رمان عشق گمنام
پارت ۱۱
من:مامان من میرم خونه خاله فیروزه جزوه ام رو به ویدا بدم بخونه .
مامان :باش ،بیا این سبزی ها رو هم بده فیروزه .
سبزی هارو از دست مامان میگیرم میروم .میخواهم از در خارج بشوم که آرمان هم همزمان با من وارد حیاط میشود نگاهم میکند می گوید :کجا به سلامتی ؟
جواب میدهم :خونه ویدا
یک ابرویش را بالا می اندازد میگوید : اون وقت چیکار ؟
جزوه ام را تکان میدهم میگویم :برای این چند تا برگه .
آرمان :حالا میتونی بری من همینجا وایستادم تا بری
از در خارج میشوم ،زنگ آیفون را میزنم بعد هم نگاهی به پشت سرم می اندازم آرمان هنوز جلوی در خانه یمان منتظر من است که بروم داخل .
در با صدای تیکی باز میشود .
داخل میروم خاله فیروزه در حیاط مشغول گل دادن به گل ها هست .اقا علی هم روی تخت گوشه حیاط مشغول کتاب خواندن است .
سلام میکنم علی اقا متوجه ی حضور من میشود .سلام میکند :سلام علیکم .
خاله فیروزه :سلام آوا جان برو داخل ویدا داخله از صبح هی غر میزنه من هیچی بلد نیستم سر مارو خورد والا این علی هم که هرچی براش توضیح میده میگه تند توضیح میدی .
میخندم ولی آروم میگویم : رگ خوابش دست منه خاله جون .
خاله هم میخندد میگوید :برو خاله ببین میتونی .
با اجازه ای میگویم میروم داخل خانه .
جلوی در اتاق ویدا می ایستم و تقه ی به در میزنم .
ویدا:بیا داخل
داخل میروم سلام میکنم ویدا هم جوابم را میدهد
من:کو بیا ببینم چی رو متوجه نمیشی .
ویدا:بیا آوا نجاتم بده این کاش اون یه ترم رو میومدم وگرنه الان اینجوری نبودم .
من:بله اگه میومدی این نمیشد منم گفتم بیا خودم کمکت میکنم .
منو ویدا تو دانشگاه با هم بودیم ویدا یه ترم رو مرخصی گرفت نتونست بیاد الان هم کلاسامون متفاوت شده .
ویدا:حالا هیچی نگو که اعصابم خورد میشه بیا این جزوه رو بهم بده بخونمش .
جزوه رو به دستش میدهم میگویم :بفرما
****
بالاخره بعد از ۲ ساعت با ویدا درس خوندن .
ویدا همچیو یاد گرفت من همیشه برای هرکدوم از جزوه هام مباحثشون رمز میزارم که زود تر توی ذهنم برن .به ویدا هم اینا رو گفتم که باعث شد زودتر یادشون بگیره .
ادامه دارد.......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۱۲
ویدا:آوا بشین همینجا من برم میوه بیارم بخریم زیاد انرژی از مون رفته .
میخندم میگویم: برو بیار که از تو خیلی رفته .
ویدا میرود که میوه بیارد .من هم میرم توی فکر ساعته که خریده بودم . خدایا واقعا نمیدونم حکمتش چیه ،تا اینجا اوردمش اما یادم رفت بدمش .خدا بهتر میدونه .
در اتاق باز میشود ویدا با یک میوه خوری بزرگ داخل میشود .
روبه ویدا میکنم میگویم :تو واقعا میخواهی اینا رو بخوری ؟
ویدا:آره همیشه اینقدر میوه میارم تو اتاقم، استراحم میخورم کم کم تموم میشه تازه این میوه خوری هم فقط مخصوص منه .
من:بله از تو که بعید نیست
کمی میوه میخوریم که از ویدا میپرسم :راستی داداشت چرا کانادا رو ول مرد اومد ایران ؟میخواد بمونه یا دوباره بره؟
ویدا حالت غمگین به خود میگیرد می گوید ؛:راستش این داداش خل ما کانادا دکتر رو ول کرده اومد اینجا میخواد بره توی سپاه .هرچی هم بهش میگم تو که قرار بود دکتر بشی ،حالا چرا از رشته مورده علاقت زده شدی ؟
میگه هیچی ....
نمیدونم چرا میخواد بره سپاه ولی من تا جایی که میدونم رشته ای که تو کانادا میخوندو خیلی دوست داشت الانو نمیدونم .
من:جدا میخواد بره سپاه مطمئنی ؟
ویدا:آره. بابام هم میگه هرچی خودت میخواهی من مجبورت نمیکنم .
مامان هم میگه همه ی خانواده ما دکتر مهندسن بعد تو میخواهی بری سپاه .
داداش از وقتی که بچه بود آرزو داشت دکتر بشه نمیدونم چی شده که میخواد بره سپاه .
من:نگران نباش انشا الله درست میشه ،این آرمان ما میخواست رشته ریاضی بخونه رفت راهنمایی موقع انتخاب رشته گفت من میخوام برم طلبه ای ،بابام گفت :این چه رشته ای میخواهی بری
مامانم که هیچی نمی گفت ،آخرشم داداش رفت طلبه شد .ولی اصلا پشیمون نیستیم بابا هم الان راضیه .
شاید حکمتی داشته ویدا جان همه چی رو بسپر به خدا .
ویدا با حرف من کمی آروم شد بعد گفت :من مشکلی با انتخابش ندارم ولی میترسم .
من:از چی میترسی ؟
ویدا :از خطرات کارش
من:نگران نباش ویدا جان اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته .
حالا باشو از این حالت غم زدگی بیا بریم پیش خاله فیروزه یه دوتا از خاطرات بچگی بگه یکم بخندیم .
با ویدا دوتایی از اتاق بیرون آمدیم رفتم حیاط خاله روی تخت نشسته بود داشت برنج پاک میکرد .
رفتیم نشستیم کنارش روبه خاله گفتم :خاله دوتا از اون خاطراتت بگو
خاله فیروزه : باز شما کم اوردین اوومدین نشستین کنار من ؟
راست میگه خاله منو ویدا هر وقت یکیمون حالش خوب نیست میاییم پیش خاله میگیم خاطره تعریف کنه .
من:آره خاله این دختر شما از بس درس خونده حالش خراب شده شما دوتا خاطره بگی خوب میشه😂
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟😉
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂!|
#عکس_نوشت☘
«یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیل»
خدایا!
کمِ ما را به زیادِ خودت ببخش :)♥️🌱
#مناجات_باخدا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمول ترک گناه
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#امام_زمان
چگونه به نامحرم نگاه نکنیم..؟
جوانی ازعالمی پرسید:
من جوان هستم ونمی توانم نگاهم را از نامحرم منع کنم...چاره ام چیست ؟
عالم کوزه ای پر از شیر به اوداد و به اوتوصیه کردکه کوزه راسالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی هم درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همه مردم او را کتک بزند!⁉️
جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت...
عالم ازاوپرسید : چند دختر سر راه خود دیدی؟؟
جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکرآن بودم که شیر را نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخوار و خفیف بشوم...
عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر
بر کارهایش می بیند...
و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خوار وخفیف شود بیم دارد.
#پندانه
#بدونیم🖐🏻
استادی میگفتند،
هر وقت درس رو نفهمیدی
یا حوصله درس رو نداشتی؛
بدون اصلی ترین دلیلش گناهه!
گناه نکن آقاجون...
فلذاست که فرمودند:
هر روز محاسبه و مراقبه کنید،
که ببینید آخر کار چند چندید؟
یه وقت سه هیچ از خودت عقب نیفتی!
يَا ابْنَ آدَمَ مَا کسَبْتَ فَوْقَ قُوتِک فَأَنْتَ فِيهِ خَازِنٌ لِغَيْرِک.
فرزند آدم! آنچه بيش از حاجت خود بهدست آوردى نسبت به آن خزانهدار ديگرى هستى.
امام علی (علیه السلام)
#حدیث_نور
#یاثـاراللھ ♥️
هرڪجامیرومآقا،بهطُبرمیگردم!
السلامعلیڪیااباعبدالله✨✋🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #امامزمان
بیاجانان!طیکناینشبهجران..'💔
#خاڪریزخاطرات 📞
یڪ روزرفته بودم سرمزارشہید 🌱
پنجشنبه بودرفتم ڪه براے حسین فاتحه بخوانم وعرض ارادتے ڪنم
پدرومادر داداش حسین هم اونجابودن
پدرش منو صداڪرد.✨
گفت:سیدجان بیا ✋🏾
رفتم ڪمڪش ڪه وسایلهایے ڪه آورده بودن روجابجاڪردیم بعدش من باایشون هم ڪلام شدم توے گالرے موبایلم داشتم دنبال یه عڪس میگشتم ناگہان چشمم به این عڪس افتاد📸
به پدرشہیدنشونش دادم
ایشون گفتن:
من تاحالااین عڪس روندیده بودم حتے وقتی ڪه حسین زنده بود نشونم نداده بودولے یڪ روزیڪے ازدوستاش وقتے حسین شہیدشد این عڪس روبه من نشون دادن
حسین اصلاخستگے رونمیشناخت
خستگے اصلابراش هیچ معنایے نداشت
وخودش همیشه این جمله روتڪرارمیڪرد:
[ ڪارے ڪن ڪه توخستگے راخسته ڪنے
نگذارخستگے توراخسته ڪند ]
حسین حتے خودخستگے روهم خسته میڪرد 💪🏾♥️
#شهید_حسین_ولایتی_فر🕊
شهیدحملہ ڪور تروریستے اهواز💔