#خاطراتشهدا
سوریہبودوخیلۍدلتنگشبودم..
بهشگفتم: کاشکاریکنۍکہفقط
یکۍدوروزبرگردۍ..💔
باخندهگفت: دارممیامپیشتخانم..
گفتم: ولـےمندارمجدۍمیگم..💔
گفت: منمجدۍگفتم! دارممیام
پیشتخانم!حالایاباپاۍخودم🙃
یاروۍدستمردم! :))
حرفشدرستبود،
رویدستمردماومد..🥀
«شهید حسین عزیزی»
#شهید_گمنام
_
گمنام یعنی کسی که...🥀
حتی نخواست یه اندازه نامی🖇
از دنیا سهم داشته باشد🌿
«✨🌱»
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ(:💔
وَتَقو االلهَ اِنَّ الله علِیمُ بِذَاتِ الصُدُور (۷)
و از خدا بترسید! که خدا به نیات دل ها و اندیشه های درونی شما آگاه است.
🙂🖐🏻
گفتند:
چیزی ک نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی❌
ن ببین👀
ن بشنو👂
ن بگو🗣
ن بنویس✍
یوسف میدانست درها بسته اند....
اما به امید خدایش...
به سوی در های بسته دوید..🏃♂
و درها برایش باز شد!
اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته شد⚡️
به طرفشان بدو🏃♂
چون خدای تو و خدای یوسف یکیست☝️💛
•💚•
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-بدونید که ما لیاقتِ شهادتو نداشتیم
-#ماه_رجب بود، درِ رحمت خدا خیلی باز بود..!
💐شهید مصطفی صدر زاده💐
#رمان عشق گمنام
#پارت ۱
با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد .
این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا .
سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،فقل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم .
وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم .
بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم .
مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر
مامان:کیه ؟
جواب میدهم: منم مامان جان .
بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼