eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
"کنجِ حرم"
حسین بن علی «ع»: *❓خدا چیست وچه شکلیست؟* *مسئله ای که از حضرت علی علیه السلام پرسیده شد* 👇🏽👇🏽👇🏽 سؤالى كه براى اكثر مردم ، مسلمون و غير مسلمون ، كوچك و بزرگ حتما پيش اومده ، این است كه *خدا از كجا آمده ، الان كجاست ؟* *از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده؟!!* اگر شما هم دوست داريد جواب اين سؤال ها را بگيريد بايد بدانيد عقل و درك و فهم ما قادر نيست به اون مرحله برسه ولى امام على (ع) در مقابل سؤال كفار راجع به خداوند به زيبايي جواب دادند وهم ضعف و عدم درك ما از وجود خداوند را شرح دادند . سؤال كفار از امام على(ع) *در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟* امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از بوجود آمدن زمان و تاريخ و هر چيزى كه وجود داشته... كفار گفتند: چه طور ميشود؟ ! هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده...!!! *امام على (ع) فرمود :* *قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟* *گفتند ٢* *امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟* *گفتند ١* *امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟* *گفتند هيچ* امام فرمود چطور ميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل از خداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد...؟؟؟ *كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته...؟!* امام فرمود همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است. گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى...؟! امام فرمود : اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟ كفار گفتند همه جا و از همه طرف امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟ كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟ چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟ امام فرمود خداوند خودش خالق خورشيد و نور است *آيا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟* *باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است ،* *در حالى كه قدرتمند است؟* *خداوند خود خالق باد است.* گفتند : خدايت را برايمان توصيف كن ، *ز چه درست شده ؟* آيا مثل آهن سخت است ؟ يا مثل آب روان ؟ و يا مثل دود و بخار است !؟ امام فرمود : آيا تا به حال كنار مريض در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟ گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم. امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم با او حرف زديد ؟ گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟! امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم و حركت نبود...؟!؟ گفتند : روح ، روح از بدنش خارج شد. امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد. حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟ همه سكوت كردند . امام على (ع) فرمود : *شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد ؛ چطور قادر به فهم و درك ذات اقدس احديت و خداى خالق روح خواهید بود...* جانم فدات ای سلطان بلاغت ، یاعلی *حداقل برای(☝️)نفر ارسال کنید.* *شادی آقا امیرالمومنین علی علیه السلام صلوات* 🌴🌴🌴🌴🌴 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم
💛 』 - شهیددهقان‌،تکہ‌ڪلامے‌داشت‌کہ‌‌مےگفت: ••|یہ‌چادر از حضرت‌زهــــࢪا(س) به خانم‌ها ارث رسیده و داشتن این حجـاب و حفظ ڪردنِ اون لیاقت میخواد..♥|•• - و حجاب دری ست به سوی بهشت... همان حجابی که تقوا را افزون میکند😍 - ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
1چشم 2باشه چشم 3چشم 4دارم به مرور میرسم صبر داشته باش 5خواهش 6گذاشتم 7😂🙂 8خداروشکر خوشتون اومده 9 چشم
بسم‌رب‌المهدی💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گَرچِہ‌این‌شَھرشُلوغ‌است وَلےباوَرڪُن‌ آنچِنان‌جاےِتوخالیست صِدامےپیچَد...👌
••• یـوسُفِ‌‌گُمگَشتِھ‌بٰاز‌آیَد ‌اَگَـر۠ثابِت‌۠شَوَد۠ دَر۠فِراقَـش‌مِث۠لِ‌یَع۠قوبیٖم‌وَ حَس۠رَت‌می‌خو۠ریٖم...🖐🏿
🌼 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ چيزى جز دعا و صدقه، درد و بيماری ها را از بين نمی‌برد. ‌ 📗بحارالانوار ج۹۶ ص۱۳۷
🌷امام مهدى عليه السلام : أنَا بَقِيَّةُ اللّه ِ في أرضِهِ و خَليفَتُهُ و حُجَّتُهُ عَلَيكُم من يادگار خدا در زمين و جانشين و حجّت او بر شما هستم . 📗بحار الأنوار ج۵۲ ص۹۲
-بيا توافقنامه امضا كنيم، من رآكتور قلبم را به نامت ميكنم، تو هم تحريم چشمانت را از من بردار …! مهدی جان ، میدانی آقاجان خواب مانده ایم ازهمان روز اول همان روز در سقیفه همان موقع کنار در خانه میدانی... اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید به خار در چشمان پدر نمیرسید به جگرِ سوخته مجتبی به ظهر عاشورا به زندان به زهر به غربت یتیمی نمیرسید اگرخواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید😔💔  
ممنون واقعا نظر لطف شماست و من انرژی میگیرم چون ادمین هم نداریم و دست تنهام شما عضو های ناب بهم انرژی میدید منم پست میسازم واسه چنل
🌿🌸🌿 امام زمان دنبال رفیق میگرده تو خوب باش، خودش میاد سراغت :)! ◍شیخ‌رجبعلی‌خیاط
🌱' . - درایندھ... توڪتاب‌هاے‌تاریخ‌مینویسندوازما روایت‌میڪنندڪھ: یھ‌جمعیت‌خیلۍ‌زیادے‌بودن ڪھ‌خودشون‌روسینہ‌زن‌و نوڪرامام‌حسین(ع)میدونستن ڪلۍ‌بچہ‌حزب‌اللھۍ‌داشتن ڪلۍ‌بچہ‌هیئتۍ‌ومذهبۍ‌داشتن ڪلۍ‌حوزھ‌علمیہ‌داشتن ولۍ‌حتۍ۳۱۳تاشون‌واقعۍ‌نبودن‌ڪھ امام‌زمانشون‌ظھورڪنھ! همہ‌فقط‌مدعۍ‌بودن‌ڪھ‌خوب‌اند!(:🙄🖐🏿
وااای ممنون عضو فعال کانال چشم حتما با این انرژی مثبت الان 20 پارت میزارم 🌹👌
رمان عشق گمنام پارت ۲۷ من:یعنی چی یه زمان درستی بگو آرمان :ابجی گرام به احتمال ۹۹درصد بنده شب میرسم خونه من: اها خداحافظ تماس را قطع میکنم وبه ویدا میدهم .ویدا روبه من میکند میگوید :چی شد آقا آرمان میاد ؟ من:نه شب میاد . ویدا:خب اینکه عالی شد میمونی ور دل خودم . من: نه دیگه خیلی مزاحمتون میشم میرم خونه داییم که همین نزدیکه . ویدا:چی چی رو مزاحم میشم من نمیزارم برم . با اسرار های ویدا تا موقعی که آرمان میاد من همینجا میمونم . ویدا: آوا بیا اینجا غذا رو برات گرم کردم بخور . از اتاق خارج میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم . ویدا:بیا بشین بخور. ویدا همینجور که برنج میکشد میگوید : راستی ظرفا رو هم خودت میشوری . صدای نچ نچ کسی را میشنوم . علی اقا:نچ نچ نچ وای خواهر من این چه طرز مهمانداریه . ویدا میخندد میگوید :چیه مگه خب آوا هم فکر کن خواهر ما . علی اقا نگاهی به ویدا میکند بعد به فکر میرود . بعد از چند دقیقه از کنار ما دور میشود . رو به ویدا میکنم میگویم : خب حالا موقع این کارا من خواهرت میشم ؟نه؟🤨 ویدا نگاهی به من می اندازد میگوید:بله آبجی آوا . من: شیطونه میگم بزنم ..... ویدا میخندد از آشپز خانه خارج میشود . بعد از خوردن نهار ظرف هارو میشورم واز اشپز خانه خارج میشوم . کسی را در هال نمیبینم به طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم . که صدای گفتگوی میشنوم علی آقا و ویدا درحال حرف زدم بودم میخوام دور بشوم که صدایشان به گوشم میرسد . ویدا: وا چرا اینجوری نگام میکنی ؟ علی اقا:چرا تو آشپز خونه اون حرف رو زدی؟ ویدا:دقیقا کدوم حرف چون من خیلی حرف زدم . علی آقا:همون که گفتی چیه مگه آوا هم خواهر ما . ویدا:چی میگفتم خب ؟ علی اقا :چی ..ها .هیچی ویدا: علی مشکوک میزنی . علی آقا:نمیزنم . صدای ویدا را میشنوم :علی کجا میری؟ تا این را میشنوم از در فاصله میگیرم ولی انگار دیر جنبیدم که در باز شد علی آقا به دیدن من کپ کرد گفت :ببخشید از کی اینجایید؟ کمی من ..من میکنم میخواهم جوابش را بدهم که ویدا میگوید :آوا بیا تو این برادر ما امروز خل شد اون که از موقع اومد عصبانی بود اینم از الان ... زود از فرصت استفاده میکنم وبه داخل اتاق میروم . ادامه دارد ....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۸ در را پشت سرم میبندم نمیدانم چرا تپش قلب گرفتم . ویدا :بیا بشین اینجا حرف بزنیم . کنارش مینشینم از فرصت استفاده میکنم فکر کنم الان وقت مناسبی باشد که از ویدا بپرسم . من:ویدا میخوام یچیزی بهت بگم ویدا نگاهی به من میکند وبعد یک سیب از میوه خوری مخصوصش بر میداردگاز میزند ، میگوید :بپرس اول گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وظبط کننده ی گوشی را روشن میکنم . میخواهم بدانم ویدا هم آرمان را دوست دارد یا نه .بخاطر همین میگویم :قرار برای آرمان بریم خواستگاری . ویدا از سیب خودنش دست میکشد با یه حالتی میگوید :خو...خوا...ستگاری من:آره نمیدونم چقدر خوشحالم . ویدا با صدای لرزانی که سعی میکند ان را مخفی کند میگوید: مبارک ....با..شه من:همین ؟نمیخواهی بدونی کیه ؟چه شکلیه ؟کی انتخابش کرده ؟، ویدا بازم با صدای لرزانی میگوید : مامانت انتخابش کرده که برین خواستگاری یا آقا ...آر..ما..ن ؟ از سر به سر گذاشتن ویدا دارم لذت میبرم الان فهمیدهم که ویدا هم آرمان را دوست دارد بد بخت ویدا که من میشوم خواهر شوهرش . من:معلومه داداشم نمیدونی آن شب که اومد گفت آوا با مامان صحبت کن بریم خواستگاری چقدر خوشحال شدم . دلم میخواست الان قاه قاه بزنم زیر خنده ولی بخاطر نقشه ام نزدم . ویدا این دفعه با حالت بغض آلودی گفت : دختره هم دوسش داره ؟ من:آره امروز فهمیدم چقدر دوسش داره . یک قطره اشکی از چشم ویدا ریخت پایین ویدا سریع پاکش کرد که من متوجه نشوم .ولی فهمیدم . میخواستم یجروری قضیه رو هم برای آرمان غمگین کنم هم ویدا بعد هم برم یه جای خلوت شروع کنم به بلند بلند خندیدن . بخاطر همین به ویدا گفتم :حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد ؟ نفهمیدم چی شد که دقیقا همان جوابی که من می خواستم ویدا داد . با صدای خشن جدی گفت:میخوام بهش جواب مثبت بدم . برای اینکه ضایع بازی در نیارم گفتم :وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه . ویدا:نه نمیکنه . من:خب حالا اصلا از این قضیه ها بیاییم بیرون . من برم بیرون دستامو بشورم میام پیشت . گوشیم رو برداشتم وظبط کننده رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۲۹ به محض بستن در اروم اروم شروع کردم به خندیدن به طرف آشپز خانه قدم برداشتم .تا پامو گذاشتم آشپز خانه خنم بیشتر شد وای خدا چقدر حال میده باکسی همچین شوخی بکنی . همینجور داشتم می خندیدم که کسی از پشت سرم گفت : آوا خانم چرا گریه میکنید . اوووو گندش در اومد بخاطر اینکه متوجه خندم نشه رفتم طرف ظرف شویی شیر آب رو باز کردم وبه صورتم پاشیدم از اون ور علی آقا گفت :تو اتاق ویدا گریه میکنه اینجا هم شما ببخشید مشکلی پیش اومده . نمی خواستم رومو کنم طرفش چون اگه رومو میکردم طرفش قطعا میفهمید دارم میخندم . بخاطر همین گفتم :نه چیزی نشده . اونم رفت . باورم نمیشه ویدا داره بخاطر حرفا ی من گریه میکنه . فقط منتظرم تا آرمان بیاد بهش بگم جواب ویدا رو . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۶ رو نشان میداد وای چقدر زود گذشت برام جالبه که چرا خاله فیروزه اینجا نیست . از آشپز خانه خارج شدم خدارو شکر خندم وایستاد هنوز هم که به حرف های توی اتاق فکر میکنم خندم میگیره ،علی آقا رو دیدم که داره تلویزیون نگاه میکنه . من:ببخشید علی آقا خاله فیروزه کجاست ؟ علی آقا :با خالم رفتم اصفهان خواستگاری پسر خالم . کنجکاو شدم حالا چرا رفتن اصفهان ولی چیزی نپرسیدم . به طرف اتاق ویدا قدم برداشتم در زدم وبعد وارد اتاق شدم . ویدا چشمانش قرمز شده بود .ولی گریه نمی کرد . خودم رو به هوای پرتی زدم گفتم ویدا راستی خاله کجاست . ویدا سرش را پایین انداخت گفت :برای پسر خالم رفتن خواستگاری اونم اصفهان من:حالا چرا اصفهان ؟ ویدا:پسر خالم اونجا دانشگاه میره عاشق یکی از همکلاسی هاش شده . من:اها ویدا دیگر نه بغض داشت نه چشماش قرمز بودن نه دیگه شاد بود خشن شده بود . وای آرمان نیستی ببینی چیکار کردم با ویدا خانم . ویدا پشت میز تحریرش نشسته بود داشت چیزی رو مینوشت .که موبایلش زنگ خورد . گرفت طرف من با حالت کشداری گفت :بفرمایید آقا آآآآآرمانه خندم گرفت از حرکتش تماس رو وصل کردم :بله داداش ارمان:سلام آوا من پشت در خونه خاله فیروزه ام بیا بریم . من:باش روبه ویدا گفتم :آرمان اومده . ویدا با صدای لرزانی گفت «آقا ...آرمان . وسایلم رو برداشتم وبه طرف حیاط راه افتادم .علی آقا جلوی در داشت با آرمان حرف میزد . من:سلام آرمان آرمان نگاهی بهم انداخت گفت :سلام ماشین رو داخل خونه پارک کردم پیاده میریم . حرفش که با علی آقا تموم شد به طرف خونه راه افتادیم . رسیدیم خونه از پله داشتم میرفتم بالا که گفتم :داداش به ویدا گفتم . آرمان :جدی گفتی ؟ من:آره بعدا میام لهت میگم سریع رفتم داخل اتاقم درو قفل کردم چون میدونستم اجل نمیده . اول گوشیم رو برداشتم صدای ظبط شده ی ویدا رو اوردم برشش زدم چون اول صدا هاش بغض ،لرز داشت . آرمان زرنگ میفهمید دارم گولش میزنم . از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق آرمان از بس استرس داشت .داشت راه میرفت . تا من اومدم گفت:خب ببینم چی گفت ؟ من:بشین تا برات بگم . نشست بدون مقدمه گوشیم رو در اوردم ظبط رو روشن کردم . من:بیا همچی توی این ظبط هست _ من : حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد . ویدا :میخوام بهش جواب مثبت بدم . من:وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه . ویدا:نه نمیکنه . آرمان تا این رو شنید چشماش کمی اشکی شد .وبعد سرش گرفت پایین من:داداش غصه نخور درست میشه . آرمان :فکر میکردم جوابش مثبت باشه .آوا تنهام بزار . طبق خواستش از اتاق اومدم بیرون . رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به خندیدن وای خدایا . بعد از خندیدن لباسام رو عوض کردم .و خودم رو روی تخت انداختم .وبه اتفاقات امروز فکر کرد. الان دیگه عذاب وجدان ول کنم نبود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود بلند شدم وضو گرفتم نماز خوند . بعد هم از پله رفتم پایین که یه چیزی برای شام درست کنم . ادامه دارد .....🥀 نویسند: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۳۰ به طرف آشپز خانه قدم برمیدارم در کابینت را باز میکنم و رشته های ماکارانی را برمیدارم . برای سس ماکارانی هم به سمت یخچال قدم برمیدارم . میخواهم در یخچال را باز کنم که تلفن خانه زنگ میخورد از در یخچال باز کردن میگذرم وبه سمت تفلن خانه قدم برمیدارم .تلفن را جواب میدهم :بله ؟ از صدایی که درون تلفن پیچید فهمیدم مامانه . مامان: سلام آوا جان من:سلام مامان خوبی ؟مامان جون چی ؟ مامان : اره خوبم .مامان جونتم بهتر انشالله فردا میاییم، بجای ما خالت از شیراز میاد . من: خدارو شکر که حالش خوبه . مامان اومدین اینجا آماده باش برای پسرت بریم خواستگاری . صدای شاد مامان در تلفن میپیچد میگوید: راست میگی ؟خودش گفت ؟حالا کی هست ؟ من:دروغم کجا بود .اره پسرت عاشق شده ،دختر خاله فیروزه ست مامان:ویدا رو میگی ؟ من:آره خودت ویدا از اون روزی که برای ویدا رفتن خواستگاری، پسرت کلافه ست . با مامان حدود بیست دقیقه درحال حرف زدن بودیم ماجرای سربه سر گذاشت دوتاشون رو هم به مامان گفتم . مامان: آوا خاک به سرم اینم شوخی بود که تو با این دوتا کردی ؟ میخندم میگویم :خب مامان باید می فهمیدم ویدا آرمان رو میخواد یانه 😁 مامان: همین امشب برو بهشون بگو زجر نده پسرم رو با عروس ایندمو . من:چششششم مامان:خب خیلی حرف زدیم من دیگه برم . کاری نداری مامان جان؟ من:نه مرسی . بعد از پایان تماس دوباره به طرف آشپز خانه میروم ، *** از همین پایین آرمان را صدا میزنم :آررررررررررررررررررمان بیا شام . میشینم مشغول خوردن میشوم بعد از چند دقیقه آرمان با چشمای قرمز از پله ها پایین می آید .ومیشیند پشت میز ومشغول خوردن شام میشود . بعد از اینکه غذام رو تموم میکنم روبه آرمان میکنم میگویم : آرمان بعد از اینکه غذاتو خوردی بالا نرو کارت دارم . آرمان تنها نگاهی به من میکند وبعد دوباره مشغول خوردن ماکارانی میشود . ظرفم را میشورم وبه طرف مبل ها میروم دراز میکشم تلویزیون را روشن میکنم . از صدای ظرف شدن متوجه میشوم آرمان غذاشو تموم کرد ، درست روی مبل مینشینم ومنتظر آرمان می مانم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌻
رمان عشق گمنام پارت ۳۱ آرمان از آشپز خانه خارج میشود یه نگاهی به من میکند وبه طرفم می آید .روی مبل روبه روی من مینشیند می گوید :کاری داشتی ؟ من : آرمان با مامان صحبت کردم که بریم خواستگاری . آرمان با حالتی عصبی میگوید :چرا گفتی ؟ ویدا خانم که میخواد به اون پسره جواب مثبت بده . من:همینجا باش من الان میام . به صورت دو از پله ها بالا میروم ودر اتاقم رو باز میکنم گوشی ام رو برمیدارم دوباره به پایین می آیم . روی مبل مینشینم وصدای صحبت های امروز منو ویدا را برای آرمان می گذارم . از اول تا آخرش را گوش میکند بعد با حالتی که چشمانش از تعجب گرد شده اند میگوید : آآآآآآآآآآواااااا من:جااااااااااااانم ارمان :این یعنی چی ؟ با حالت دانشمندانه ای میگویم :این یعنی اینکه آوا شما رو دوست دارد و شما هم آوا را .میخواستم ببینم چقدر دوست داره که توی ظبط از بغض صداش و لرز میشه فهمید . آرمان :جدی میگی ؟ من:بله برادر گرامی آرمان :وای خدایا . بعد از اینکه آرمان کمی خوشحالی کرد فهمید من چه کار کرده ام با این دوتا سریع به سمتم خیز برداشت ودست هایم برا از پشت گرفت دم گوشم گفت :این چه کاری بود با منو اون ویدا خانم بد بخت کردی ؟ من: اممممممم آرمان :همین الان میری خونه خاله فیروزه میگی شیر فهم شد ؟ من:چه برادر عجولی ایششش دستانم را از حصار ارمان بیرون میکشم وبه طرف پله ها میروم مامان راست میگفت همین امشب به هردوتاشون بگو . دستگیره ی در را پایین میکشم و وارد اتاق میشوم . لباسام رو عوض میکنم واز پله ها پایین میروم . من:داداش من رفتم به ویدا بگم . آرمان :خدایا خودت بخیر بگذرون که این خواهر ما این دفعه رو دیگه دست گل به آب نده . میخندمو میگویم :آمین ** کلید آیفون را فشار میدهم ودر با صدای تیکی باز میشود وارد میشوم عمو حسین روی تخت نشسته دارد قران میخواند با دیدنش سلام میکنم وجوابم را با مهربونی میدهد. میگوید:سلام آوا خانم خوبی ؟ ویدا داخل از سر شبی هم که از اتاقش بیرون نمی آید نمیدونم چشه . میخندم میگویم :آلان خودم رو به راهش میکنم .عموجان . داخل خانه میشوم علی آقا را میبینم که در حال مداحی خواندن است متوجه ی من نمی شود .چه صدای خوبی هم دارد .محو خواندن محداحیش میشوم خیلی با سوز میخواند . بعد از یکی دو دقیقه به خودت می آیم وسلام میکنم ،انگار از دیدن من تعجب کرده باشد میگوید:سلام شما کی اومدین . من: ،همین الان وزود به طرف اتاق ویدا میروم . حس میکنم قلبم در حال کنده شدن است از بس که تند تند میزند . در اتاق ویدا را میزنم و وارد میشوم . ویدا زیر پتو خوابیده به سمتش میروم میگویم :ویدا الان وقت خوابه ؟ پاشو میخوام یه خبر خوب ویه چیزی رو بهت بدم . ویدا سرش را از زیر پتو بیرون می آورد میگوید :خب بگو .امروز که هزار ماشا الله خبر خوب دادی . ادامه دارد ....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۳۲ خودم را به حالت خوشحال میزنم میگویم :وای ویدا بیا عکس نامزد داداشمو بهت نشون بدم . ویدا با این حرف من سریع نیم خیز مینشیند میگوید :نامزدش شد به همین زودی؟ من:آره بابا، به حر حال ما بریم اونا جوابشون مثبته . اگه خانواده دختره راضی نباشند خود دختره که راضیه . ویدا به یک جا خیره میشود میگوید: آها گوشی ام رو برمیدارم رمزش را میزنم و،یکی از عکس های ویدا را انتخاب میکنم میگویم .بیا اینم عکسش . ویدا با گوشی را از دستم میگیرد خوب به عکس نگاه میکند میگوید :این که عکس من . بلند میشوم وراه میروم میگویم :بله این عکس تو ودختری که دل داداش مارو بردی .ویدا آماده باش چند روز دیگه میاییم خواستگاری . ویدا از خجالت گونه هایش سرخ میشود من: ویدا تو هم آرمانو دوس داری ؟ ویدا بیشتر سرخ میشود میگوید :ها ..چی من:هیچی بابا فهمیدم خودم .خوب من دیگه برم که آرمان منتظر تا من برم . گونه ی ویدا میبوسم میگویم :خدا نگهدار عروس آینده . سریع از در اتاق بیرون می آیم واز خانه خارج میشوم . در حیاط بوته ی گل رز توجهم رو جلب میکند به سمت گل میروم وگل هایش را بو میکنم .دستم رو روی گل برگ های کل میکشم .حس میکنم به یک پارچه ی مخملی نرم دست زده ام . در همین حال یه گربه با سرعت تمام از کنارم رد میشوم وبشت سرش صدای عصبانی کسی : گربه ی دزد . وبعد هم اصابت چیزی به سرم آخم بلند میشود . نگاهی به چیزی که به سرم خورده میکنم یک دمپایی !؟! علی اقا: آوا خانم حالتون خوبه ؟ببخشید نمیدونستم شما اینجایین . یعنی علی آقا این دمپایی را پرتاب کرده ؟ با حالتی خشن میگویم :بله خوبم . وزیر لب هم میگویم الان فهمیدم ویدا به که رفته به برادرش . علی آقا سرش را پایین می اندازد میگوید :بازم عذر میخوام سرم. را بلند میکنم که بروم ،همزمان با من او هم سرش را بلند میکنم چشمانم به چشمانش میخورد سریع نگاهم را از اون میگیرم میروم . طول خانه خاله فیروزه را تا به خانه خودمان را میدوم نمیدانم چرا . سریع در را باز میکنم آرمان درحال تلویزیون نگاه کردن است .با دیدنم بلند میشود میخواهد حرفی بزند که میگویم :چیزی نگو به ویدا گفتم انشا الله مامان اومد میریم خواستگاری . وسریع از پله ها به بالا میروم . ادامه دارد.....🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۳۳ در اتاق را باز میکنم بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم را روی تخت میگذارم . وبه سقف خیره میشوم . بعد از چند دقیقه از نگاه کردن به سقف دست برمیدارم واتفاق چند دقیقه پیش را مرور میکنم .وای خدا چشمام به ی نامحرم افتاد ! خدایا خودت ببخش. اعصابم از دست خوردم خورد میشود اگه من سرم را بالا نمیاوردم الان چشمانم به چشم هایش نمیخورد . بلند میشوم به اتاق را نگاه میکنم که چشمم به بطری آب میخورد برش میدارم وبا همان مقدار وضو میگیرم . ودو رکعت نماز برای ظهور آقا امام زمان میخوانم تا بلکه خودم هم آرام بشوم . بعد از نماز به صورت دو زانو مینشینم ومیگویم :السلام علیک یا صاحب الزمان سلام بابا جونم سلام آقای من اقا جون منو ببخش بخاطر گناه هایی کردم و قلب ترو به هزاران ترک تبدیل کردم آقا جان امشب چشمم به چشم یه نامحرم خورد آقا منو ببخش ...... بعد از اینکه با آقام حرف زدم کمی آرام شدم وبه طرف تختم رفتم دراز کشیدم کم کم خواب به چشمانم آمد .... صبح با صدای شکستن چیزی بیدار شدم شتاب زده به پایین از پله ها رفتم . آرمان در آشپز خانه در حال جمع کردن شیشه خورده ها بود . من:آرمان چی شد ؟ هواست باشه . آرمان :لیوان از دستم افتاد شکست .راستی مامان زنگ زدن گفت ما نیم ساعت دیگه میرسیم. من: او چه خوب . آرمان :میگم خوب هم شد که من لیوان رو شکستم وتو از خواب بیدار شدی مگه نه ؟ نگاهی بهش میکنم میگویم :،کم نمک بریز با مزه . وبعد به طرف اتاقم قدم برداشتم در را باز کردم و داخل شدم به محظ اینکه وارد شدم گوشیم زنگ خورد . نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود جوابش را میدهم :به به عروس آینده خانواده محمدی چه خبر؟ ویدا: آوا میگم مامانت دیشب زنگ زده مامانم مامان منم زنگ زد بهم گفت برای خواستگاری. من:جدا ویدا: آره من:نمیدونی وقدر مامان با شنیدن اینکه آرمان تورو انتخاب کرده خوشحال بود تازه موضوع سر به سر گذاشتنتون رو به مامان گفتم مامان هم گفت همین امشب برو بهشون بگو . ویدا: قرار پس فردا بیایین . من:اووو پس عالی شد .فکر کن من قرار بشم خواهر شوهرت .بعد هم خندیدم گفتم :یه خواهر شوهری برات بسازم . ویدا هم با خنده ی من میخندد میگوید :وای خدا به دادم برسد با صدای زنگ آیفون مکالمه رو با ویدا قطع کردم واز پله ها پایین آمدم مطمئنم مامان ،بابا هستن . وحدسم هم درست بود . ** من:آرمان چیکار میکنی زود باش دیگه خانواده عروس پشیمون شدن ها . آرمان :الان میام . بالاخره بعد یک ربع آرمان خان از آینه و شانه کردن موها دل کندن . چون راهی زیاد تا خونه خاله فیروزه نبود پیاده رفتیم زنگ در را زدیم وبعد هم در با صدای تیکی باز شد . وارد خانه شدیم اول عمو حسین بعد هم خاله فیروزه ویدا ودر اخر هم علی اقا برای استقبال اومدن .آرمان همینجور که سرش پایین بود گل را به ویدا داد .بعد هم رفتیم نشستیم . همه باهم گرم گرفته بودن ویدا هم داخل آشپزخانه بود . بابا ،عمو حسین ، آرمان ،علی اقا باهم مامان ،خاله فیروزه هم باهم . اوففففففف کشیده ای گفتم که از چشم علی آقا دور نموند خیلی خجالت کشیدن علی آقا یه لبخند ملیحی رو لبش نشست . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼