوصله صحبت کردن ندارم بعد پیامو براش فرستادم به ثانیه نکشید که پیام داد امیر: خدا رو شکر زنده ای ،گفتم حتما رفتی فرار مغزها بشی ،باشه شب صحبت میکنیم ،تلافی امروزم سرت در میارم از پیامش خندم گرفت در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: بفرما ،گفتن خوبه همینو به تعداد بچه ها پرینت بگیرین نوشته رو ازش گرفتم دیدم زیر نامه نوشته « مثل همیشه عالی » لبخند زدمو شروع کردم به پرینت گرفتن نامه کارمون تا نزدیکای ظهر طول کشید یه دفعه یادمون اومد کلاس شروع شده نامه ها رو روی میز گذاشتیم و تن تن از پله ها رفتیم بالا در اتاق و باز کردیم ،نیم ساعت دیر کرده بودیم هاشمی که نفس زدن هامونو که دید چیزی نگفت و با دست اشاره کرد وارد کلاس بشیم سارا آروم گفت:آیه شانس آوردیم به خاطر کار هاشمی دیر کردیم وگرنه عمرأ اگه اجازه میداد وارد کلاس بشیم - یعنی تو اگه حرف نزنی دیگران فکر میکنن لالی؟ سارا: بی ادب شدیااا لبخندی زدمو چیزی نگفتم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت92 امیر آخر کلاس اومد دنبالمون با هم رفتیم خونه سارا توی راه فقط حرف میزد ومیخندید ولی امیر فقط از داخل آینه به من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت منم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چشمامو بستم بعد از رسیدن به خونه به مامان سلام کردمو وارد اتاقم شدم لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از داخل یخچال یه کم میوه برداشتم ،یه بطری آب هم برداشتم ،برگشتم توی اتاق مامان هم با تعجب نگاهم میکرد روی تخت دراز کشیدمو مشغول میوه خوردن شدم از یه طرفم داشتم از داخل گوشی دنبال چند تا آهنگ مداحی میگشتم که روز استقبال پخشش کنیم در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم به زور خودشو روی تخت کنارم جا کرد امیر: چیکار میکنی؟ - دارم دنبال چند تا آهنگ مداحی میگردم امیر : منم داخل گوشیم چند تا مداحی دارم میخوای برات بفرستم - اره بفرست امیر : آیه نگاهم کن کارت دارم - بگو میشنوم امیر گوشیمو از دستم گرفت و نگاهم کرد منم سرمو سمتش چرخوندم و نگاهش کردم امیر: آیه من هیچ وقت نمیزارم تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی ،بابا هم اگه این حرف و زده از روی عصبانیت بوده - امیر من دیگه به احساس خودمم شک دارم ،یعنی دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ،تمام حس و عشقم سوخت و رفت ،تو کمکم کن امیر ،مثل همیشه که کمکم کردی ،کنارم بودی امیر دستی به موهام کشید : هستم ،همیشه کنارتم ( بعد با خنده گفت)،تو هم لطفا اگه از کسی خوشت نمیاد نگو که یه نفر دیگه رو میخوای - چشم امیر: پاشو بریم بیرون ،اینا چیه میخوری ؟تا صبح ضعف میکنی؟ - باشه ،تو برو ،من میام... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت93 همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد اینقدر بچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد اینقدر سریع همه کارا انجام بشه صبح زود با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم چفیه ای که از راهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم از اتاق بیرون رفتم سمت اتاق امیر رفتم شروع کردم به در زدن - سارا،،،سارا،،،پاشو دیگه ،،کلی کار داریم امروز یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده م - عع چه سحرخیز شدی ! پاشو بریم امیر: آیه بیا یه چیزی بخور ،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین - اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم تو کوچه منتظر امیر و سارا شدم بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی از بچه های بسیج که بزنه به باند بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمانها آماده کنیم یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین.. اصلا باورم نمیشد از خوشحالی اشک میریختم سارا زد بازوم : اه ،همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا از ناراحتی با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی وسیله ها رو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم با اومدن صادقی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺاکۍبہ‌لب‌دعاۍ‌فرج،ٺاکۍانتظار؟! آقابه‌حقّ‌فاطمہ‌پادررکاب‌کن..
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨کهن‌ترین دلاور در عکس (عزیزالله) و (شعبان) کنار هم هستند. آقا عزیزالله استان قزوین است. این دو در عملیات بودند. عملیات خیلی مهم و سختی بود. چرا که این منطقه برای عراقی‌ها خیلی اهمیت داشت. میدانستند اگر ایران آن را بگیرد بچه‌ها می‌روند برای طلاییه و کار عراق تمام خواهد شد اما متاسفانه . عراق تمام قوا و مهماتش را آورد و منطقه و بچه‌ها را محاصره کرد. منطقه شکل نعل اسب بود و ما باید در عملیات این خط را صاف می‌کردیم. شبی که عملیات شد رودباریِ پسر(شعبان) شهید و پیکر مطهرش به قزوین منتقل شد. فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به اجازه داد برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او می‌گفت:« من احساس می‌کنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم.» اصلاً دوست نداشت مرخصی برود با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتن کاملاً بی‌میل بود ، قبول کرد و مسافر قطار شد. قطار هنوز چند کیلومتر بیشتر جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی آن را بمباران کردند. و تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت رسید. : ابراهیم چیت ساز
16116986812010662759083-mc.mp3
5.68M
ابالفضلی ام ،ام البنین مادرمه 🖤 تسلیت 🌹
خُذ بِیَدِكَ و رَحمَتك‌ › مانند کودکی که جز در آغوش مادر آرام نمی شود؛ به آغوشت محتاجم جز تو پناهی نیست.❤️