👑﷽👑
بًَُِِِِِِِِّّّّهُُُِِّّ زًَُُِِِِِِِِّّّمَُُُِِِِِِِّّیًًًُُُِِِِِِِنًًًَُُِِِِِِ آًَِِّمًُِِِِِّدًُُُِِِِِِِّهًَِِِِّ اًَََِِِِِِِمِِِِِِِّّّّ خًًًًِِِِِِِِّّاُِِِِِِِِِّّّدًًًًًَُِِِِِِمِِِِِِِِّّّ زًََََُِِِِِّهًًُُُِِِِِِّرًًُُُُِِِِِِّاًًَُُِِِِِِّّ بًًُُِِِِِِّّّاًُُِِِِِّّشًََََََِِِِِِّمًًًُُِِِِِِِِِ.ًَُُِِِِِ.ِِِِِِِِِِّّ.ًًَُُِِِِِِِّّ
♡بــــوی عــطــرِ خــــدآ♡
حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ...خُڋاݕَڔٰاےِݦَݧْڬٰاڣٖیښٺ❤
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
❤️«امیدمان فقط تویی»❤️
:)♡به امید روزی ک بوی عطر خدا
سراسرسرزمین را فرابگیرد ♡:)
👇🚫تٌـوجّـهّــ تٌـوجّـهّــ🚫👇
هشتگهای گروه 🤞🙂
#امام_زمانی 🌱
#دخترونه 🧕
#پسرونه 🧍♂️
#استوری 😜
#تلنگر 🥺
#رمان 📖
#شهدا🖤
#پروفایل 🌅
#مداحی_موسیقی 🎧🎼
و کلی چیزای ناب و قشنگ دیگه که باید بیای ببینی 😍
کانال ایتا: https://eitaa.com/Boyeatreekhoda
گروه واتساپ:
https://chat.whatsapp.com/BxfcDXRgTXSJupXZFpODmS
پیج اینستاگرام:
https://instagram.com/boyeatreekhoda?utm_medium=copy_link
منتظر چی هستی زود بزن رو لینک بالا 🤓
زودی بیا که حضرت مهدی (عج) منتظر حضور پررنگ تو عه 😉
#تبادل
#منتشر_کنید
شرایط تبادل شبانہ👇🏻🌸'!
🌿آمار 100+نفر به بالا
🌿داشتن بنر و ریپ
🌿عضو ڪانال حتما باشن!
🌿ڪانال مذهبے اخلاقے
تبادل ساعتے🌹👇🏻'!
🌱بین ²الے⁴ساعت
🌱آمار 100+
🌱ڪانال مذهبےو اخلاقے
تبادل ویو💕👇🏻'!
🌱آمار 100+
🌱40-50-60-70ویو
🌱ڪانال مذهبے و اخلاقے✨
🌿
اگہ شرایط بــالا رو داشتے بیا پیوے و بگو از ڪدوم تب میخوای↑
ایدے👇🏻
@Malakeh8
🤍🌸
عضو کانال باش بد پیام بده
🆔️@Boyeatreekhoda
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٠۵
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢
_محمد...😭
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه
خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭
محمد: فائزه...😢
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭
_یکی بود... یکی نبود.... 😢
و شروع کردم به گفتن همه چیز...😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٠۶
همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم😢
محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی...😔
با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم😭 ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا...😭 محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم😔 فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن...😭
_باورت دارم محمدم😢
محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند...😭
گریه هاش داشت قلبمو له میکرد😢
_محمد... تورو خدا... گریه نکن😢
هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم
زمزمه کرد: دوست دارم فائزه...❤️
دیوونتم محمدم..❤️
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٠٧
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادس رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
*❤️...الهی به امید تو...❤️*
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد✋
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍
*چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته❤️*
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٠٨
همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود😬
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم😍
محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘
_ممنون آقایی❤️
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی*
#پایان♥️
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
امیدوارم خوشتون بیاد 👆
این رمان هم به پایان رسید .
دیدیم که تا خدا جون نخواد هیچ برگی از درخت نمیوفته 😍🌸
#تباه!!
اولروصورتشـونایموجۍگلمیذاشتـن، بعـدازنیـمرخ،بعـدتمـٰامرخالانمازسرتـٰاپـٰا
وفـلانوایـنـٰا ...
یھڪمفقطیڪمهـٰاڪمترتبـلیغحجـٰاب ڪنید!!
#خـواهشاً
#حࢪف_حساب 💡
مهم ترین چیز توے این دنیا تویے!!
خدا ۱۲۴،۰۰۰ پیامبر و ۱۲ امام فرستاده،
که فقط و فقط
تو رو هدایت کنه....
تو رو به عبودیت برسونه!!
تو خیلے گرونے...🍃
پس خودتو مفت نفروش..!🙂❕
زندگےمثلجلسهامتحاناست.
بارهاغلطمینویسـیم،
پاکمیکنیم،
ودوبارهغلطمینویسـیم.
غافلازاینکہناگہانمرگفریادمیزند:
برگههابالا..!
#حواسمونهست؟🙂
#بدوݩ_تعاࢪف✋🏻
🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐
رفقا همسایه هامون اصلا پیام هارو فوروارد نمیکنن😓🥀
پس حذف میشن و فقط ریحانه النبی باقی میمونه 🌹
اگه میخواین همسایه شین به این آیدی پیام بدین و لینک بفرستین
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐🎐
خلقپرسندزمن؛
بهشتخواهییادوست؟!
ایبیخبران!
بهشتبادوستنکوست :)👥♥️
#پنجشنبه_ویاد_شهدا_صلوات🌹