-بيا توافقنامه امضا كنيم،
من رآكتور قلبم را به نامت ميكنم،
تو هم تحريم چشمانت را از من بردار …!
مهدی جان ، میدانی آقاجان
خواب مانده ایم
ازهمان روز اول
همان روز در سقیفه
همان موقع کنار در خانه
میدانی...
اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید
به خار در چشمان پدر نمیرسید
به جگرِ سوخته مجتبی
به ظهر عاشورا
به زندان
به زهر
به غربت یتیمی نمیرسید
اگرخواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید😔💔
#اللهمعجللولیکالفرج
ممنون واقعا نظر لطف شماست و من انرژی میگیرم چون ادمین هم نداریم و دست تنهام شما عضو های ناب بهم انرژی میدید منم پست میسازم واسه چنل
#انرژی_مثبت_اعضا
🌿🌸🌿
امام زمان دنبال رفیق میگرده
تو خوب باش،
خودش میاد سراغت :)!
◍شیخرجبعلیخیاط
#امام_زمان
#شھـیدابراهیمهادۍ🌱'
.
-
درایندھ...
توڪتابهاےتاریخمینویسندوازما
روایتمیڪنندڪھ:
یھجمعیتخیلۍزیادےبودن
ڪھخودشونروسینہزنو
نوڪرامامحسین(ع)میدونستن
ڪلۍبچہحزباللھۍداشتن
ڪلۍبچہهیئتۍومذهبۍداشتن
ڪلۍحوزھعلمیہداشتن
ولۍحتۍ۳۱۳تاشونواقعۍنبودنڪھ
امامزمانشونظھورڪنھ!
همہفقطمدعۍبودنڪھخوباند!(:🙄🖐🏿
"کنجِ حرم"
#شھـیدابراهیمهادۍ🌱' . - درایندھ... توڪتابهاےتاریخمینویسندوازما روایتمیڪنندڪھ: یھجمعیتخیلۍزی
برای چندمین بار قرار گرفته ولی باید هر لحظه یاد آوری بشه🥀✨
رمان عشق گمنام
پارت ۲۷
من:یعنی چی یه زمان درستی بگو
آرمان :ابجی گرام به احتمال ۹۹درصد بنده شب میرسم خونه
من: اها خداحافظ
تماس را قطع میکنم وبه ویدا میدهم .ویدا روبه من میکند میگوید :چی شد آقا آرمان میاد ؟
من:نه شب میاد .
ویدا:خب اینکه عالی شد میمونی ور دل خودم .
من: نه دیگه خیلی مزاحمتون میشم میرم خونه داییم که همین نزدیکه .
ویدا:چی چی رو مزاحم میشم من نمیزارم برم .
با اسرار های ویدا تا موقعی که آرمان میاد من همینجا میمونم .
ویدا: آوا بیا اینجا غذا رو برات گرم کردم بخور .
از اتاق خارج میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم .
ویدا:بیا بشین بخور.
ویدا همینجور که برنج میکشد میگوید : راستی ظرفا رو هم خودت میشوری .
صدای نچ نچ کسی را میشنوم .
علی اقا:نچ نچ نچ وای خواهر من این چه طرز مهمانداریه .
ویدا میخندد میگوید :چیه مگه خب آوا هم فکر کن خواهر ما .
علی اقا نگاهی به ویدا میکند بعد به فکر میرود . بعد از چند دقیقه از کنار ما دور میشود .
رو به ویدا میکنم میگویم : خب حالا موقع این کارا من خواهرت میشم ؟نه؟🤨
ویدا نگاهی به من می اندازد میگوید:بله آبجی آوا .
من: شیطونه میگم بزنم .....
ویدا میخندد از آشپز خانه خارج میشود .
بعد از خوردن نهار ظرف هارو میشورم واز اشپز خانه خارج میشوم . کسی را در هال نمیبینم به طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم .
که صدای گفتگوی میشنوم علی آقا و ویدا درحال حرف زدم بودم میخوام دور بشوم که صدایشان به گوشم میرسد .
ویدا: وا چرا اینجوری نگام میکنی ؟
علی اقا:چرا تو آشپز خونه اون حرف رو زدی؟
ویدا:دقیقا کدوم حرف چون من خیلی حرف زدم .
علی آقا:همون که گفتی چیه مگه آوا هم خواهر ما .
ویدا:چی میگفتم خب ؟
علی اقا :چی ..ها .هیچی
ویدا: علی مشکوک میزنی .
علی آقا:نمیزنم .
صدای ویدا را میشنوم :علی کجا میری؟
تا این را میشنوم از در فاصله میگیرم ولی انگار دیر جنبیدم که در باز شد علی آقا به دیدن من کپ کرد گفت :ببخشید از کی اینجایید؟
کمی من ..من میکنم میخواهم جوابش را بدهم که ویدا میگوید :آوا بیا تو این برادر ما امروز خل شد اون که از موقع اومد عصبانی بود اینم از الان ...
زود از فرصت استفاده میکنم وبه داخل اتاق میروم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۲۸
در را پشت سرم میبندم نمیدانم چرا تپش قلب گرفتم .
ویدا :بیا بشین اینجا حرف بزنیم .
کنارش مینشینم از فرصت استفاده میکنم فکر کنم الان وقت مناسبی باشد که از ویدا بپرسم .
من:ویدا میخوام یچیزی بهت بگم
ویدا نگاهی به من میکند وبعد یک سیب از میوه خوری مخصوصش بر میداردگاز میزند ، میگوید :بپرس
اول گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وظبط کننده ی گوشی را روشن میکنم .
میخواهم بدانم ویدا هم آرمان را دوست دارد یا نه .بخاطر همین میگویم :قرار برای آرمان بریم خواستگاری .
ویدا از سیب خودنش دست میکشد با یه حالتی میگوید :خو...خوا...ستگاری
من:آره نمیدونم چقدر خوشحالم .
ویدا با صدای لرزانی که سعی میکند ان را مخفی کند میگوید: مبارک ....با..شه
من:همین ؟نمیخواهی بدونی کیه ؟چه شکلیه ؟کی انتخابش کرده ؟،
ویدا بازم با صدای لرزانی میگوید : مامانت انتخابش کرده که برین خواستگاری یا آقا ...آر..ما..ن ؟
از سر به سر گذاشتن ویدا دارم لذت میبرم الان فهمیدهم که ویدا هم آرمان را دوست دارد بد بخت ویدا که من میشوم خواهر شوهرش .
من:معلومه داداشم نمیدونی آن شب که اومد گفت آوا با مامان صحبت کن بریم خواستگاری چقدر خوشحال شدم .
دلم میخواست الان قاه قاه بزنم زیر خنده ولی بخاطر نقشه ام نزدم .
ویدا این دفعه با حالت بغض آلودی گفت : دختره هم دوسش داره ؟
من:آره امروز فهمیدم چقدر دوسش داره .
یک قطره اشکی از چشم ویدا ریخت پایین ویدا سریع پاکش کرد که من متوجه نشوم .ولی فهمیدم .
میخواستم یجروری قضیه رو هم برای آرمان غمگین کنم هم ویدا بعد هم برم یه جای خلوت شروع کنم به بلند بلند خندیدن .
بخاطر همین به ویدا گفتم :حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد ؟
نفهمیدم چی شد که دقیقا همان جوابی که من می خواستم ویدا داد .
با صدای خشن جدی گفت:میخوام بهش جواب مثبت بدم .
برای اینکه ضایع بازی در نیارم گفتم :وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
من:خب حالا اصلا از این قضیه ها بیاییم بیرون .
من برم بیرون دستامو بشورم میام پیشت .
گوشیم رو برداشتم وظبط کننده رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۲۹
به محض بستن در اروم اروم شروع کردم به خندیدن به طرف آشپز خانه قدم برداشتم .تا پامو گذاشتم آشپز خانه خنم بیشتر شد وای خدا چقدر حال میده باکسی همچین شوخی بکنی .
همینجور داشتم می خندیدم که کسی از پشت سرم گفت : آوا خانم چرا گریه میکنید .
اوووو گندش در اومد بخاطر اینکه متوجه خندم نشه رفتم طرف ظرف شویی شیر آب رو باز کردم وبه صورتم پاشیدم از اون ور علی آقا گفت :تو اتاق ویدا گریه میکنه اینجا هم شما ببخشید مشکلی پیش اومده .
نمی خواستم رومو کنم طرفش چون اگه رومو میکردم طرفش قطعا میفهمید دارم میخندم .
بخاطر همین گفتم :نه چیزی نشده .
اونم رفت .
باورم نمیشه ویدا داره بخاطر حرفا ی من گریه میکنه .
فقط منتظرم تا آرمان بیاد بهش بگم جواب ویدا رو .
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۶ رو نشان میداد وای چقدر زود گذشت برام جالبه که چرا خاله فیروزه اینجا نیست .
از آشپز خانه خارج شدم خدارو شکر خندم وایستاد هنوز هم که به حرف های توی اتاق فکر میکنم خندم میگیره ،علی آقا رو دیدم که داره تلویزیون نگاه میکنه .
من:ببخشید علی آقا خاله فیروزه کجاست ؟
علی آقا :با خالم رفتم اصفهان خواستگاری پسر خالم .
کنجکاو شدم حالا چرا رفتن اصفهان ولی چیزی نپرسیدم .
به طرف اتاق ویدا قدم برداشتم در زدم وبعد وارد اتاق شدم .
ویدا چشمانش قرمز شده بود .ولی گریه نمی کرد .
خودم رو به هوای پرتی زدم گفتم ویدا راستی خاله کجاست .
ویدا سرش را پایین انداخت گفت :برای پسر خالم رفتن خواستگاری اونم اصفهان
من:حالا چرا اصفهان ؟
ویدا:پسر خالم اونجا دانشگاه میره عاشق یکی از همکلاسی هاش شده .
من:اها
ویدا دیگر نه بغض داشت نه چشماش قرمز بودن نه دیگه شاد بود خشن شده بود .
وای آرمان نیستی ببینی چیکار کردم با ویدا خانم .
ویدا پشت میز تحریرش نشسته بود داشت چیزی رو مینوشت .که موبایلش زنگ خورد .
گرفت طرف من با حالت کشداری گفت :بفرمایید آقا آآآآآرمانه
خندم گرفت از حرکتش تماس رو وصل کردم :بله داداش
ارمان:سلام آوا من پشت در خونه خاله فیروزه ام بیا بریم .
من:باش
روبه ویدا گفتم :آرمان اومده .
ویدا با صدای لرزانی گفت «آقا ...آرمان .
وسایلم رو برداشتم وبه طرف حیاط راه افتادم .علی آقا جلوی در داشت با آرمان حرف میزد .
من:سلام آرمان
آرمان نگاهی بهم انداخت گفت :سلام ماشین رو داخل خونه پارک کردم پیاده میریم .
حرفش که با علی آقا تموم شد به طرف خونه راه افتادیم .
رسیدیم خونه از پله داشتم میرفتم بالا که گفتم :داداش به ویدا گفتم .
آرمان :جدی گفتی ؟
من:آره بعدا میام لهت میگم
سریع رفتم داخل اتاقم درو قفل کردم چون میدونستم اجل نمیده .
اول گوشیم رو برداشتم صدای ظبط شده ی ویدا رو اوردم برشش زدم چون اول صدا هاش بغض ،لرز داشت .
آرمان زرنگ میفهمید دارم گولش میزنم .
از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق آرمان از بس استرس داشت .داشت راه میرفت .
تا من اومدم گفت:خب ببینم چی گفت ؟
من:بشین تا برات بگم .
نشست بدون مقدمه گوشیم رو در اوردم ظبط رو روشن کردم .
من:بیا همچی توی این ظبط هست _
من : حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد .
ویدا :میخوام بهش جواب مثبت بدم .
من:وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
آرمان تا این رو شنید چشماش کمی اشکی شد .وبعد سرش گرفت پایین
من:داداش غصه نخور درست میشه .
آرمان :فکر میکردم جوابش مثبت باشه .آوا تنهام بزار .
طبق خواستش از اتاق اومدم بیرون .
رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به خندیدن وای خدایا .
بعد از خندیدن لباسام رو عوض کردم .و خودم رو روی تخت انداختم .وبه اتفاقات امروز فکر کرد.
الان دیگه عذاب وجدان ول کنم نبود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود بلند شدم وضو گرفتم نماز خوند .
بعد هم از پله رفتم پایین که یه چیزی برای شام درست کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسند: فاطمه زینب دهقان🌼