#عکسوخاطراتشُهدا🥀
اعزام سپاه محمد(ص) بود و قرار بود کاری شود کارستان.
طبق معمول داشتم عکس میگرفتم.
گفت: « اخوی یک عکس هم از ما بگیر!» اصلاً نمیدانستم چه جوابی بدهم ، اما همینطور به زبانم آمد که: « اگر عکست را بگیرم شهید میشوییها .»
خندید و آماده شد !
عکسش را گرفتم و در همان اعزام شهید شد! وقتی جنازه #شهیدمحمدحسنبروجعلی را آوردند ، همان لبخندی را به لب داشت که موقع رفتن روی صورتش دیدم.
#ماندگاران
#عکس_شماره۱
✨🔸🔹توجه🔹🔸✨
مجموعه عکس و خاطرات شُهدا به کوشش جناب آقای #حسنشکیبزاده در کتابی با عنوان #ماندگاران جمع آوری شده است. ضمن تقدیر و تشکر از ایشان و مجموعه کاریشان انشاالله این عکسها و خاطرات در کانال #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🍁 بارگذاری خواهد شد.
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨ عدو شود سبب خیر
اینجا مقر سپاه هفتم عراق است. هر اکیپ از اسرا را میآوردند و جداگانه به صف روی زمین مینشاندند ، تا مقدمات انتقال آنها را به پشت جبهه فراهم کنند.
اینجا زمینش پر از خونی است که از زخمهای رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دستهایمان را بستند و ما را نشان دهند.
خبرنگاران خارجی را خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعداً بگویند:« آهای جهانیان ببینید که ما شق القمر کردهایم.»
تنگ غروب بود و آفتاب در حال خداحافظی؛
در آن حال زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلاً نمیآمد. سرباز عراقی چراغ قوه پرنوری که دستش بود را سمت ما گرفت تا خارجیها بهتر عکس بگیرند. در بین اسرا من از همه جوانتر بودم و در صف اول نشسته بودم. عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت ، سرم را انداختم پایین. سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد ، دوباره سرم را به عقب برگرداندم و نمیخواستم از چهرهام که جوان است و عاشق خمینی سوء استفاده کنند.
این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سرب ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند ، دلم ضعف رفت.
دیگر بیحال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت. در آن غروب دلگیر از گروههای مختلفی از رزمندگان که در جریان #عملیاتکربلای۴ اسیر شده بودند ، عکس گرفتند و با چاپ آنها در نشریاتشان تبلیغات زیادی کردند.
#راوی: آزاده رضا نظرنژاد
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨حنابندان
در منطقه #حور_العظیم یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود.
این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچههای توی عکس رزمندگان #گروهانشهیدنوری هستند. این بچهها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت.
روزی به پیشنهاد بچهها قرار به این شد که #مراسمحنابندان برگزار کنیم.
حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیتهایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایقهای پارویی روی آب بردیم.
کمی از بچهها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه
یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای #شهیدحسینگنجی افتاد شعرش این بود:
طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف
گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف
#شهیدحسینگنجی با شنیدن این شعر از خود بیخود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن میگفت:« من حتماً #شهید میشوم.» او به همراه #شهیدان #علافصفری و #قاسمنوری در عملیات #والفجر۸ شهید شدند و #شهیدقاریانپور هم در #کربلای۵ شهید شد.
#راوی: جانباز محمدعلی حضرتی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨تا خط شهادت آمد
رزمندگان داخل تصویر رزمندگان کادر گروهان هستند. از بچههای توی عکس من و دو برادر عزیزم یوسف ترابی و شالباف زنده ماندیم ، ۸ نفر دیگر امروز جمعشان سر سفره آقا امام حسین جمع است.
#شهیدان #امیرجوادی ، #ناصرانجیرانی #اکبرآذربایجانی #شعبانی #جعفرغفاری #رحمانعبادی #حمیدمقدم #ابوالفضلسقریساز ، هر کدام نقش ارزندهای در #عملیاتبدر داشتند.
#شهیدجعفرغفاری ، علاقه ی زیادی به بچههای قزوین داشت و از #لشکری ۱۷ علی بن ابیطالب جدا شد و به #لشکر عاشورا آمد.
#شهیدغفاری نزدیک عملیات #والفجر۵ تلاش زیادی کرد که فرمانده گردان او را در عملیات شرکت دهد اما فرمانده قبول نمیکرد. سرانجام با گریه و زاری و خواهش و تمنا ، دل فرمانده را به دست آورد تا به او اجازه دهد حداقل پشت خط یعنی #اروندرود و کنار سایر بچههای رزمنده مستقر شود.
اما انگار #نامهشهادت جعفر امضا شده بود بچههای زیادی در عملیات به خط دشمن زدند و سالم برگشتند اما #جعفرغفاری در پشت جبهه آماده شهادت بود و سرانجام هم بر اثر بمباران هوایی ، به #شهادت رسید.
#راوی: جانباز علی قلیپور
#توضیحاتعکس: سال ۶۳ قبل از عملیات بدر
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨کهنترین دلاور
در عکس #شهیدرودباری(عزیزالله) و #پسرش(شعبان) کنار هم هستند. آقا عزیزالله #کهنسالترینشهید استان قزوین است.
این دو در عملیات #نعلاسبیفاو بودند. عملیات خیلی مهم و سختی بود. چرا که این منطقه برای عراقیها خیلی اهمیت داشت. میدانستند اگر ایران آن را بگیرد بچهها میروند برای طلاییه و کار عراق تمام خواهد شد اما متاسفانه #عملیات_لو_رفت. عراق تمام قوا و مهماتش را آورد و منطقه و بچهها را محاصره کرد.
منطقه شکل نعل اسب بود و ما باید در عملیات این خط را صاف میکردیم. شبی که عملیات شد رودباریِ پسر(شعبان) شهید و پیکر مطهرش به قزوین منتقل شد.
فرمانده ما که از موضوع باخبر شد به #آقاعزیزالله اجازه داد برای تشییع فرزندش به مرخصی برود اما او میگفت:« من احساس میکنم قرار است در این عملیات مزدم را بگیرم.»
اصلاً دوست نداشت مرخصی برود با اصرار زیاد فرمانده و در حالی که نسبت به رفتن کاملاً بیمیل بود ، قبول کرد و مسافر قطار شد.
قطار هنوز چند کیلومتر بیشتر جلو نرفته بود که هواپیماهای عراقی آن را بمباران کردند. و #شهیدعزیزاللهرودباری تنها مسافری بود که توی قطار به شهادت رسید.
#راوی: ابراهیم چیت ساز
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨شهید بابایی دانشگاه سیار بود
#حاجعلیسیفی سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی #شهیدعباسبابایی آمده بود قزوین ، گوشه دنج در کنار مزار شهید نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی برنمیداشت.از اصفهان آمده بود ، ۸۵ سال داشت. باید زیر بازوهای پیرمرد را میگرفتند تا حرکت کند. میگفت من عاشق بابایی هستم ، تا دو سال پیش هر دو ماه یک بار از اصفهان میآمدم سر مزارش و با او درد و دل و گفتگو میکردم. اما دو سال است توان مسافرت ندارم باید کسی باشد تا با او بیایم.با خودم #عهد کردم تا زمانی که خدا عمر داد هر سال حداقل سالگرد شهید در کنارش باشم.
میگفت:« این عکس را زیر #نخلهایفاو گرفتیم آن روزها ما در #قرارگاهخاتم بودیم من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمانها اما هر وقت میآمد پایین به من سر میزد ، کنارم مینشست یک لقمه نان خالی آن هم نان خشک را سرپایی میخورد و میرفت.
میگفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور!
اما میگفت: بچهها توی جبههها خیلییهاشان همین نان خشک را هم به زور گیر میآورند و میخورند.»
یک روز که آمد ، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه لباسهایش گلی شده بود، هر کاری کردم لباسهایش را درآورد تا برایش بشورم قبول نکرد .
میگفت: افراد باید کارهاشان را خودشان انجام دهند.
هر وقت اسم #امام میآمد ، #عباس تمام بدنش میلرزید. جانش را برای #امام و #اسلام میداد.
او همه چیزش درس بود؛
از حرف زدن تا غذا خوردنش ، رفتارش با بقیه بچهها؛
#عباس یک دانشگاه بود؛
یک دانشگاه سیار برای همه
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
⛔️(تصویر بالا ،حاوی صحنهی دلخراش است⛔️
✨چند قدم بیشتر حرکت کرد
سه روز قبل از #شهادتحجتالله به او اطلاع دادند صاحب فرزند شده است. وقتی خبر را شنید خیلی خوشحال شد. عملیات شروع شده بود و دوست نداشت کنار بچهها نباشد اما با اصرار فرماندهاش تصمیم گرفت برود و سری به پسرش بزند. یک روزه رفت ، پسرش را دید . وقتی برگشت دو کیلو #شیرینی خریده بود تا بین ۸۰۰ نفر پخش کند!!
شیرینی را که پخش کرد برای #پاتکی که در راه بود آماده شد.
قبل از رفتنش میگفت:« این عملیات یک چیز دیگری است و نمیشود به این راحتیها از خیرش گذشت» ، انگار از همه چیز اطلاع داشت.
دیدم که دارد به سمت دشمن میرود و سخت در حال درگیری بود که ناگهان #گلولهتوپی از طرف دشمن شلیک شد که مستقیم به #سَر_حجت خورد؛
#سَر_حجت به هوا پرت شد ، خون از رگهای گلویش فوران میکرد ،
#پیکر_بی_سر_حجتالله_صنعتکار همینطور چند قدم جلو رفت و در مقابل چشمان بهت زده ما به زمین افتاد.
#راوی: جانباز سید یوسف رزاز هاشمی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خدا جون دوست دارم قد بابام
این عکس سال ۶۴ گرفته شده است. من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا امامزاده علی اصغر(ع) است، پدرم موقع تولد من مرخصی بود، او مرا خیلی دوست داشت و از دنیا آمدنم خیلی خوشحال بود. همیشه از جبهه که برمیگشت ، برایم سوغاتی میآورد. از #هویزه و جاهای مختلف هنوز #روسریها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده دارم.
#بابا صدای خیلی جدیای داشت و من نوارهای #مداحیاش را هنوز دارم. هر وقت #دلتنگ_پدر میشوم ، نوارها را میگذارم توی ضبط و با او زمزمه میکنم.
دو سال بیشتر نداشتم ، که بابا شهید شد. شهادت بابا را به یاد ندارم . اومفقودالاثر شده بود و ۱۰ سال بعد پیکرش را آوردند. آن روز من خیلی خوشحال بودم. همه گریه میکردند ولی من خوشحال بودم.
حس خاصی داشتم خیلی افتخار میکنم که او #سردار_اقبالیه است و همه او را میشناسند.
بابا در سفر آخر از همه حلالیت گرفت و رفت و دیگر برنگشت
اما
من الان یک بابای کوچولو دارم ، نذر کرده بودم اگر بچهام پسر بود ، #شبیه_بابا باشد و الان پسرم به نام بابا و مثل باباست.
من هم جز اینکه خدا را شکر کنم کاری از دستم بر نمیآید
و
میگویم: خدا جون دوست دارم قد بابام
#راوی: سمیه عسگری فرزند شهید
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨عملیات عجیبی بود
اینجا #خسروآباد_آبادان است. کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عربها و اهالی جنوب از آب آن برای نخلهای خرما استفاده میکردند. همین آبها محل تمرین ما بود.
پاییز سال ۶۵ اواخر آذر ماه و علی رغم سردی هوا ، به دلیل محرمانه بودن عملیات بعدی ، مجبور بودیم شبها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت ۹ شب بچهها #لباس_غواصی میپوشیدند و به آب میزدند.
وقتی وارد آب میشدیم ۳ تا ۴ دقیقه طول میکشید تا دمای بدنمان با آب یکنواخت شود. عرض #اروند_رود را شنا میکردیم و وقتی برمیگشتیم ، حدوداً ساعت ۱۲ شب بود. پس از تعویض لباس میخوابیدیم و ساعت ۴ صبح برای نماز بیدار میشدیم. آن روز خار و خاشاکها را جمع آوری کرده و آتش زدیم.
این عکس را #آقای_افشار از ما گرفت.
بعد از آن ما پشت یک خودرو سوار شدیم تا به #خرمشهر رسیدیم. یکی دو شب در #خرمشهر بودیم که عملیات آغاز شد. #عملیات_عجیبی_بود.
از کسانی که در عکس بالا هستند حدود ۱۴ نفر از آنها به مقام شهادت رسیدند.
#راوی: جانباز مهدی عبدالرزاقی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مُصیّب را هیچکس نشناخت
سال ۸۴ #شهید_مصیب_مرادی، که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم. خانوادهاش گفتند: یک حلقه فیلم به ما دادند که مربوط میشود به فعالیتهای #مصیب و راستش اینکه خود ما هم هنوز آن را ندیدهایم.
موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت #مصیب در #غرب_کشور بود. قرار بود به آخرین روستا در دوردستهای غرب کشور #برق_رسانی کنند اما #وزارت_نیرو اعلام کرده بود که به دلیل #آلوده_بودن مسیر به #مینهای دشمن این امکان وجود ندارد.
برای همین #مصیب بار سفر میبندد و راهی ماموریت میشود. او یکی یکی #مینها را پیدا و خنثی میکند. بعد همه مینهای خنثی شده را داخل گودال میریزد و سپس انفجار.بعد از انفجار نفسی میکشد و گرد و خاک لباسهایش را میتکاند.
در تمام این مراحل دوربینی ماموریت #مصیب را ضبط میکند.
#فیلمبردار میگوید: حاج آقا خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه کار میکنید؟ #مصیب: خودتان که دیدید و دوباره راهش را ادامه میدهد.
#فیلمبردار: پیامی ، حرفی ، کلامی دارید که بگویید؟
#مصیب میگوید: میشود یک حلقه از این فیلم را به من بدهی؟
#فیلمبردار میگوید: بله اما بگو فیلم را برای چه میخواهی؟
#مصیب: میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبههها چیست و چه میکنم.
#مصیب این را که گفت ، اشکم را درآورد. فکر میکردم چگونه است رزمندهای که با #شهید_چمران به جبهه رفته و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مینهاست اما احساس میکند هنوز حتی خانوادهاش نمیداند که او چه کرده و چه میکند.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران