📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_نوزده
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را
باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها
دوید. وقتی کودک را در آغوش رهااش
دید، همانجا ایستاد و لب برچید.
رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش
را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان
با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در
آغوشش مچاله کرد.
رها: سالم آقا، چطوری؟
احسان: سالم رهایی، دیگه منو دوست
نداری؟
رها ابرویی باال انداخت! پسر ِک حسوِد
من:
_معلومه که دوستت دارم!
ِاحسان: پس چرا نی عمو سینا رو
برداشتی برای خودت؟ چرا منو
برنداشتی؟
رها دلش ضعف رفت برای این استداللهای
کودکانه! آیه قربان صدقهاش میرفت با
آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که
میدرخشید!
ِرها: عزیزم برداشتنی نبود که... مامان
تومیتونه مواظب تو باشه، اما مامان این
نمیتونست، برای همین من کمکش کردم!
ِ
احسان: مامان منم نمیتونه!
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ
شده بود روی مبل نشست:
_احسان! این حرفا چیه میزنی؟
آیه سالم کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او
انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد:
_وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار
میکنید؟
آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون
با رها جان دوست و همکار هستم، االن
اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی
شنیده بودم.
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و
نگاه به امیر انداخت:
_امیر خانم دکتر رو یادته؟
امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت:
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#سلام_اربابمـــــ「♥️」✋
صـباحا أتنفـس
بحـب حـسـين...
هـر صبح به عـشـقِ
حـسین نفس میکـشم..؛
#صبحتون_کربلاییــــــــــ✨🌹
#سلام_ودرود_برشهیدان
•♢[ @modafehh ]♢•
شنبہ:
ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
•♢[ @modafehh ]♢•
- امام صادق (ع): (جلد ۶۵ بحارالانوار)
امْتَحِنُوا شِیعَتَنَا عِنْدَ مَوَاقِیتِ الصَّلَوَاتِ کیفَ مُحَافَظَتُهُمْ عَلَیهَا.
شیعیان ما را در هنگام اوقات نماز امتحان کنید. (یعنی اینکه) چگونه از نماز خواندن در موقع آن محافظت میکنند.
#نماز_اول_وقت
•♢[ @modafehh ]♢•
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
#قسمتیازوصیتنامه شهید عباس دانشگر
•♢[ @modafehh ]♢•
مهم نیست که در گذشته برای شما چه اتفاقی افتاده است
یا آنچه که در حال حاضر در زندگی شما اتفاق میافتد،
اگر با ایمان به خدا قدم بردارید، هیچ کدام از اینها قدرت گرفتن یک آینده شگفت آور و خوب را از شما ندارند.
خدا تو را دوست دارد!
او میخواهد شما با پیروزی بر گناه زندگی کنید
تا بتوانید وعدههای او را برای زندگی امروز خود داشته باشید!
#خدا
•♢[ @modafehh ]♢•
✅موثرترین روشهای ضدعفونی میوه و سبزیها
✍هرگز از مایع ظرفشـویی جهت میکروبزدایی یا میکروبکشی سبزیها استفاده نکنید؛ به دلیل در دسترس بودن مایع ظرفشویی در منازل متاسفانه استفاده از این شوینده شیمیایی و غیرخوراکی باب شده که هرگز مورد توصیه متخصصان نیست.
اما جوش شیرین و سرکه به دلیل ایجاد تغییراتی در PH میتوانند در نابودی میکروبها بسیار موثر باشند. نمک نیز میتواند روی میکروبها اثر کشندگی و بازدارندگی رشد داشته باشد که اگر به همراه سرکه استفاده شود، اثرات این دو با هم تشدید خواهد شد.
📚سایت دکتر روازاده
#طب_سنتی
•♢[ @modafehh ]♢•
از گناهڪارترینِ ؛ گناهڪاران ؛
به ستّـارتریــنِ ؛ ســـتّـاران
الهی
ببخـش ؛ بیامـرز و سر بهراهــم ڪن ...
الهــــــی آمیـــــــن🍃
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_بیست
صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته
اینجاست.
شیدا: منظورمون اون دختره نیست!
آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اوالی
دانشگاه بود که همکالس شدیم. توِ
کلینیک صدر هم هم دکترامون رو توی
یک روز ارائه دادیم؛البته نمره ی رها جان
بهتر از من شد!
شیدا اخم کرد:
_خانم دکتر...
آیه حرفش را برید:
_لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم
آیه ست.
شیدا تابی به چشمانش داد:
_آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو
داریدا!
آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه!
شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در
نظر گرفت، این دوستی در شان شما
نیست!
صدرا مداخله کرد:
ِ
_شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادرمهدیه بهتره این موضوع رو قبول
کنی.
امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما
چیکار داریم صدرا.
امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث
و جدل راه نیندازد.
صدرا: اصال به رویا ربطی نداره، رویا از
زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت
برنمیگرده!
شیدا و امیر متعجب گفتند:
_یعنی چی؟
صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون،
همینطور که معصومه از زندگی مهدی
رفته.
شیدا: یعنی حقیقت داره؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_بیست_یک
محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچهها
برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست
کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا
چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیهها،
اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای
جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما
صدای دامادش را شنید و لبخند زد.
"خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ
میکشید دختری را که ساکت و مغموم
شده بود.
"سرت را باال بگیر خاتون من! دنیا را
برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و
سرت را باال بگیر خاتون!"
َآخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته
اش سمت مردش میرفت.
روی خاک نشست. "سالم مرد من! تنها
خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از
رود فراموشی گذر کردهای؟دل من و
دخترکت که تنگ است. حق با تو بود...
خدا تو را بیشتر دوست داشت.
یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو!
خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر ازمن
دوست دارد اصال تو را برای خودش
برداشت وایه رو جاگذاشت.
ُ
ِهنوز سرخاک نشسته بود که پاهایی
مقابلش قرار گرفت. فخرالساداتَ بود،
سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف
مردش هم خاک بود!
فخرالسادات که نشست، سالمی گفت و
فاتحه خواند. چشم باال آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود!
فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم
خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو
ببخش، باشه مادر؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
|•°بسماللهالرحـمنالرحیـم..
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
•🌻✨•
دلهزاراندردداردیڪدواآنهمتویۍ
صدهزارانغصہداردیڪشفاآنهمتویۍ
سفرهدلرانڪردمباز،منبہرڪسۍ
یڪنفربادردمنهستآشناآنهمتویی...♡
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌿
@modafehh
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ لحظاتی دیدنی از حضور #رهبر_انقلاب در منزل شهید محمدحسین حدادیان
🌷 انتشار بمناسبت سالگرد شهادت🕊
@modafehh
حمید آقا بیشتر با دستش بعد از نماز تسبیحات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این ازشون میپرسیدم که چرا ؟؟؟ میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه و اون دنیا برام گواهی بدن که با این دست ذکر خدا رو گفتم.
🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
@modafehh
به زلزله ایی که
ویران کند
خانه ی شیاطینِ قلبم را
#محتاجم
#دستموبگیرنذاراشتباهبرمخداااااا....
#دلمگرفتهخدایاتودلگشاییکن...
@modafehh
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
|🕊| #شهیـدانهـ
@modafehh
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_بیست_دو
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود،
پشت این اسم شما بود.
ُ
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت.
اشک صورتشان راپرکردنامه را گرفت و
بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
************************
َتحویل سال نزدیک بود.آیه سفرهی هفت
سینش را روی قبرِ همسرش به بهشت
معصومه چیده بود، حاج علی سر مزار
رفته بود.
فخرالسادات روی قبر همسرش سفره
چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز
که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود
را به مزارشهدا رساندن وفاتحه
میخواندند و تسلیت میگفتند.
"معاملهات با خدا چگونه بود که دو سر
سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ
این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی
را وجهالمعامله کردی که همه به دیدارت
میآیند؟
تنها کسی که باخت من بودم... من تو را
باختم... من همهی دنیایم را باختم!"
زیرِدلش درد میکرد ساعات زیادی در
سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی
شکمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که
دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که
پا توی اون کوچه گذاشتی، همهش دل
دل میکرد که کی بزرگ میشی، همهش دل
میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها
بچه دار نشدید و اونم عاشق بچهها بود
اما تو براش عزیزتر بودی؛خداهممعجزه
کرد برای عشقتون، مواظب معجزهی
عشقت باش!
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_صد_بیست_سه
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت
آیه میآمد، گفته بود که بعد از تحویل
سال میآید و آمده بود. حاج علی نشست
که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ
خورد؛ رها بود:
_سالم، عیدت مبارک!
آیه: سالم، عید تو هم مبارک، کجایی؟
رها: اومدیم سر خاک پدرصدراو پدرم!
آیه: مهدی کجاست؟
رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش
رو بشناسه دیگه.
آیه: کار خوبی کردین، سالم منو به همه
برسون و عید رو به همه تبریک بگو.تلفن
رو قطع کردو برگشت.
مردی کنار ِپدرش نشسته بود و دست روی قبرگذاشته و فاتحه میخواند؛
قیافهاش آشنا نبود. نزدیک که رفت
حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در
خاطرش او را به شب برفی کشاند.
َ
نکند ایم همان مردباشه ن اینگونه نبود!
چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته
ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شدهاش
مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت
محو شد."
اصال به من چه که او چگونه بودو
چگونه هست؟ سرت به کار خودت
باشد!"
سالم کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا
که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
در هر قنوت؛ تا پدرت یاجواد(ع) گفت
سائل رسید و پشتِ درت؛ یاجواد(ع) گفت🌺
«آدم» به پنج تن متوسّل شد و سپس
«آمد» نشست دور و برت یاجواد(ع) گفت🌺
#میلاد_امام_جواد(ع)✨🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)🎉
#مبارکباد✨🌺
☘☘☘
@modafehh