eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨به خودشان هم رحم نمی‌کردند درست همین مکانی که در عکس می‌بینید ، سال ۶۰ هنوز در محاصره دشمن قرار داشت. آن روزها خیلی برای ما سخت بود از خرمشهر به آبادان برویم ولی شکر خدا و با همت بلند رزمندگان اسلام پس از به راحتی می‌توانستیم از و به آبادان رفت و آمد کنیم. بعد از برای اولین بار که از این جاده عبور می‌کردیم با صحنه‌های دلخراشی روبرو می‌شدیم. جنازه‌های بی‌شماری از دشمن مقابل چشمان ما بودند. آنها سربازانی بودند که قصد به میهن اسلامی ایران را داشتند ولی قبل از رسیدن به نیروهای ما فرماندهانشان آنها را به رگبار بسته بودند. : حاج رضا شالی : جاده اهواز آبادان، بالاتر از انرژی اتمی ( مقر اصلی لشکر علی بن ابیطالب علیه السلام)
✨ ساخت دستشویی صحرایی علی رغم اینکه در جبهه به فیض جانبازی رسیده بود ، آمده بود تا در عملیات بعدی هم حضور داشته باشد. معمولا بچه‌های گردان حضرت رسول(ص) هر روز به عنوان برنامه صبحگاهی به کوه می‌زدند ، ورزش و نرمش می‌کردند، اما او به دلیل اینکه یک پایش مصنوعی بود ، نمی‌توانست همراه ما بیاید. سخت کوش بود و همیشه داوطلب انجام کارهای سنگین. آن روز او رفته بود ، در مکانی که در عکس می‌بینید ، مشغول ساختن دستشویی صحرایی برای رزمندگان شده بود. که من و رحمانی هم به کمک او رفتیم تا کار تمام شود. او همیشه کارهایی را انجام می‌داد که دیگران رغبتی به انجام آن نداشتند یا آنقدر سخت و طاقت فرسا بود که کسی به سراغش نمی‌رفت. اعتراض که می‌کردیم می‌گفت :« عیب ندارد خلاصه کار را باید از زمین برداشت و من خودم دوست دارم که این کارها را انجام دهم تا بچه‌ها راحت باشند. » : علی قلی‌پور : سال ۶۵ ، منطقه جنگی باختران در غرب کشور
✨ما هم آرایشگر شدیم سال ۱۳۶۲ عملیات بود ، موی سر بچه‌ها خیلی بلند شده بود و توی منطقه کسی سلمانی بلد نبود. یک روز تصمیم گرفتم یک جوری کار را شروع کنم و سر بچه‌ها را بتراشم. یک پیدا کردم که تیغه‌هایش شکسته بود. تصمیم گرفتم که با همان قیچی سر بچه‌ها را اصلاح کنم. اولین نفر آقای بود که اصلاح سر او حدود طول کشید. بعد از اصلاح قلی‌پور به این نتیجه رسیدیم که می‌شود سلمانی هم کرد و به همین ترتیب شدیم . اینجا هم سنگری است که مشغول اصلاح سر یکی از رزمندگان شدیم. هنوز چند لحظه‌ای از کارمان نگذشته بود که و هم آمدند و هر کدام با یک قیچی به جان افتادند. سر اصلاح شده تبدیل به تو در توی خاکی شد. به طوری که با خواهش و اصرار او ، بچه‌ها را رد کردم و به اجبار سرش را با ماشین . در همین لحظات بود که هم از گرد راه رسید، و با دوربینش این عکس را گرفت. وقتی وارد گردان خودشان شد زیر آتش سنگین دشمن به شهادت رسید و این عکس ، عکس آخر او بود. : جانباز رضا حمیصی
✨سبقت از فرمانده آن روزها در گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهی ،در منطقه مستقر بودیم. اغلب در عملیات‌های آبی - خاکی شرکت داشتیم. به همین خاطر باید بچه‌ها آموزش‌های خاصی را درون آب می‌دیدند. یکی از روزها ما را به منتقل کردند تا نحوه عبور از باتلاق ، عبور از رودخانه و آب با حمل سلاح و تجهیزات و نحوه شلیک گلوله در داخل آب و سایر موارد را آموزش ببینیم. که در این دوره آموزشی همیشه با انجام مسابقات مختلف زمینه رقابت بین بچه‌ها ایجاد می‌شد. هر رزمنده‌ای که در آب سریعتر حرکت می‌کرد، برنده مسابقه بود. در عکس همه تلاش می‌کنند سریع‌تر به مقصد برسند ، اما 👈 یادم هست که هیچ وقت ، بچه‌ها به خودشان اجازه نمی‌دادند از فرمانده دلیرمان پیشی بگیرند . همیشه چند قدم از او حرکت می‌کردیم. آن روزها گذشت اما در کمال دلاور مردی و در ستیز با دشمنان به رسید و ما همچنان از قافله عقب مانده‌ایم... : جانباز مرتضی توکلی : سال ۶۳ در سد دز
✨صیغه برادری سال ۱۳۶۴ بود ، آن روز در علاوه بر اینکه جشن عید برپا بود ، رزمندگان با آداب و رسوم خاصی با هم پیمان برادری بستند که هر کدام شهید شدند ، دیگری را شفاعت کنند. آن سال ما نیروی بودیم که این عکس را گرفتیم. بچه‌هایی که می‌بینید دست‌هایشان در دست همه است برادران واقعی بودند. در این برنامه ، علاوه بر اینکه در جمع صیغه برادری خوانده می‌شد ، دوباره می‌آمدند در گوشه و کنار با هم پیمان می‌بستند و می‌گفتند:« شما را به خدا اگر شدید ، دست ما را هم بگیرید.» دو تا برادری که با من عقد اخوت بستند، و هستند ، که به عهد خود وفا کردند و با هم رفتند. من هم امید دارم در آن دنیا با عبورم از پل صراط راحت باشد. : جانباز ابراهیم حمیدی
🥀 ✨ عدو شود سبب خیر اینجا مقر سپاه هفتم عراق است. هر اکیپ از اسرا را می‌آوردند و جداگانه به صف روی زمین می‌نشاندند ، تا مقدمات انتقال آنها را به پشت جبهه فراهم کنند. اینجا زمینش پر از خونی است که از زخم‌های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست‌هایمان را بستند و ما را نشان دهند. خبرنگاران خارجی را خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعداً بگویند:« آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کرده‌ایم.» تنگ غروب بود و آفتاب در حال خداحافظی؛ در آن حال زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلاً نمی‌آمد. سرباز عراقی چراغ قوه پرنوری که دستش بود را سمت ما گرفت تا خارجی‌ها بهتر عکس بگیرند. در بین اسرا من از همه جوان‌تر بودم و در صف اول نشسته بودم. عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت ، سرم را انداختم پایین. سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد ، دوباره سرم را به عقب برگرداندم ‌و نمیخواستم از چهره‌ام که جوان است و عاشق خمینی سوء استفاده کنند. این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سرب ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند ، دلم ضعف رفت. دیگر بی‌حال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت. در آن غروب دلگیر از گروه‌های مختلفی از رزمندگان که در جریان اسیر شده بودند ، عکس گرفتند و با چاپ آنها در نشریاتشان تبلیغات زیادی کردند. : آزاده رضا نظرنژاد
🥀 ✨حنابندان در منطقه یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود. این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچه‌های توی عکس رزمندگان هستند. این بچه‌ها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت. روزی به پیشنهاد بچه‌ها قرار به این شد که برگزار کنیم. حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیت‌هایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایق‌های پارویی روی آب بردیم. کمی از بچه‌ها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای افتاد شعرش این بود: طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف با شنیدن این شعر از خود بی‌خود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن می‌گفت:« من حتماً می‌شوم.» او به همراه و در عملیات شهید شدند و هم در شهید شد. : جانباز محمدعلی حضرتی
🥀 ✨تا خط شهادت آمد رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچه‌های توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است. ، ، هر کدام نقش ارزنده‌ای در داشتند. ، علاقه ی زیادی به بچه‌های قزوین داشت و از ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به عاشورا آمد. نزدیک عملیات تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمی‌کرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی و کنار سایر بچه‌های رزمنده مستقر شود. اما انگار جعفر امضا شده بود بچه‌های زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به رسید. : جانباز علی قلی‌پور : سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
🥀 ✨کهن‌ترین دلاور در عکس (عزیزالله) و (شعبان) کنار هم هستند. آقا عزیزالله استان قزوین است. این دو در عملیات بودند. عملیات خیلی مهم و سختی بود. چرا که این منطقه برای عراقی‌ها خیلی اهمیت داشت. میدانستند اگر ایران آن را بگیرد بچه‌ها می‌روند برای طلاییه و کار عراق تمام خواهد شد اما متاسفانه . عراق تمام قوا و مهماتش را آورد و منطقه و بچه‌ها را محاصره کرد. منطقه شکل نعل اسب بود و ما باید در عملیات این خط را صاف می‌کردیم. شبی که عملیات شد رودباریِ پسر(شعبان) شهید و پیکر مطهرش به قزوین منتقل شد. فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به اجازه داد برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او می‌گفت:« من احساس می‌کنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم.» اصلاً دوست نداشت مرخصی برود با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتن کاملاً بی‌میل بود ، قبول کرد و مسافر قطار شد. قطار هنوز چند کیلومتر بیشتر جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی آن را بمباران کردند. و تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت رسید. : ابراهیم چیت ساز
🥀 ✨شهید بابایی دانشگاه سیار بود سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی آمده بود قزوین ، گوشه دنج در کنار مزار شهید نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی برنمی‌داشت.از اصفهان آمده بود ، ۸۵ سال داشت. باید زیر بازوهای پیرمرد را می‌گرفتند تا حرکت کند. می‌گفت من عاشق بابایی هستم ، تا دو سال پیش هر دو ماه یک بار از اصفهان می‌آمدم سر مزارش و با او درد و دل و گفتگو می‌کردم. اما دو سال است توان مسافرت ندارم باید کسی باشد تا با او بیایم.با خودم کردم تا زمانی که خدا عمر داد هر سال حداقل سالگرد شهید در کنارش باشم. می‌گفت:« این عکس را زیر گرفتیم آن روزها ما در بودیم من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمان‌ها اما هر وقت می‌آمد پایین به من سر می‌زد ، کنارم می‌نشست یک لقمه نان خالی آن هم نان خشک را سرپایی می‌خورد و می‌رفت. می‌گفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور! اما میگفت: بچه‌ها توی جبهه‌ها خیلیی‌هاشان همین نان خشک را هم به زور گیر می‌آورند و می‌خورند.» یک روز که آمد ، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه لباس‌هایش گلی شده بود، هر کاری کردم لباس‌هایش را درآورد تا برایش بشورم قبول نکرد . می‌گفت: افراد باید کارهاشان را خودشان انجام دهند. هر وقت اسم می‌آمد ، تمام بدنش می‌لرزید. جانش را برای و می‌داد. او همه چیزش درس بود؛ از حرف زدن تا غذا خوردنش ، رفتارش با بقیه بچه‌ها؛ یک دانشگاه بود؛ یک دانشگاه سیار برای همه : حسن شکیب‌زاده
🥀 ⛔️(تصویر بالا ،حاوی صحنه‌ی دلخراش است⛔️ ✨چند قدم بیشتر حرکت کرد سه روز قبل از به او اطلاع دادند صاحب فرزند شده است. وقتی خبر را شنید خیلی خوشحال شد. عملیات شروع شده بود و دوست نداشت کنار بچه‌ها نباشد اما با اصرار فرمانده‌اش تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت ، پسرش را دید . وقتی برگشت دو کیلو خریده بود تا بین ۸۰۰ نفر پخش کند!! شیرینی را که پخش کرد برای که در راه بود آماده شد. قبل از رفتنش می‌گفت:« این عملیات یک چیز دیگری است و نمی‌شود به این راحتی‌ها از خیرش گذشت» ، انگار از همه چیز اطلاع داشت. دیدم که دارد به سمت دشمن می‌رود و سخت در حال درگیری بود که ناگهان از طرف دشمن شلیک شد که مستقیم به خورد؛ به هوا پرت شد ، خون از رگ‌های گلویش فوران می‌کرد ، همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ما به زمین افتاد. : جانباز سید یوسف رزاز هاشمی
🥀 ✨خدا جون دوست دارم قد بابام این عکس سال ۶۴ گرفته شده است. من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا امامزاده علی اصغر(ع) است، پدرم موقع تولد من مرخصی بود، او مرا خیلی دوست داشت و از دنیا آمدنم خیلی خوشحال بود. همیشه از جبهه‌ که برمی‌گشت ، برایم سوغاتی می‌آورد. از و جاهای مختلف هنوز و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده دارم. صدای خیلی جدی‌ای داشت و من نوارهای را هنوز دارم. هر وقت می‌شوم ، نوارها را می‌گذارم توی ضبط و با او زمزمه می‌کنم. دو سال بیشتر نداشتم ، که بابا شهید شد. شهادت بابا را به یاد ندارم . اومفقودالاثر شده بود و ۱۰ سال بعد پیکرش را آوردند. آن روز من خیلی خوشحال بودم. همه گریه می‌کردند ولی من خوشحال بودم. حس خاصی داشتم خیلی افتخار می‌کنم که او است و همه او را می‌شناسند. بابا در سفر آخر از همه حلالیت گرفت و رفت و دیگر برنگشت اما من الان یک بابای کوچولو دارم ، نذر کرده بودم اگر بچه‌ام پسر بود ، باشد و الان پسرم به نام بابا و مثل باباست. من هم جز اینکه خدا را شکر کنم کاری از دستم بر نمی‌آید و می‌گویم: خدا جون دوست دارم قد بابام : سمیه عسگری فرزند شهید