eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 اعزام سپاه محمد(ص) بود و قرار بود کاری شود کارستان. طبق معمول داشتم عکس می‌گرفتم. گفت: « اخوی یک عکس هم از ما بگیر!» اصلاً نمی‌دانستم چه جوابی بدهم ، اما همینطور به زبانم آمد که: « اگر عکست را بگیرم شهید می‌شویی‌ها .» خندید و آماده شد ! عکسش را گرفتم و در همان اعزام شهید شد! وقتی جنازه را آوردند ، همان لبخندی را به لب داشت که موقع رفتن روی صورتش دیدم. ✨🔸🔹توجه🔹🔸✨ مجموعه عکس و خاطرات شُهدا به کوشش جناب آقای در کتابی با عنوان جمع آوری شده است. ضمن تقدیر و تشکر از ایشان و مجموعه کاریشان انشاالله این عکس‌ها و خاطرات در کانال 🍁 بارگذاری خواهد شد.
🥀 ✨ عدو شود سبب خیر اینجا مقر سپاه هفتم عراق است. هر اکیپ از اسرا را می‌آوردند و جداگانه به صف روی زمین می‌نشاندند ، تا مقدمات انتقال آنها را به پشت جبهه فراهم کنند. اینجا زمینش پر از خونی است که از زخم‌های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست‌هایمان را بستند و ما را نشان دهند. خبرنگاران خارجی را خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعداً بگویند:« آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کرده‌ایم.» تنگ غروب بود و آفتاب در حال خداحافظی؛ در آن حال زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلاً نمی‌آمد. سرباز عراقی چراغ قوه پرنوری که دستش بود را سمت ما گرفت تا خارجی‌ها بهتر عکس بگیرند. در بین اسرا من از همه جوان‌تر بودم و در صف اول نشسته بودم. عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت ، سرم را انداختم پایین. سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد ، دوباره سرم را به عقب برگرداندم ‌و نمیخواستم از چهره‌ام که جوان است و عاشق خمینی سوء استفاده کنند. این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سرب ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند ، دلم ضعف رفت. دیگر بی‌حال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت. در آن غروب دلگیر از گروه‌های مختلفی از رزمندگان که در جریان اسیر شده بودند ، عکس گرفتند و با چاپ آنها در نشریاتشان تبلیغات زیادی کردند. : آزاده رضا نظرنژاد
🥀 ✨حنابندان در منطقه یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود. این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچه‌های توی عکس رزمندگان هستند. این بچه‌ها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت. روزی به پیشنهاد بچه‌ها قرار به این شد که برگزار کنیم. حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیت‌هایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایق‌های پارویی روی آب بردیم. کمی از بچه‌ها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای افتاد شعرش این بود: طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف با شنیدن این شعر از خود بی‌خود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن می‌گفت:« من حتماً می‌شوم.» او به همراه و در عملیات شهید شدند و هم در شهید شد. : جانباز محمدعلی حضرتی
🥀 ✨تا خط شهادت آمد رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچه‌های توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است. ، ، هر کدام نقش ارزنده‌ای در داشتند. ، علاقه ی زیادی به بچه‌های قزوین داشت و از ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به عاشورا آمد. نزدیک عملیات تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمی‌کرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی و کنار سایر بچه‌های رزمنده مستقر شود. اما انگار جعفر امضا شده بود بچه‌های زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به رسید. : جانباز علی قلی‌پور : سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
🥀 ✨کهن‌ترین دلاور در عکس (عزیزالله) و (شعبان) کنار هم هستند. آقا عزیزالله استان قزوین است. این دو در عملیات بودند. عملیات خیلی مهم و سختی بود. چرا که این منطقه برای عراقی‌ها خیلی اهمیت داشت. میدانستند اگر ایران آن را بگیرد بچه‌ها می‌روند برای طلاییه و کار عراق تمام خواهد شد اما متاسفانه . عراق تمام قوا و مهماتش را آورد و منطقه و بچه‌ها را محاصره کرد. منطقه شکل نعل اسب بود و ما باید در عملیات این خط را صاف می‌کردیم. شبی که عملیات شد رودباریِ پسر(شعبان) شهید و پیکر مطهرش به قزوین منتقل شد. فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به اجازه داد برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او می‌گفت:« من احساس می‌کنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم.» اصلاً دوست نداشت مرخصی برود با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتن کاملاً بی‌میل بود ، قبول کرد و مسافر قطار شد. قطار هنوز چند کیلومتر بیشتر جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی آن را بمباران کردند. و تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت رسید. : ابراهیم چیت ساز
🥀 ✨شهید بابایی دانشگاه سیار بود سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی آمده بود قزوین ، گوشه دنج در کنار مزار شهید نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی برنمی‌داشت.از اصفهان آمده بود ، ۸۵ سال داشت. باید زیر بازوهای پیرمرد را می‌گرفتند تا حرکت کند. می‌گفت من عاشق بابایی هستم ، تا دو سال پیش هر دو ماه یک بار از اصفهان می‌آمدم سر مزارش و با او درد و دل و گفتگو می‌کردم. اما دو سال است توان مسافرت ندارم باید کسی باشد تا با او بیایم.با خودم کردم تا زمانی که خدا عمر داد هر سال حداقل سالگرد شهید در کنارش باشم. می‌گفت:« این عکس را زیر گرفتیم آن روزها ما در بودیم من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمان‌ها اما هر وقت می‌آمد پایین به من سر می‌زد ، کنارم می‌نشست یک لقمه نان خالی آن هم نان خشک را سرپایی می‌خورد و می‌رفت. می‌گفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور! اما میگفت: بچه‌ها توی جبهه‌ها خیلیی‌هاشان همین نان خشک را هم به زور گیر می‌آورند و می‌خورند.» یک روز که آمد ، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه لباس‌هایش گلی شده بود، هر کاری کردم لباس‌هایش را درآورد تا برایش بشورم قبول نکرد . می‌گفت: افراد باید کارهاشان را خودشان انجام دهند. هر وقت اسم می‌آمد ، تمام بدنش می‌لرزید. جانش را برای و می‌داد. او همه چیزش درس بود؛ از حرف زدن تا غذا خوردنش ، رفتارش با بقیه بچه‌ها؛ یک دانشگاه بود؛ یک دانشگاه سیار برای همه : حسن شکیب‌زاده
🥀 ⛔️(تصویر بالا ،حاوی صحنه‌ی دلخراش است⛔️ ✨چند قدم بیشتر حرکت کرد سه روز قبل از به او اطلاع دادند صاحب فرزند شده است. وقتی خبر را شنید خیلی خوشحال شد. عملیات شروع شده بود و دوست نداشت کنار بچه‌ها نباشد اما با اصرار فرمانده‌اش تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت ، پسرش را دید . وقتی برگشت دو کیلو خریده بود تا بین ۸۰۰ نفر پخش کند!! شیرینی را که پخش کرد برای که در راه بود آماده شد. قبل از رفتنش می‌گفت:« این عملیات یک چیز دیگری است و نمی‌شود به این راحتی‌ها از خیرش گذشت» ، انگار از همه چیز اطلاع داشت. دیدم که دارد به سمت دشمن می‌رود و سخت در حال درگیری بود که ناگهان از طرف دشمن شلیک شد که مستقیم به خورد؛ به هوا پرت شد ، خون از رگ‌های گلویش فوران می‌کرد ، همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ما به زمین افتاد. : جانباز سید یوسف رزاز هاشمی
🥀 ✨خدا جون دوست دارم قد بابام این عکس سال ۶۴ گرفته شده است. من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا امامزاده علی اصغر(ع) است، پدرم موقع تولد من مرخصی بود، او مرا خیلی دوست داشت و از دنیا آمدنم خیلی خوشحال بود. همیشه از جبهه‌ که برمی‌گشت ، برایم سوغاتی می‌آورد. از و جاهای مختلف هنوز و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده دارم. صدای خیلی جدی‌ای داشت و من نوارهای را هنوز دارم. هر وقت می‌شوم ، نوارها را می‌گذارم توی ضبط و با او زمزمه می‌کنم. دو سال بیشتر نداشتم ، که بابا شهید شد. شهادت بابا را به یاد ندارم . اومفقودالاثر شده بود و ۱۰ سال بعد پیکرش را آوردند. آن روز من خیلی خوشحال بودم. همه گریه می‌کردند ولی من خوشحال بودم. حس خاصی داشتم خیلی افتخار می‌کنم که او است و همه او را می‌شناسند. بابا در سفر آخر از همه حلالیت گرفت و رفت و دیگر برنگشت اما من الان یک بابای کوچولو دارم ، نذر کرده بودم اگر بچه‌ام پسر بود ، باشد و الان پسرم به نام بابا و مثل باباست. من هم جز اینکه خدا را شکر کنم کاری از دستم بر نمی‌آید و می‌گویم: خدا جون دوست دارم قد بابام : سمیه عسگری فرزند شهید
🥀 ✨عملیات عجیبی بود اینجا است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عرب‌ها و اهالی جنوب از آب آن برای نخل‌های خرما استفاده می‌کردند. همین آب‌ها محل تمرین ما بود. پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شب‌ها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچه‌ها می‌پوشیدند و به آب می‌زدند. وقتی وارد آب می‌شدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول می‌کشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض را شنا می‌کردیم و وقتی برمی‌گشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس می‌خوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار می‌شدیم. آن روز خار و خاشاک‌ها را جمع آوری کرده و آتش زدیم. این عکس را از ما گرفت. بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به رسیدیم. یکی دو شب در بودیم که عملیات آغاز شد. . از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند. : جانباز مهدی عبدالرزاقی
🥀 ✨مُصیّب را هیچکس نشناخت سال ۸۴ ، که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم. خانواده‌اش گفتند: یک حلقه فیلم به ما دادند که مربوط می‌شود به فعالیت‌های و راستش اینکه خود ما هم هنوز آن را ندیده‌ایم. موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت در بود. قرار بود به آخرین روستا در دوردست‌های غرب کشور کنند اما اعلام کرده بود که به دلیل مسیر به دشمن این امکان وجود ندارد. برای همین بار سفر می‌بندد و راهی ماموریت می‌شود. او یکی یکی را پیدا و خنثی می‌کند. بعد همه مین‌های خنثی شده را داخل گودال می‌ریزد و سپس انفجار.بعد از انفجار نفسی می‌کشد و گرد و خاک لباس‌هایش را می‌تکاند. در تمام این مراحل دوربینی ماموریت را ضبط می‌کند. می‌گوید: حاج آقا خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه کار می‌کنید؟ : خودتان که دیدید و دوباره راهش را ادامه می‌دهد. : پیامی ، حرفی ، کلامی دارید که بگویید؟ می‌گوید: می‌شود یک حلقه از این فیلم را به من بدهی؟ می‌گوید: بله اما بگو فیلم را برای چه می‌خواهی؟ : میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبهه‌ها چیست و چه می‌کنم. این را که گفت ، اشکم را درآورد. فکر می‌کردم چگونه است رزمنده‌ای که با به جبهه رفته و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مین‌هاست اما احساس می‌کند هنوز حتی خانواده‌اش نمی‌داند که او چه کرده و چه می‌کند. : حسن شکیب‌زاده