eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
جـمـعـــــہ: ناهار امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
سلام رفقا امیدوارم زمستون خوبی داشته باشید ❄️🌻 نفری ده تا سور قدر بخونیم و هدیه کنیم به‌امام زمان عج برای سلامتی و فرجشون دعا کنیم و حاجت هامون رو هم بخوایم ؟ عزیزانی که شرکت میکنن اعلام کنن ب بنده بی زحمت 🙏🏻🌸 @khadem_sh
سلام و عرض ادب رفقا اول یه تشکر بابت اینکه خیییییییلی خوب همراهمون هستید 😊🙏 و یه عذر خواهی بابت موضوع پست ها مخصوصا پست رمان که یکم بی نظمی داشته 🙏 ان شاالله برای اینکه منظم تر پیش بره و شما عزیزان هم راحت تر به رمان دسترسی داشته باشید از امشب راس ساعت ۲۱ رمان گذاشته میشه😊🌱 بازم ممنونم که همراهمون هستید ✨
و یه درخواست دیگه رفقا هر پست یا محتوایی که به نظرتون برای کانال مفیده و مایلید که به برنامه کانال اضافه کنید رو میتونید داخل لینک زیر بهمون بگید😊✨ https://harfeto.timefriend.net/17032532258035 هر انتقاد یا پیشنهاد دیگه ای هم بود در خدمیتم😊🌱
✨صیغه برادری سال ۱۳۶۴ بود ، آن روز در علاوه بر اینکه جشن عید برپا بود ، رزمندگان با آداب و رسوم خاصی با هم پیمان برادری بستند که هر کدام شهید شدند ، دیگری را شفاعت کنند. آن سال ما نیروی بودیم که این عکس را گرفتیم. بچه‌هایی که می‌بینید دست‌هایشان در دست همه است برادران واقعی بودند. در این برنامه ، علاوه بر اینکه در جمع صیغه برادری خوانده می‌شد ، دوباره می‌آمدند در گوشه و کنار با هم پیمان می‌بستند و می‌گفتند:« شما را به خدا اگر شدید ، دست ما را هم بگیرید.» دو تا برادری که با من عقد اخوت بستند، و هستند ، که به عهد خود وفا کردند و با هم رفتند. من هم امید دارم در آن دنیا با عبورم از پل صراط راحت باشد. : جانباز ابراهیم حمیدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 82 کنار سنگ قبر نشستم با گلاب سنگ قبر و شستم و گل نرگس و روی سنگ قبر گذاشتم سلام ،شرمندم که دیر اومدم میدونم که از حالم باخبری اگه میشه برای منم دعا کنین بعد از کمی درد و دل کردن با شهیدم رفتم سمت ماشین امیر ،امیرو سارا داخل ماشین منتظر من بودن توی راه رفتیم یه کم خرید کردیم برای شب امیر هم چند تا پفک و لواشک واسه سارا خرید تا از دلش در بیاره سارا هم مثل بچه کوچیکا با دیدن پفک و لواشک ذوق زده شد انگار نه انگار که چند دقیقه قبل ناراحت بوده رسیدیم خونه و امیر وسیله ها رو برد آشپز خونه روی میز ناهار خوری گذاشت مامانم با دیدنمون کلی سر وصدا کرد که چه وقته اومدنه میزاشتین مهمونا میاومدن میرفتن میاومدین خونه ما هم چون دیدیم مامان خیلی عصبانیه سکوت کردیم و رفتیم توی اتاق خودمون توی اتاقم مشغول گشتن گوشیم شدم بلاخره زیر میز تحریرم پیداش کردم تا غروب توی اتاقم بودم حوصله بیرون رفتن و صحبت کردن با کسی رو نداشتم در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد مامان با دیدن اتاق چشماش دو دو میزد مامان: زلزله اومده؟ اینجا چرا اینشکلی شده نیشمو تا بناگوشم باز کردمو چیزی نگفتم مامان: لطفا اتاقت و مرتب کن ،یه لباس خوب هم بپوش بیا - چشم ( میدونستم اگه باز چیزی بگم سه ساعت باید نصیحتم کنه بدون اینکه دستی به اتاقم بکشم لباسمو عوض کردم یه چادر رنگی از داخل کمد برداشتم رفتم سمت پذیرایی مامان تا منو دید گفت: اتاقتو مرتب کردی - اره امیر روی مبل زیر چشمی نگام میکرد و آروم گفت: اره جون خودت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت83 ساعت نزدیک ۹ بود همه داخل پذیرایی روی مبل نشسته بودیم سارا هی بلند میشد و تو خونه رژه میرفت انگار قراره واسه اون خواستگار بیاد... - سارا جان چند متره؟ سارا: چی؟ - طول و عرض پذیراییمون سارا: ععع امییییرر امیر: سارا جان بیا بشین تو این دوره رو پاس کردی ،الان سارا باید رژه بره حیف که بابا نشست بود وگرنه گلدون روی میز و پرت میکردم سمتش چند دقیقه نکشید که زنگ آیفون و شنیدیم امیر در و باز کرد منم رفتم کنار مامان ایستادم مامان یه چپ چپ نگاهم کرد که برم تو آشپز خونه ولی من همونجا سرجام ایستادم و لبخند میزدم مهمونا وارد خونه شدن بعد از احوالپرسی همه نشستیم ده دقیقه فقط همه به هم نگاه میکردیم که امیر بلند شد و رفت سمت آشپز خونه و با سینی چایی برگشت یعنی دلم میخواست منفجر بشم از دیدن امیر امیر شروع کرد به تعارف کردن چایی بعد هم آخر اومد کنار من آروم بهش گفتم: وااییی چه عروس خوشگلی ،عاشقت شدم من امیر: کووووف بعد امیر رفت کنار پسر حاج مصطفی نشست بابا و حاجی مشغول صحبت بودن که یه دفعه حاج مصطفی گفت حاج احمد اگه اجازه بدین این دونفر برن صحبتاشونو بکنن ببینن اصلا از همدیگه خوششون میاد یا نه بعد بابا رو کرد سمت من گفت ،آیه بابا آقا سعید و به اتاقت راهنمایی کن با شنیدن این حرف با خوشحالی از جا پریدمو گفتم چشم داشتم میرفتم سمت اتاق که امیر گفت :ببخشید اگه میشه برین داخل حیاط،هوا خوبه،اینجوری راحت حرفاتونو میزنین با شنیدن این حرف دلم میخواست دمپاییمو سمتش پرت کنم یه اخمی کردم و رفتیم سمت حیاط... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت84 روی تخت کنار حوض نشستیم ده دقیقه ای سکوت کردیم که سعید شروع کرد به حرف زدن اصلا نمیفهمیدم چی میگه فکرم فقط به دورو اطرافم بود و اصلا بهش نگاه نمیکردم یه ربع یه ریز فک میزد یه پوفی کشیدم که سکوت کرد سعید: شما نمیخواین چیزی بگین؟ - نه سعید : یعنی شما هیچ معیاری واسه ازدواج ندارین؟ - من اینجام که فقط بشنوم نه اینکه حرفی بزنم ،اگه حرفاتون تمام شده بریم داخل سعید حرفی نزد و بلند شدیم و رفتم وارد خونه شدیم لیلا خانم گفت: خوب چی شد به نتیجه ای رسیدین ؟ سعید که انگار دلخور بود چیزی نگفت که مامان گفت : به همین زودی که نمیشه حرفی زد ،بزاریم این دوتا جوون فکراشونو خوب بکنن... حاج مصطفی هم حرف مامان و تایید کرد و بلاخره بعد از یه مدت بلند شدن و رفتن منم رفتم سمت اتاقم مشغول جمع کردن اتاقم شدم یعنی تا ۱۲ شب فقط داشتم اتاقمو تمیز میکردم اینقدر خسته بودم که زود بیهوش شدم با برخورد نور خورشید از گوشه پنجره اتاقم به چشمام بیدار شدم به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت ۱۱ بود بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم بعد به سمت آشپز خونه برای خوردن صبحانه رفتم مامام درحال آشپزی کردن بود - سلام ،صبح بخیر مامان چپ چپ نگاهم کرد : الان ظهره خانوووم - مادر من آدم هر موقع بیدار بشه میشه صبح حالا میخواد بعد ظهر باشه یا ظهر مامان: چی بگم ولا،هر چی بگم باز تو حرف خودت و میزنی ،برو صبحانه تو بخور - چشم،امیر و سارا هنوز خوابن؟ مامان: نه ،رفتن خونه سارا ا - آها 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند! دست از پا خطا نکنم، مهدیِ فاطمه خجالت بکشد ... وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد ..
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
و یه درخواست دیگه رفقا هر پست یا محتوایی که به نظرتون برای کانال مفیده و مایلید که به برنامه کانال ا
سلام رفقا صبحتون بخیر😊 نظراتی که فرستاده بودید رو همشو خوندیم خیالتون راحت باشه که همممه نطرات رو مو به مو خوندیم و در حد توان انجام میشه ان شاالله 🌱 بازم اگر نظری یا انتقادی دارید بی صبرانه منتظر هستیم https://harfeto.timefriend.net/17032532258035 اینجا بهمون بگید👆
📌شنبہ ناهار: پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله (سلام و صلوات خدا بر او باد) شـام: آقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)   ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
شیطان یک دزد است؛ و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمی‌کند! اگر شیطان زیاد مزاحمتان می‌شود، بدانید در قلبتان گنجینه‌ای است که ارزش دزدی را دارد... پس از آن درست نگهداری کنید. و آن گنجینه ایمان است!
🥀 ✨ عدو شود سبب خیر اینجا مقر سپاه هفتم عراق است. هر اکیپ از اسرا را می‌آوردند و جداگانه به صف روی زمین می‌نشاندند ، تا مقدمات انتقال آنها را به پشت جبهه فراهم کنند. اینجا زمینش پر از خونی است که از زخم‌های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست‌هایمان را بستند و ما را نشان دهند. خبرنگاران خارجی را خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعداً بگویند:« آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کرده‌ایم.» تنگ غروب بود و آفتاب در حال خداحافظی؛ در آن حال زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلاً نمی‌آمد. سرباز عراقی چراغ قوه پرنوری که دستش بود را سمت ما گرفت تا خارجی‌ها بهتر عکس بگیرند. در بین اسرا من از همه جوان‌تر بودم و در صف اول نشسته بودم. عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت ، سرم را انداختم پایین. سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد ، دوباره سرم را به عقب برگرداندم ‌و نمیخواستم از چهره‌ام که جوان است و عاشق خمینی سوء استفاده کنند. این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سرب ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند ، دلم ضعف رفت. دیگر بی‌حال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت. در آن غروب دلگیر از گروه‌های مختلفی از رزمندگان که در جریان اسیر شده بودند ، عکس گرفتند و با چاپ آنها در نشریاتشان تبلیغات زیادی کردند. : آزاده رضا نظرنژاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت85 مشغول صبحانه خوردن شدم که مامان اومد کنارم نشست از لبخند مرموزانه ای که به لب داشت خندم گرفت - چیزی شده؟ مامان: نظرت درباره پسر حاج مصطفی چیه؟ به دل من که نشست ،پسر خوبه! - عع پس مبارکتون باشه.. مامان: کوووووفت،به چشم به پسرم گفتم - مامان جان من اصلا ازش خوشم نیومد،خیلی پرحرفه،مثل خاله زنک ها یه ریز فک میزد مامان: این چه طرز حرف زدنه در مورد پسر مردم - من گفته بودم که قصد ازدواج ندارم ،اصرار شما بود که بیان مامان: خدا چیکارت کنه آیه ،الان به بابات چی بگم؟ - بگو آیه ازش خوشش نیومد مامان: این شد دلیل؟ - به قول خودتون بگین به دلش ننشست مامان : من از دست تو آخر دق میکنم - خدا نکنه مامان خوشگلم ،دشمنات دق کنن ،من برم یه عالم کار دارم روز آخر تعطیلات بود و کلی درس رو هم تلمبار شده بود سخت مشغول خوندن بودم بابا که اومد خونه از ترس اینکه باز سوال پیچم نکنه از اتاقم بیرون نرفتم هر موقع که خواب بود ،تن تن میرفتم آشپز خونه یه چیزی میخوردم و دوباره میرفتم داخل اتاقم صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم ازلای در نگاه کردم بابا هنوز داخل خونه بود داشت صبحانه شو میخورد منتظر شدم که بابا بره تا از اتاق بیرون برم روی تخت با گوشیم ور میرفتم که صدای در خونه رو شنیدم رفتم کنار پنجره پرده رو کنار زدم دیدم بابا از خونه رفت بیرون تن تن از اتاق رفتم سمت آشپز خونه - سلام مامان: سلام صبح بخیر ایستاده چند تا لقمه گرفتم خوردم مامان: خو مثل آدم بشین صبحانه تو بخور - دیرم شده مامان جان یه لقمه بزرگ گرفتم و از مامان خداحافظی کردمو رفتم کفشمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون همینجور که لقمه رو میخوردم رسیدم سر جاده یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت86 سریع از ماشین پیاده شدمو دویدم سمت دانشگاه وارد محوطه شدم ،چند قدمی نرفتم که یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم باورم نمیشد پسر حاج مصطفی بود ،اینجا چیکار میکنه مثل میخ خشکم زده بود سعید اومد نزدیک تر سعید: سلام ،ببخشید میشه باهاتون صحبت کنم از اینکارش اصلا خوشم نیومد که اومده دانشگاه اخم کردمو گفتم: میشه بپرسم شما اینجا چیکار میکنین ؟ سعید : شرمنده ببخشید ، مجبور شدم ،باید باهاتون صحبت میکردم ... - شما حرفاتونو گفتین اون شب ،مگه بازم چیزی مونده سعید: میشه بپرسم چرا جوابتون منفیه - شخصیه نمیتونم بگم سعید : پای کس دیگه ای در میونه؟ - شما اینجوری فکر کنین ،من باید برم دیرم شده ،خواهش میکنم دیگه نیاین دانشگاه ،خدا نگهدار بدون اینکه منتظر حرفی از طرفش بشم رفتم سمت ساختمون دانشگاه تن تن از پله ها بالا رفتم خدا خدا میکردم که استاد نیومده باشه در کلاس و آروم باز کردم ،خدا رو شکر استاد نیومده بود چشمم به سارا افتاد رفتم سمتش نزدیکش نشستم سارا: سلام،چرا دیر کردی ؟،خواب موندی؟ - سلام ،نه بابا ،تو حیاط پسر حاج مصطفی رو دیدم سارا: وااا اینجا چرا اومده؟ - اومده بود بپرسه چرا جواب منفی دادم سارا: مگه جواب منفی دادی ؟ -واااییی سارا ،بلند میشم سرمو میکوبونم به دیوارااااااااا! سارا: چیه ،دیونه بازی درمیاری - بیخیال ساراخدا رو شکر که استاد اومد و منو از دست این دختر نجات داد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت87 بعد تمام شدن کلاس رفتیم سمت دفتر بسیج چند تقه به در زدیم و وارد شدیم - سلام سارا: سلام خانم منصوری: سلام بچه ها خوبین،تعطیلات خوش گذشت سارا: عالی به سارا یه نگاهی کردمو خندم گرفت ،با چه ذوقی گفت منصوری : بچه ها بشینین نشستیم روی صندلی و به عکسای روی میز نگاه میکردیم عکسای راهیان نور با دیدن عکسا خاطره ها تو ذهنم نقش بست یه دفعه در اتاق باز شد و هاشمی به همراه صادقی وارد شدن بلند شدیمو بعد از احوالپرسی دور میز نشستیم صادقی: همین الان یه خبر به ما دادن منصوری: چه خبری؟ صادقی: قرار یه شهید گمنام بیارن دانشگاه سارا: واااییی خدای من ،یعنی یه شهید میارن اینجا منصوری: خدا رو شکر بلاخره بعد از چند سال موافقت کردن ،حالا کی میارن شهید و؟ صادقی: پنجشنبه هاشمی یه نگاهی به من کرد و گفت: حالتون خوبه خانم هدایتی ؟ یه دفعه اشکم جاری شد سارا: الهی قربونت برم ،چرا گریه میکنی - الان باید چیکار کنیم هاشمی: باید واسه مراسم استقبال شهید آماده شیم منصوری: آیه تو ایده ای نداری؟ - من الان تو شوکم ،باید یه کم فکر کنم هاشمی لبخند زد و گفت: باشه ،فقط زودتر ،البته خودمم چند تا ایده دارم ،حالا شما هم طرحتون و بگین هر کدوم بهتر بود انجام میدیم - چشم صادقی : پس کارا رو سپردم دست شما ،خیالم راحت باشه؟ هاشمی: خیالتون راحت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر زیبا و درست میگه امیرالمومنین که: «محبتت را اگر جایگاهی برایش نیافتی، نثار مکن»
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh