#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴
👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت
🔳 بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ...😢
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...😔
- حالا مگه چی شده؟ ... همه اش 1/5 نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- #خدایا ... من می خواستم برای تو #شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... #من_رو_ببخش ...😭
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم...
- #خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده😞 ... به هر کی نخواد، نه ... #عزت_من_از_تو_بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ...😔
و در زدم ...
👈رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ...😐
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ...😳🤔
- آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ...☹️
سرش رو انداخت پایین ...
- کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ...☹️
بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ...
- برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ...😕
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر #شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ...
#ادامــــہ_دارد...🍃🍃
@modafehh
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻
👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟
ــ~~~~~~~~~~~~~
✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان #گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣
#امتحان_خدا؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ...
- آقا ما تقلب کردیم ...😥
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢
چرخیدم سمت مدیر ...
- ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒
- آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️
.
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh
باور دارم
یکی از همین صبح ها
که بی هوا و خسته چشم باز کنم
بوی نرگس در همه عالم دمیده است...
سلام،امام زمانم...آمدن برازنده ی توست🌸🍃
@modafehh
هر روز ، غذای نذری🍽
سه شنبه ها
ناهار☀️: باقر العلوم ، امام محمدباقر (درود خدا بر او باد )
شام🌙: شیخ الائمه ، امام صادق (درود خدا بر او باد)
#غذای_نذری
🍂🍁🍂
@modafehh
🍁🍂🍁
•••
#شرطزیـارتآسمانوداعبـازمیناستــــ
توبہ↓
عبـارتاستنوعۍانقلابدرونۍ
نوعۍ #قیـام
نوعۍانقلابازناحیہخـودانسانعلیہانسان
وبهاینجهتاستکہتوبهمختصانسان
استـــ ....
•| استـادشهیدمرتضۍمطهری |•
@modafehh
🔅«مولي اميرالمؤمنين عليهالسلام»🔅
🌺🍃إنَّ المَرأَةَ ريحانَةٌ وَ لَيسَتْ بِقَهرَمانَةٍ، فَدارِها علي كُلِّ حالٍ وَ أَحسِنِ الصُّحَبَةَ لَها لِيَصفُو عَيشُكَ.
🌺🍃«زن، يک ريحانه است👉 نه قهرمان و متوليّ امور. تو در هر حال با او مدارا کن و با خوشرفتاري، زندگي را در کام خود شيرين نما.»
📗( وسائل، ج ۱۴، ص ۱۲ )
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@modafehh
#استوری
رخسار تو سپید در پیش زینب(س) است...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
@modafehh
عجب آن نیست که دادی جان در رکاب عشق
عجب آن گوی رخشان نگاهت بود
عجب آن رویای شهادت در نگاهت بود عجب آن اشک دلتنگی در سحرها بود
عجب آن حس آرامش در زمان با تو بودن بود
عجب آن راه نورانیِ بعد از پروازتان بود
عجب آن عهد پابرجا به هنگام فریب ها بود
عجب آن عشق بازی با خداتان بود
عجب آن تعریف زمینیِ خدایت بود
شما ره یافته اید اما ما هنوز در میان جنگ عقل و شهوت این زندگی سخت در جنگیم
عجب آن بانوی تنهاست میان آتش خیمه
عجب آن مردبی همتاست که برگزید راه عشق
عجب آن آن دختریست که دل کند از عشق برای عشق
عجب آن فر بی همتاست که دارد بنده ای چون تو
پس هیچ عجیب نیست که می گویی
عجب آن نیست که آمدی دلم صید تو شد عجب آن است که من عاشق صیاد شدم
#ارسالی از اعضاء🌷
@modafehh