تو شمع و قلب ما پروانه ی توست
ندیده عالمیدیوانه ی توست
ندای «یا لَثاراتِ الحُسَین» ات
لوای کربلا بر شانه ی توست
ظهورت عید خلق عالمین است
نه تنها عید ما، عید حسین است
همین است و همین است و همین است
که دیدار تو عید مسلمین است
🌹عید سعید فطر مبارک🌹
@modafehh
خاطره ای از حمید آقا❣
نماز باصفا میخوند.تو اتاق ارام و تاریک نماز میخوند سجدهای طولانی داشت دل از نماز نمیکند😔ادبش عالی بود صداش هیچ وقت بلند نبود مهربان بود همه چیز رو برای همه میخواست جز خودمون...مثلا اگه مغازه نزدیک خونه بسته بود سعی میکرد خرید نکنه و صبر کنه تا مغازه باز بشه چون میگفت همسایه هست و حق داره گردنمون😔😔😔هیچ کس دست خالی از منزل ما نمیرفت اگه تقاضای کمک میکرد😔مزار شهدا میرفت و حسابی با شهدا درد و دل میکرد😔هر کس بهش ظلم هم میکرد باز با اخلاق و احترام باهاش برخورد میکرد😔به مال حلال اهمیت میداد😔مراقب حق الناس بود مثلا از چراغ قرمز رد نمیشد تا ماشین ترمز کنه و باعث اصطحلاک ترمز بشه و بشه حق الناس
#کانال_رسمی_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
@modafehh
•🌱❤️•
یه بنده خدایی میگفت:
خدایا به خودت قسم دوستت داریم
از بی عقلی مونه که هی گناه میکنیم...
@modafehh
شرط گمنامی سکوت است!
نه فریاد خوبی هااا............
#وتمرینهابایدکرد
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نــود_و_هفتــم۹۷
👈این داستان⇦《 دنیای من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسیدم ... اما کوچکترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود میکرد ...😔
🔸و میبخشیدم ... راحتتر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم میکرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش🔥 میکشید... چند دقیقه بعد آرام میشدم ... و بدون اینکه ذرهای پشیمان باشم ...
🍃✨خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا میگرفت ... تازه میفهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...✨👌
🍃- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
🔹و من این قدمها و نزدیکتر شدنها رو به چشم میدیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بندهای که کوچکتر از بیکران بخشش خدا بود ...🍃
🔻حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرفهایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلـــ❤️ــم میخواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم میخواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...😍😍
🔹کمد من پر شده بود از کتاب 📚... در جستجوی سوالهای مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگیها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا❓ ... چرا❓ ...
🔶من میخوندم و فکر میکردم ... و خدا هم راه رو برام باز میکرد ... درست و غلط رو بهم نشون میداد ... پدری که به همه چیز من گیر میداد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر میزد😵 ... و دایی محمد ... هر بار که میاومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب📚 میآورد ... یا پولش رو بهم میداد ... یا همراهم میاومد تا من کتاب بخرم ...😊
🔸بیجایی و سرگردانی کتابهام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...😁
حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، میخواستیم ببریمشون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
@modafehh