✨صیغه برادری
#عیدغدیرخم سال ۱۳۶۴ بود ، آن روز در #سد_دز علاوه بر اینکه جشن عید برپا بود ، رزمندگان با آداب و رسوم خاصی با هم پیمان برادری بستند که هر کدام شهید شدند ، دیگری را شفاعت کنند.
آن سال ما نیروی #لشکرعاشورا بودیم که این عکس را گرفتیم. بچههایی که میبینید دستهایشان در دست همه است برادران واقعی بودند. در این برنامه ، علاوه بر اینکه در جمع صیغه برادری خوانده میشد ، دوباره میآمدند در گوشه و کنار با هم پیمان میبستند و میگفتند:« شما را به خدا اگر #شهید شدید ، دست ما را هم بگیرید.»
دو تا برادری که با من عقد اخوت بستند، #شهیدعبدالرحیمجباری و #شهیدمجیدپیلهفروشها هستند ، که به عهد خود وفا کردند و با هم رفتند.
من هم امید دارم در آن دنیا با #شفاعتشان عبورم از پل صراط راحت باشد.
#راوی: جانباز ابراهیم حمیدی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨حنابندان
در منطقه #حور_العظیم یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود.
این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچههای توی عکس رزمندگان #گروهانشهیدنوری هستند. این بچهها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت.
روزی به پیشنهاد بچهها قرار به این شد که #مراسمحنابندان برگزار کنیم.
حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیتهایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایقهای پارویی روی آب بردیم.
کمی از بچهها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه
یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای #شهیدحسینگنجی افتاد شعرش این بود:
طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف
گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف
#شهیدحسینگنجی با شنیدن این شعر از خود بیخود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن میگفت:« من حتماً #شهید میشوم.» او به همراه #شهیدان #علافصفری و #قاسمنوری در عملیات #والفجر۸ شهید شدند و #شهیدقاریانپور هم در #کربلای۵ شهید شد.
#راوی: جانباز محمدعلی حضرتی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨قول و قرار
آخرین باری که با #شهید_محمد_نجفی بودم ، توی #پادگان_شوشتر بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر #باباقوری که خیلی دوستش داشتم.
آن روز خیلی سربهسرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمیکند.
گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم.
گفت : چه قول و قراری؟
گفتم: اگر تو #شهید شدی ، من آن انگشتر را به دستت میکنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار.
در آستانه عملیات #کربلای۴ من که در #قزوین بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم.
عملیات شروع شده بود ، یک روز #سرهنگ_رمضانی را دیدم ،
گفت: #نجفی را در عملیات #کربلای۴ دیدم ، گفت به شما بگویم قولت #یادت_نرود.
گفتم: چطور؟
گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!!
با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشکهایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم.
#راوی: یوسف مسگری
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مار و روحیه رزمندگان
اینجا #موقعیت_پشه در اطراف #هورالهویزه است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده میشدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچهها از یکی از چادرها بلند شد.
مرا صدا میکردند که بروم #ماری را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت #مار و #عقرب دیده میشد ، فقط مرا صدا میزدند که آنها را بگیرم.
آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچهها از ترس نمیدانستند چه کار کنند ، به آرامی #مار را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم #حرکتهای_نمایشی انجام دادم تا بچهها روحیه بگیرند.
آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در #عملیات_والفجر۸ بودند.
در عکس دو طرف من #_عبدالرحمان_عبادی است که در #عملیات_کربلای۴ ، #شهید شد و #رضا_نظرنژاد که سالها اسیر دشمن ظالم بود.
#راوی: کرم قربانی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨آنجا دریا بود
در سال ۶۳ مقر #لشکر۱۷علی_بن_ابیطالب در #مهاباد.
#شهید_سید_باقر_علمی تنها #شهید داخل عکس است. من هم #شهردار شدهام. هر روز چند نفر از رزمندگان به عنوان #شهردار انتخاب میشدند تا وظایفی را که بر عهدهشان بود انجام دهند.
یکی از این وظایف #نظافت مکان خواب و استراحت بچهها بود ، #توزیع صبحانه ناهار و شام و بعد از آن هم #شستن ظروف، بخش دیگری از وظایفشان بود. #شهردارها کارهای زیادی انجام میدادند وظایفی که هم به درستی انجام میشد و هم بچهها به انجام آن #افتخار میکردند تا حدی که پس از انتخاب شدن با غرور به سراغ فرمانده رفته و اعلام میکردند که #شهردار_جدید شدهاند.
گاهی اتفاق میافتاد که #شهردارها حتی #لباسهای بچهها را #یواشکی میشستند و گاهی #پوتینهای آنها را #واکس میزدند. آن هم بدون اینکه صاحب آنها متوجه شود که چه کسی این کار را انجام داده است.
آنجا دریا بود و بچههای دریایی
آن روز #شهرداران گرفتار شاتر دوربین عکاس شدند.
#راوی: علی گلپور
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
سال ۶۳ زمان #عملیات_بدر است. ما جزو رزمندگان #گردان_حضرت_رسول از #لشکر علی_بن_ابیطالب بودیم.
آن ایام ما را به #کشتارگاه_مرغ در #مهاباد بردند. مکانی که به عنوان #اردوگاه_نظامی مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچههای کادر گردان از جمله #شهید_امیر_جوادی و فرمانده گردان #شهید مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچههای #خندهرو ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند.
این دو بزرگوار در اصل هنگام #خداحافظی مرگ را به #سخره گرفته بودند و #امیر_جوادی میگوید: سید اگر #شهید شدی که میشوی ما را در آن دنیا شفاعت کن.
#سید هم به #امیر همین را میگوید و امیر میخندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند.
#راوی: سید ابراهیم موسوی
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨مانع رفتن من نشوید
پسرم #سید_مصطفی ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیتهای زیادی داشت.
یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من
گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر میخواهیم برویم منطقه.
گفتم: شما برای چی؟ #محسن برادرت که #شهید شده ، #مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا #مادرت_تنها نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و #مطلقاً موافقت نمیکنم.
ناراحتی را کاملاً در چهرهاش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت.
گفت: پدر ببخشید من #مقلد_امام هستم مقلد شما که نیستم.
گفتم: بله #مقلد_امام هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است.
گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست.
آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم #مغازه.
چند دقیقهی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد.
گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه!
در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت #مظلومانهای به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم.
#مصطفی گفت:
ادامه دارد...
#مصطفی گفت: پدر من میخواهم شما را به #دختر_سه_ساله_اباعبداللهالحسین(ع) #قسم بدهم که مانع رفتن من نشوید.
این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد.
سر و جانم فدای #حضرت_رقیه بشود. #مصطفی تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت.
اول آبان سال ۶۲ #مصطفی رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در #عملیات_والفجر۴ شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم.
شب دوازدهم آبان ماه ، #پدر بزرگوار #شهید_محمود_نوریفرد آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا #شهید میآورند قزوین؟
گفتم: #شُهدا چه کسانی هستند؟
گفت: ای یک سری بچههای هستند.
بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار میکنی؟
گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز میکند.
صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند.
گفتند: آمدهایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفتهایم.
نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ،
گفتند: بین این ۲۱ #شهیدی که آوردهام ، #آقامصطفی هم هست.
#گفتم: صدایتان را بیاورید ، پایین که #مادرش متوجه نشود.
صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم.
اولین #شهیدی که آوردند #آقامصطفی بود.
صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت میخندید. درست مثل خندهای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت.
نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد.
#راوی: سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨قول بده شفیعم باشی
روزهای آماده شدن برای #عملیات_بیت_المقدس بود. #شهید_سعید_امام_جمعه که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد.
همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا میزند و عاشق شده است. اینجا #انرژی_اتمی است جایی که بچهها ساماندهی شدند تا کار #خرمشهر قهرمان را یکسره کنند.
در فرصتی کوتاه #سعید را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم.
گفتم: #سعید قول بده اگر #شهید شدی مرا شفاعت کنی.
او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا...
او در همان عملیات و در راه حفظ آرمانهای اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به #شهادت رسید.
#راوی:جانباز محسن صباغ
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨من قلب او را دیدم
در #جاده_فاو-بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من #پیک_گردان بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته میشدند و روحیشان را از دست میدادند.
با برنامهریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک #خودرو_تویوتا ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به #شهر_فاو میبردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمیگرداندیم.
این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروهها هستند که #شهید_محمدرضا_صباغ نیز در جمع آنها است ، بر بام #مسجد_فاو نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچهها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم.
فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمدهاید و بلافاصله بچهها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپارهای کنار #صباغ به زمین خورد و #ترکشی در #قلب او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، #قلبش معلوم بود و تند تند بازی میکرد. به دهانش نگاه کردم ، لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته میشد. #آمبولانس هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما #محمدرضا حتی به #بهداری_فاو هم نرسید و #شهید شد.
#راوی: یوسف مسگری
#ماندگاران
... ادامه قسمت قبل ...
از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمیشدم او هم که میدانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمیآمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.)
گفت : خودت نگاه کن.
دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به #پای_راست خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که #تکه_گمشدهاش را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بیحس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست.
دوست رزمندهام پرسید: چه شده؟
گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟
در همین حال و روز بودم که #علیاکبر_خمسه که در عملیات بعدی #شهید شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن.
گفت: منو میشناسی؟
گفتم:راستش درست نمیتوانم ببینم.
گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش.
من دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم در حالی که #اشکهایش به سر و صورتم میریخت ، شنیدم که میگوید: #راضی باش به خدا داداشم ، خوش به #سعادتت ، ای کاش این محبت در حق من میشد.
گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا #شهادت نصیبش شد./
#راوی: جانباز سعیدی
#ماندگاران