•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
• 🦋✨• آنچه از كتاب به سوى تو وحى شده است بخـوان و نـــــماز را بر پا دار ڪه نماز از ڪار زشـت و ناپس
#نماز
• 🌸🍃•
• نماز اساسى ترین رشته ى الفت و عالى ترین عامل محبّت بین بندگان و حضرت حقّ است.
• نماز نورِ دل و صفاىِ قلب و روحِ جان و سلامت روان و فروغ ذات عباد صالح خداست!♥️
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_یک
زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت: نه. مگه چی شده؟
صدرا: نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: اومد؟
ایلیا: نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت:
پیداش میشه عمو جون!
پیداش میشه!
سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟
یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_دو
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟
حامی:سلام سیدجان!الحمدالله.
سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی:خوبن!الحمدالله. شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم!
سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست!
حامی: دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی:نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_سه
سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت
زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره!
سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت!
من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش
بود!
دلها آرام شد.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
روزیبہمرحومآیتاللـہبهجت(ره)گفتند؛
کتابی در زمینـہاخلاقمعرفـے کنیـد.
فـرمودند:لازمنیستیککتابباشد.
یـک کلمـہ کافیـست کـہ بدانی :
"خدا،مےبیـند! و مرگ می آید!"
#خدایابرایسربراهشدنخیلیبهتومحتاجم
@modafehh
...
سلام امام زمانم 💚
🌼«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
🌼«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
🌼صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
🌼مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
یکشنبه:
نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد)
شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#آیه_گرافی🌿 ۞﴿أَلَا لِلَّهِ الدِّینُ الْخَالِصُ ۚ وَالَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِیَاءَ مَ
#آیه_گرافی🦋✨
۞﴿اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَی نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ﴾۞
-خدا آفریننده و پدیدآورندهٔ آسمانها و زمین است، حکایت نور هدایتی که از جانب او است مانند محفظه یا قندیلی است که در آن چراغ و شعله ای قرار گرفته، شعله در میان شیشه ای است که مانند ستارهٔ درخشان میدرخشد، آن چراغ افروخته از عصارهٔ زیتونی کاملاً رسیدهاست، که گویی روغن آن پیش از رسیدن آتش روشن میشود، نور شیشه نور مضاعفی است. خدا آن کس را که بخواهد به نور خویش هدایت میکند و به مردم مثلها میزند و خدا بر هر چیز تواناست💛
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
‹🌵🕊›
•
•
گَـرچِھاینشَهـرشُلـوغاست،
وَلۍبـٰآوَرڪُن
آنچـنـٰآنجـٰآ؎ِتوخـآالیسـت،
صِـدٰامۍپیچَـد..
•
#حاج_قاسم📞
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#خدا
رفیق، بیا همین الان قول بدیم
وسط پستی و بلندیِ دنیا
وسط امتحانای خدا
گِله نکنیم،
داد نزنیم..
خودش گفته:
«با هر سختی آسونیه»
همه چیزو درست میکنه،
فقط کافیه بهش اعتماد کنیم،
همین..✨💜
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
خاطره ای از حمید آقا🌱✉
نماز باصفا میخوند.تو اتاق ارام و تاریک نماز میخوند سجدهای طولانی داشت دل از نماز نمیکند.
ادبش عالی بود صداش هیچ وقت بلند نبود مهربان بود همه چیز رو برای همه میخواست جز خودمون...مثلا اگه مغازه نزدیک خونه بسته بود سعی میکرد خرید نکنه و صبر کنه تا مغازه باز بشه چون میگفت همسایه هست و حق داره. گردنمون هیچ کس دست خالی از منزل ما نمیرفت اگه تقاضای کمک میکرد .
مزار شهدا میرفت و حسابی با شهدا درد و دل میکرد.
هر کس بهش ظلم هم میکرد باز با اخلاق و احترام باهاش برخورد میکرد.
به مال حلال اهمیت میداد مراقب حق الناس بود مثلا از چراغ قرمز رد نمیشد تا ماشین ترمز کنه و باعث اصطحلاک ترمز بشه و بشه حق الناس.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی