eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 راستش نه اینکه مثلا خیلی پولدار باشیم😎 نه... بخاطر اون هدیه، مامان از پس‌اندازهای خودش، بابا هم با اضافه‌ی وامی که گرفته بود، پولش رو جمع کرد... راستش پولهای خودم هم بود... خلاصه که 🎉 برای تولدم، بخاطر کلاس‌هام اون گوشی رو خریدیم... از اول هم به خودم قول دادم که این گوشی، فقط بخاطر درسهام... اما الان به جای فایل کتاب، یه گالری پر از عکس و فیلم دارم که حواسمو از نه فقط درس، از خدا هم دور کرده...🍃 🔆 حالا چندروزه توی نمازم این دعای امام سجاد(ع) رو می‌خونم: لا تحبط یعنی خدای خوبم خلوت‌هام رو، با نعمت یا 🍁 بلایی که برای آزمایش من فرستادی، خراب و آشفته نکن . . . 💚🍃 وَ لاَ تُحْبِطْ حَسَنَاتِي بِمَا يَشُوبُهَا مِنْ مَعْصِيَتِكَ وَ لاَ خَلَوَاتِي بِمَا يَعْرِضُ لِي مِنْ نَزَغَاتِ فِتْنَتِكَ‏ 📗 . دعای چهل و هفتم
💌 می‌گفت: 💜 اولین بار... نه بذار درست‌تر بگم اولین و آخرین باری که کربلا رفتم همین ‌شب‌ها بود... حوالی ولادت حضرت زهرا(س)... چشم‌هاش بارونی شد 🌿 گفت: کربلایی‌شدنم فقط همون یک بار بود اما با قلبم حس می‌کردم این زیارت با یه دعوتنامه‌ی خیلی ویژه‌ست دعوتنامه‌ای که با دست مادر امضا شده... امشب به این نیت سلام بدیم 💕 که سال دیگه این وقت زائر کربلا باشیم... ان شاءالله . . . 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت‌.... نمیروم.... اگر.... ... آنجا.... نباشد ....
... "لحظه‌ های با تو بودن" از عمرم حساب نمی شوند از آخرتم حساب می شوند ، از بهشت زیرا که بهشت زیر پای توست مادر... ♥️🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمہ‌یعنے...🎉💚 رضــاےکــردگار✨ شاهــکارخلقت‌پروردگار🌸🎉 س 🎉
:)♥️
مےنویسم مادر تو بخوان عشـ♥ـق . 🎊!" ✨|⇦" 🌿|⇦ ''
غرق شدن‌، عاقبتِ کسی است کھ، بخواهد برای خدا زیر آبی برود..!' با کسانی که نسبت به گناه بی‌تفاوتن، تفاوت داشته باش(: 🚫
✅ نشانه شیعه واقعی مردی به همسرش گفت: پيش فاطمه زهرا عليها السلام برو و بپرس: آيا من از شيعيان اهل بيت هستم؟ ـ زن آمد و پرسيد. 🌼 حضرت زهرا عليها السلام در پاسخ گفت: به همسرت بگو: اگر به آنچه تو را فرمان داده ايم عمل مى كنى و از آنچه نهى كرده ايم پرهيز نموده اى از شيعيان خواهى بود و در غير اين صورت از شيعيان نيستى. 📗بحار الأنوار ،ج۶۸، ص۱۵۵ / تفسیر منتسب به امام حسن عسکری علیه السلام
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• روی دست چپ خوابیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم، بعد از رفتن حجتی مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم. قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع می شد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم. مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد. کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه. البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم. با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه‌ موبایل خیره شدم. "من‌بلدنبودم‌چه‌جورى‌بفهمونم‌دوسِت‌ دارم؛ولى‌اميدواربودم‌خودت‌بفهمى . آراد" خنده‌ی بلندی کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم. یعنی اون پسره مغرور و خشن از این کارهاهم بلده؟! عجب ... برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم. بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد. "ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!" این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم، عجب آدمیه! باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ... "هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگ خود دانی." خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد. چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد. "اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن شیطنت کم کن و بگذار مسلمان باشیم!" • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با تکون های شدیدی که به بدنم وارد می‌شد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم. که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم: - شما دوتا دلتون درده مگه؟! نمی‌بینید آدم خوابه! برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم. مژده خنده‌ای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید. - چته تو؟! شیرین مغزی؟! مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمی‌بینی! برو بیرون! ‌اینبار کاوه دستی به ریش‌هاش کشید و خونسرد گفت‌: ‌× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه ببینم با خانومم اینجوری صحبت می‌کنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم. افتاد؟! با بغض گفتم: - روانی های مردم آزار. کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش‌ گرفتم. کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم. - خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی. سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر. مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست. + چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! عجب ... از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد. آخه این همه یهویی! مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید‌، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغه‌اش شدی؟! پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقه‌ام رو کمی خاروندم. - خودت رو نمیگی؟! اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟! بزار روشنت کنم ... متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم. آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد. مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت: + اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره. مروا یه وقت ناامید نشی ها! امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم. کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم. - با آقای حجتی صحبت کردی؟! مژده خنده ای کرد و لب زد. + توی اتاق که آراد بود. چشم غره‌ای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم. + مگه با تو نیستم! باهاش تماس گرفتی؟! کاوه شکلاتی برداشت و گفت: + آره صحبت کردم. ولی راجب مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟! - والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری مامان بهم گفت منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند‌‌، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه. دیگه قبل از خوندن صیغه تعداد چهارده تا مشخص شد. کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم. خیلی سریع شمار‌ه‌اش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد. + سلام خانومم، حالت خوبه؟! ‌نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود. آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم: - ‌سلام مرجان خوبی عزیزم؟! آره آره، مدارک رو آوردی؟! باشه میام، قربانت خداحافظ. استکان چایی رو بر روی میز قرار دادم و به سمت اتاقم دویدم، شماره مژده رو پیدا کردم و بهش پیامکی دادم. " مژده آراد اومده دنبالم بریم بیرون. تو رو خدا کاوه چیزی متوجه نشه ها! مامان بابا می‌دونن ولی کاوه بو نبره. من از در پشتی میرم، حواست باشه!" خیلی سریع لباس هام رو تعویض کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط دویدم. با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد. در رو باز کردم و توی ماشین نشستم. لبخندی زدم. - سلام، خوبی؟! ببخشید معطل شدی. نگاهش چرخید روی صورتم و با لبخند بهم خیره شد. نگاهم رو دزیدم، خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم و به چشماش زل بزنم. + خانومم من رو ببین. با لحنی بچه‌گانه و کشیده گفتم: - آراد اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم! + بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی. تو هم آنقدر زیبایی که شورش را درآوردی. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، با دستم به بازوی آراد زدم و گفتم: - آراد اینجوری میکنی من غش میکنما! دلم واسه اون خنده هات و شعرات ضعف میره دیوونه اینجوری با دلم بازی نکن! چونه‌ام رو توی دستش گرفت و به اجبار صورتم رو به سمت خودش چرخوند که نگاهم به چشمای آبیش قفل شد. + حرفای تازه میشنوم دلبر، نگفته بودی‌‌‌‌! خجالت کشیدم و لب پایینم رو گزیدم. با این حرکتم خنده‌ی نسبتا بلندی کرد که این بار من گفتم: - خبر‌ داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟ چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟! اینبار صدای قهقهه‌اش بلند شد و با خنده استارت زد. + پس تو هم طبع شاعری داری دلبرکم. با خنده لب زدم: ‌- به شما رفتم دیگه آقایی. قهقهه کنان سری تکون داد و به سمت مطب دکتر عباسی حرکت کرد. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم. به محض سوار شدنم آراد با چهره‌ای آشفته گفت: + دکتر چی گفت؟! نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت. + مروا جانم حالت خوبه؟! دکتر بهت چی گفته؟! لعنت به اشک‌هام که راه باز کردن روی صورتم که از خفگی نمیرم. بی هوا خودم رو پرت کردم توی آغوشش که دستاش بدون لحظه ای مکث حلقه شد دور شونه هام، با صدایی پر از بغض لب زدم. - آراد خانم عباسی گفت که خوب میشی. گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه. هق زدم و دوباره گریم رو از سر گرفتم. - خدایا باورم نمیشه. خدایا شکرت. حلقه‌ی دست آراد دور شونه هام شل شد که با فین فینی از آغوشش بیرون اومدم. رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت. درب بشکه رو باز کردم و به سمتش گرفتم. با دستش بشکه رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود. گریه کنان لب زدم. - آراد ببین همه چیز درست شد. آراد باورم نمیشه‌، خدایا شکرت. تو خوب میشی آراد، دیگه مال هم میشیم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ... هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده. از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم درب بشکه رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم. از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم. روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم. - خوبی تو؟! نگاهی به اطراف کرد و دستش رو به سمت صورتم آورد‌، قلبم از کوبش ایستاد. روسریم رو کمی جلو آورد و لب زد. + خوبم عزیزم. نمی دونم چی بگم واقعا! فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر. دستش رو توی جیبش بُرد و جعبه‌ی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد. چشمام از خوشحالی برقی زد و با شیطنت گفتم: - آرادی این مال منه دیگه؟! اَبرویی بالا انداخت که بلند خندیدم دستم رو به طرف دستش بردم، دستش رو عقب کشید و گفت: + اینجا؟! به کوچه نگاهی انداختم و گفتم: - آراد اذیت نکن دیگه بازش کن‌! مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده لب زدم. - ‌وای آرادی این مال منه؟! لبخندی زد به ذوق کردنم و کش دار بله ای گفت. آویز رو از دستش گرفتم و توی هوا تکونش دادم، لبخند پهنی زدم و گفتم: - اینجاست که شاعر میفرماید: مدتی هست‌ که درگیر سوالی شده‌ام! توچه داری که من، اینگونه هوایی شده ام. بلند بلند خندید و دستی به چشمام که نسبتاً خیس اشک بودند کشید. +از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل! من برای داشتنت باید که مولانا شوم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
⁴ پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ✨🌱
سورهکوثراومده_۲۰۲۲_۰۱_۲۲_۱۹_۰۷_۴۹_۲۵۸.mp3
5.44M
🎼 •|مژده‌که‌سوره‌ڪوثر‌اومده •|لیلة‌القدر‌پیمبر‌اومده..😍🎊 🎙
✨ غروب‌جمعه‌ها‌دلگیر‌نیست🍃 شاید‌دلمان‌گیر‌کسی‌است‌که‌نیست😔💔
خواهش میکنم 😉💛