رمان عشق گمنام
پارت ۳۱
آرمان از آشپز خانه خارج میشود یه نگاهی به من میکند وبه طرفم می آید .روی مبل روبه روی من مینشیند می گوید :کاری داشتی ؟
من : آرمان با مامان صحبت کردم که بریم خواستگاری .
آرمان با حالتی عصبی میگوید :چرا گفتی ؟ ویدا خانم که میخواد به اون پسره جواب مثبت بده .
من:همینجا باش من الان میام .
به صورت دو از پله ها بالا میروم ودر اتاقم رو باز میکنم گوشی ام رو برمیدارم دوباره به پایین می آیم .
روی مبل مینشینم وصدای صحبت های امروز منو ویدا را برای آرمان می گذارم .
از اول تا آخرش را گوش میکند بعد با حالتی که چشمانش از تعجب گرد شده اند میگوید : آآآآآآآآآآواااااا
من:جااااااااااااانم
ارمان :این یعنی چی ؟
با حالت دانشمندانه ای میگویم :این یعنی اینکه آوا شما رو دوست دارد و شما هم آوا را .میخواستم ببینم چقدر دوست داره که توی ظبط از بغض صداش و لرز میشه فهمید .
آرمان :جدی میگی ؟
من:بله برادر گرامی
آرمان :وای خدایا .
بعد از اینکه آرمان کمی خوشحالی کرد فهمید من چه کار کرده ام با این دوتا سریع به سمتم خیز برداشت ودست هایم برا از پشت گرفت دم گوشم گفت :این چه کاری بود با منو اون ویدا خانم بد بخت کردی ؟
من: اممممممم
آرمان :همین الان میری خونه خاله فیروزه میگی شیر فهم شد ؟
من:چه برادر عجولی ایششش
دستانم را از حصار ارمان بیرون میکشم وبه طرف پله ها میروم مامان راست میگفت همین امشب به هردوتاشون بگو .
دستگیره ی در را پایین میکشم و وارد اتاق میشوم .
لباسام رو عوض میکنم واز پله ها پایین میروم .
من:داداش من رفتم به ویدا بگم .
آرمان :خدایا خودت بخیر بگذرون که این خواهر ما این دفعه رو دیگه دست گل به آب نده .
میخندمو میگویم :آمین
**
کلید آیفون را فشار میدهم ودر با صدای تیکی باز میشود وارد میشوم عمو حسین روی تخت نشسته دارد قران میخواند با دیدنش سلام میکنم وجوابم را با مهربونی میدهد. میگوید:سلام آوا خانم خوبی ؟ ویدا داخل از سر شبی هم که از اتاقش بیرون نمی آید نمیدونم چشه .
میخندم میگویم :آلان خودم رو به راهش میکنم .عموجان .
داخل خانه میشوم علی آقا را میبینم که در حال مداحی خواندن است متوجه ی من نمی شود .چه صدای خوبی هم دارد .محو خواندن محداحیش میشوم خیلی با سوز میخواند .
بعد از یکی دو دقیقه به خودت می آیم وسلام میکنم ،انگار از دیدن من تعجب کرده باشد میگوید:سلام شما کی اومدین .
من: ،همین الان
وزود به طرف اتاق ویدا میروم .
حس میکنم قلبم در حال کنده شدن است از بس که تند تند میزند .
در اتاق ویدا را میزنم و وارد میشوم .
ویدا زیر پتو خوابیده به سمتش میروم میگویم :ویدا الان وقت خوابه ؟ پاشو میخوام یه خبر خوب ویه چیزی رو بهت بدم .
ویدا سرش را از زیر پتو بیرون می آورد میگوید :خب بگو .امروز که هزار ماشا الله خبر خوب دادی .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۲
خودم را به حالت خوشحال میزنم میگویم :وای ویدا بیا عکس نامزد داداشمو بهت نشون بدم .
ویدا با این حرف من سریع نیم خیز مینشیند میگوید :نامزدش شد به همین زودی؟
من:آره بابا، به حر حال ما بریم اونا جوابشون مثبته . اگه خانواده دختره راضی نباشند خود دختره که راضیه .
ویدا به یک جا خیره میشود میگوید: آها
گوشی ام رو برمیدارم رمزش را میزنم و،یکی از عکس های ویدا را انتخاب میکنم میگویم .بیا اینم عکسش .
ویدا با گوشی را از دستم میگیرد خوب به عکس نگاه میکند میگوید :این که عکس من .
بلند میشوم وراه میروم میگویم :بله این عکس تو ودختری که دل داداش مارو بردی .ویدا آماده باش چند روز دیگه میاییم خواستگاری .
ویدا از خجالت گونه هایش سرخ میشود
من: ویدا تو هم آرمانو دوس داری ؟
ویدا بیشتر سرخ میشود میگوید :ها ..چی
من:هیچی بابا فهمیدم خودم .خوب من دیگه برم که آرمان منتظر تا من برم .
گونه ی ویدا میبوسم میگویم :خدا نگهدار عروس آینده .
سریع از در اتاق بیرون می آیم واز خانه خارج میشوم .
در حیاط بوته ی گل رز توجهم رو جلب میکند به سمت گل میروم وگل هایش را بو میکنم .دستم رو روی گل برگ های کل میکشم .حس میکنم به یک پارچه ی مخملی نرم دست زده ام .
در همین حال یه گربه با سرعت تمام از کنارم رد میشوم وبشت سرش صدای عصبانی کسی : گربه ی دزد .
وبعد هم اصابت چیزی به سرم آخم بلند میشود . نگاهی به چیزی که به سرم خورده میکنم یک دمپایی !؟!
علی اقا: آوا خانم حالتون خوبه ؟ببخشید نمیدونستم شما اینجایین .
یعنی علی آقا این دمپایی را پرتاب کرده ؟
با حالتی خشن میگویم :بله خوبم .
وزیر لب هم میگویم الان فهمیدم ویدا به که رفته به برادرش .
علی آقا سرش را پایین می اندازد میگوید :بازم عذر میخوام سرم. را بلند میکنم که بروم ،همزمان با من او هم سرش را بلند میکنم چشمانم به چشمانش میخورد سریع نگاهم را از اون میگیرم میروم .
طول خانه خاله فیروزه را تا به خانه خودمان را میدوم نمیدانم چرا .
سریع در را باز میکنم آرمان درحال تلویزیون نگاه کردن است .با دیدنم بلند میشود میخواهد حرفی بزند که میگویم :چیزی نگو به ویدا گفتم انشا الله مامان اومد میریم خواستگاری .
وسریع از پله ها به بالا میروم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۳
در اتاق را باز میکنم بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم را روی تخت میگذارم .
وبه سقف خیره میشوم .
بعد از چند دقیقه از نگاه کردن به سقف
دست برمیدارم واتفاق چند دقیقه پیش را مرور میکنم .وای خدا چشمام به ی نامحرم افتاد !
خدایا خودت ببخش. اعصابم از دست خوردم خورد میشود اگه من سرم را بالا نمیاوردم الان چشمانم به چشم هایش نمیخورد .
بلند میشوم به اتاق را نگاه میکنم که چشمم به بطری آب میخورد برش میدارم وبا همان مقدار وضو میگیرم .
ودو رکعت نماز برای ظهور آقا امام زمان میخوانم تا بلکه خودم هم آرام بشوم .
بعد از نماز به صورت دو زانو مینشینم ومیگویم :السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بابا جونم سلام آقای من اقا جون
منو ببخش بخاطر گناه هایی کردم و قلب ترو به هزاران ترک تبدیل کردم آقا جان امشب چشمم به چشم یه نامحرم خورد آقا منو ببخش ......
بعد از اینکه با آقام حرف زدم کمی آرام شدم وبه طرف تختم رفتم دراز کشیدم کم کم خواب به چشمانم آمد ....
صبح با صدای شکستن چیزی بیدار شدم شتاب زده به پایین از پله ها رفتم .
آرمان در آشپز خانه در حال جمع کردن شیشه خورده ها بود .
من:آرمان چی شد ؟ هواست باشه .
آرمان :لیوان از دستم افتاد شکست .راستی مامان زنگ زدن گفت ما نیم ساعت دیگه میرسیم.
من: او چه خوب .
آرمان :میگم خوب هم شد که من لیوان رو شکستم وتو از خواب بیدار شدی مگه نه ؟
نگاهی بهش میکنم میگویم :،کم نمک بریز با مزه .
وبعد به طرف اتاقم قدم برداشتم در را باز کردم و داخل شدم به محظ اینکه وارد شدم گوشیم زنگ خورد .
نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود جوابش را میدهم :به به عروس آینده خانواده محمدی چه خبر؟
ویدا: آوا میگم مامانت دیشب زنگ زده مامانم مامان منم زنگ زد بهم گفت برای خواستگاری.
من:جدا
ویدا: آره
من:نمیدونی وقدر مامان با شنیدن اینکه آرمان تورو انتخاب کرده خوشحال بود تازه موضوع سر به سر گذاشتنتون رو به مامان گفتم مامان هم گفت همین امشب برو بهشون بگو .
ویدا: قرار پس فردا بیایین .
من:اووو پس عالی شد .فکر کن من قرار بشم خواهر شوهرت .بعد هم خندیدم گفتم :یه خواهر شوهری برات بسازم .
ویدا هم با خنده ی من میخندد میگوید :وای خدا به دادم برسد
با صدای زنگ آیفون مکالمه رو با ویدا قطع کردم واز پله ها پایین آمدم مطمئنم مامان ،بابا هستن .
وحدسم هم درست بود .
**
من:آرمان چیکار میکنی زود باش دیگه خانواده عروس پشیمون شدن ها .
آرمان :الان میام .
بالاخره بعد یک ربع آرمان خان از آینه و شانه کردن موها دل کندن .
چون راهی زیاد تا خونه خاله فیروزه نبود پیاده رفتیم زنگ در را زدیم وبعد هم در با صدای تیکی باز شد .
وارد خانه شدیم اول عمو حسین بعد هم خاله فیروزه ویدا ودر اخر هم علی اقا برای استقبال اومدن .آرمان همینجور که سرش پایین بود گل را به ویدا داد .بعد هم رفتیم نشستیم .
همه باهم گرم گرفته بودن ویدا هم داخل آشپزخانه بود .
بابا ،عمو حسین ، آرمان ،علی اقا باهم
مامان ،خاله فیروزه هم باهم .
اوففففففف کشیده ای گفتم که از چشم علی آقا دور نموند خیلی خجالت کشیدن علی آقا یه لبخند ملیحی رو لبش نشست .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت 34
وا این چرا اینجوری کرد کجای اوففف من لبخند داشت .نمیدانم چرا ولی یه لحظه فکر کردم که علی آقا داماد است چون واقعا از آرمان شیک تر لباس پوشیده بود .
زیر لب یه استغفر الله گفتم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمی کنم ولی این علی آقا کلا اعصاب منو بهم ریخته نمیدونم چرا هر وقت میبینمش چشمام همش دنبال اونه از اون شب که چشمام به چشماش خورد یه حسی درونم ایجاد شد .نمیدونم چه حسی ..حس گناه ..حس ...
واقعا نمی دانم خدایا اگه حسم حس گناه از درونم خارجش کن .
بالاخره ویدا خانم از آشپز خانه دل کند با سینی چای اومد تا سینی رو دیدم چشمام چهار تا شد .این چه چای بود زغال بود یا چای خاله فیروزه رو دیدم که لب زد آبرومون رو بردی دختر .
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . اخ این دختر آیا قراره عروس خانواده ما بشه؟ 😂
آرمان یه نگاهی کرد وبه سرعت سرش رو پایین انداخت متعجب این کارش بعد از چند دقیقه شونه هاش لرزید فهمیدم که داره میخنده .
ویدا چای به همه تعارف کرد تا رسید به من یه استکان چای برداشتم گفتم:خجالت بکش دختر چرا چایی ها این رنگین ؟
ویدا لبش رو به دندون داد گفت :بخدا هول کردم از دستم در رفت ۳سا قاشق غذارو خوری چای ریختم تو قوری .
من: تووووو قوری وای ویدا حالا تو فلاسک میکردی یه چیزی ولی تو قوری .
بابا :دخترا حرفاتون تموم شد
من:بله بابا
ویدا سینه چای رو در آشپز خانه گذاشت وبه جمع ما پیوست .
مامان :اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم صحبتاشون رو بکنن .
***
الان نزدیک ۱۰ دقیقه میشه که ویدا با آرمان تو حیاط دارن باهم خرفاشون رو میزنن .منم الان به بهونه ی دستشویی اومدم کنار پنجره من کلا یه دختر کنجکاو وفضولی هستم .پنجره رو آروم باز میکنم .ویدا ،آرمان روی تخت با فاصله نشستن .
صداشنو میشنوم .
آرمان :ویدا خانم شما که منو میشناسین من همچی از نظر مادی دارم . وراستش من درسم رو هم میخوام ادامه بدم .
خندم گرفته بود زمزمه کردم :واااا چه چیزا مگه قبلا دخترا نمیگفتن چرا الان پسرا میگن ما میخواییم درسم بخونیم .
& فکر کردین فقط شما دخترا بلدین ،بتظرتون فال گوش ایستادن کار بدی نیست ؟
وا این کی بود رومو کردم به پستم وای بازم گندش در اومد علی اقا بود مثل یه بچه ی که مچشو گرفته باش ساکت مظلوم وایستادم .
بازم تپش قلب گرفتم سعی کردم نگاه به چشماش نکنم زود از دسترسش بیرون رفت نشستم روی مبل خدایا شکرت .
همش به خودم میگویم :بفرما آوا خانم نتیجه کنجکاوی فضولی همین میشه عزیزم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۵
بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن.
چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .
مامان :خب چی شد ؟
ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت .
*
قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه .
تق تق
من:بله
آرمان: بیام داخل؟
من:نه
آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم .
با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم .
آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو
من:حالا برو که داری مزاحمم میشی .
دوباره میخندد میرود بیرون .
منم هم روی تخت دراز میکشم ...
الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده .
صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان .
از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم .
الله اکبر ،الله اکبر )
صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم .
کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم .
*
بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد .
روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود .
کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود .
(به به آوا خانم چطوری؟)
جوابش را دادم :شما ؟،
انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری .
تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم .
بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم .
**
آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟
من:بلللللللللللللللله کشتی مارو
چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم .
مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن .
من:باش. .
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم .
پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن .
آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که .......
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۶
آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین .
یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت .
آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم
من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه .
آرمان :ببخش خواهری .
ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو .
یه تاکسی هم از کنار ما در نشد .
ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم .
پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد .
آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا
دوباره در حال کتاب شدم .
سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد .
نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم .
حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من .
چون چاره ای نداشت قبول کردم .
از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام
علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم .
سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود .
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم .
در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون
علی آقا :خواهش میکنم .
من:خدانگهدار یاعلی
علی آقا:یا علی
کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم .
در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر
من:بله استاد ببخشید
استاد :دفعه اخرتون باشه .
وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا .
داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟)
فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین .
بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۷
کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟
شری باقری : اممممممم ،شما رو
این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن .
اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن .
شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن .
من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و....
سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم .
گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم.
تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم
داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن .
من:آقای محترم چند بار بهتونگفتم دست از سرم بردارین .
شروین : نمیشه .
پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون .
آقای راننده :خانم مقصدتون ؟
نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا
**
آقای راننده :خانم رسیدیم .
من:ممنون .
کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم .
وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم .
وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا .
کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن .
بلند شدم که برم خونه ......
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۸
کم کم نم نم باران شروع شد وای که چقدر من نم نم بارون را دوست دارم اونم تو گلزار شهدا حس حال بهتری داری .
ده دقیقه هم موندم بعد رفتم تا یه ماشین بگیرم برم خونه .بارون هم شروع کرد به تند تند باریدن .و برای پیدا کردن ماشین هم سخت بود .
دیگه نا امید شده بودم تصمیم گرفتم تا یه جاهایی پیاده برم .
گوشیم رو از جیب کولم برمیدارم وشماره ی مامان رو میگیرم .
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق ....چهار بوق ....
&دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگونمیباشد
دوباره تماس میگیرم وهمین صدا در گوشی میپیچد .
ایندفعه با آرمان تماس میگیرم .
یک بوق ....دوب ..جواب میدهد .
آرمان :به به آبجی خانم
من:سلام علیکم ،آرمان میتونی بیایی دنبالم ؟
آرمان :نه خواهر جان ماشینمو به دوستم قرض دادم .
من:بله وقتی میگم بزار من با ماشینه خودم برم همین میشه .
آرمان :صبر کن یه لحظه
بعد صداشو شنیدم که گفت :علی ،داداش میتونی بری دنبال خواهرم اخه منو ویدا خانم برای آزمایش نوبت گرفتیم دیرمون میشه .
بعد هم صدای علی اقا اومد : باشه داداش
آرمان :آوا الان علی میاد دنبالت منو ویدا خانم هم میریم برای آزمایش من ماشینتو بردم با خودم علی هم با ماشین ویدا خانم میاد .
من :اووووووف من نزدیکای گلزارم .
بعد هم تماس رو قطع کردم .
بعد از چند دقیقه علی آقا اومد .
سوار ماشین میشوم .
من:سلام
علی اقا :علیکم سلام
گوشیم رو از جیب کولم در می آورم وخودم رو با اون مشغول میکنم .
علی آقا پس از چند دقیقه ظبط ماشین را روشن میکند .
این حرم واسم شده تموم این ...
احساسم ...
باید تا جون دارم ..
به پاش وایستم ....
سرم فدای حرم ...
من هم عباسم رو اسم بی بی
زینب حساسم ...
سرم فدای حرم .....
حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم ویدا که تو ماشینش مداحی نداشت فکر کنم خودت علی آقا زحمت کشیدنو مداحی گذاشتن .
گوشی علی آقا زنگ میخورد
علی آقا :جانم ؟
+..............
علی اقا :خب من چیکار کنم ؟
+.............
علی اقا:خب من نمیتونم جون کسی دیگه به خطر می افته نمیشه اول اونو پیاده کنم ؟
+.............
علی اقا :چشم ،چشم سعی خودمو میکنم .
بعد از پایان تماس .......
ادامه دارد ......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۹
علی آقا از آینه نگاهی به من میکند وبعد به سرعت میگیرد .
وا این چرا اینکارو میکنه .ترسیده بودم سعی میکردم جیغ نزنم اونم جلوی یه نامحرم .
من:علی اقا .....چر...را اینقدر تند میرین .
علی اقا نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .
علی اقا کم کم داشت از شهر دور میشد .
همش عقب رو نگاه میکرد برای جالب شده بود که چرا همش عقب رو نگاه میکنه .
منم تصمیم گرفتم که عقب رو نگاه کنم یکم سرم رو به عقب متمایل کردم که با فریاد علی اقا که گفت
:نگااااااااااااااه نکن .
برگشتم به حالت اولم دیگه بغضم گرفته بود به جرعتی با من اینجوری حرف زد پسره ی بی ریخت هرچی خواستم بهش گفتم .
یهو صدای تیر اندازی اومد قلبم اومد تو دهنم .
علی اقا :آوا خانم زود باشین ،عقب یه اسلحه داخل جیب مخفیه ماشین هسته بدین من .
همین کارو کردم بهش دادم .
شروع کرد به تیر اندازی کردن .
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن .
علی آقا متوجه گریه من شد گفت :ترو خدا گریه نکنین من نمیتونم ....تحم.....
نفهمیدم چی شد که گفتم :،
پسره ی بیشعور چرا منو اوردی منو سر راه میرسوندی بعد میرفتی ما موریتت من بمیرم کی جواب خانوادمو میده ؟ها
از ت متنفرم پسره الدنگ .
خودم از رفتار خودم تعجب کردم چه برسه به علی اقا صورتش شده بود این 😮😳
دستمو گذاشتم رو دهنم توی دلم گفتم :خاک تو سرت آوا این چه رفتاری بود .
دیگه هیچ حرفی نزدم .
صدای تیر اندازی دیگه نیومد .
علی اقا:من معذرت میخوام .
خودمو زدم به اون راه گفتم :،راهزن ها چی شدن .
علی اقا :بله 😳؟
من:همونا یی که دنبالمون بودن .
علی اقا شروع کرد به خندیدن :اها اونا راننندشو زدم ماشین هم چپ کرد فکر نکنم اون دوتا سرنشین زنده نمونن بچه ها سپاه خودشون میام اجازشو نو میبرن .
در ضمن راهزن نیستن خلافکارن.
من :اووووووف خدایا شکرت .
بالاخره با جانی سالم به خانه رسیدم .
من:کسی خونه نیست ؟
مامان از توی آشپزخانه خونه گفت:من هستم .
رفتم دااخل آشپز خانه .
من:هنوز آرمان نیومده ؟
مامان :نه آزمایشون خوبه الان هم رفتن حلقه بخرن .
من:اها .
بعد از کمی حرف زدن با مامان سریع از پله ها رفتم بالا .
هنوز نمیتونستم اتفاق چند دقیقه پیش رو حضم کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۰
تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم .
یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه .
اشهد ان علی ولی الله
چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم .
سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه .
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست .
هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟
ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره.
آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم
دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم .
السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو
نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا .
من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو .
آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن .
من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم .
ویدا :بیا دست منن .
من :راستی مامان کو ؟
آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه .
اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم .
در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد .
در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم .
سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم
من:سلام علی اقا
علی اقا :سلام علیکم
من :ببخشید کارم داشتین ؟
علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم .....
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۱
علی اقا : واقعا نمیتونستم شمارو پیاده کنم چون ممکن بود شمارو حدف بگیرن .
بعد به فرمانده هم گفتنم که گفتن نمیشه . ببخشید من شعور دارم پس بیشعور نیستم . الدنگ هم نیستم .
از رفتار امروزم خیلی شرمنده شدم چرا خودم فکر نکردم که شاید منو بزنن .
آب دهنمو قورت دادم گفتم :شما هم ببخشید من واقعا رفتارم بد بود .اون موقع خیلی ترسیده بودم .
علی آقا این دفعه سرش بیشتر گرفت پایین حس کردم میخواد چیزی رو بگه .
گفت :ببخشید شما واقعا از من متنفری ؟
نمیدونستم منظور این حرفش چیه
من:بله ؟
علی اقا :هیچی
وسریع رفت این پسر چرا اینقدر این روزها مشکوکه .
منو دیگه رفتم داخل خونه .
ویدا:رفتی دوتا حلقه بیاری ها .
من : شد یبار منو سوژه قرار ندی ؟
مامان :دخترا بعدش بیایین سالاد درست کنید .
منو ویدا :باشه
حقله های آرمان ویدا رو در اوردم نگاهشون کردم واقعا قشنگ بودن این همشون سلیقه داداش گلمه .
من:وای ویدا خیلی قشنگن .
ویدا :بله 😌
آروم گفتم :راستی پسر رجایی چی شد ؟
ویدا آروم تر از من گفت : نمیدونم فکر نکنم بدونهه نامزد کردم ،علی میگفت فعلا آلمان رفته تا بیاد شما دوتا عقد کردین .
آوا :خدارو شکرررر .
ویدا :حالا پاشو بریم سالاد درست کنیم .
با ویدا دوتایی به طرف آشپز خونه راه افتادیم .
یه سالاد شیرازی مشتی هم درست کردیم .
****
امروز عقد آرمان ویدا بود خیلی خوشحالم که بالاخره داداشم به دختر مورد علاقهاش میرسه .
آرمان ویدا سر سفره ی عقد نشسته بودن . قران هم به دستشون بود علی آقا کنار ویدا وایستاده بود منم کنار آرمان .
عاقد هم با یه صلوات شروع کردم به خواندن خطبه .
- ........عروس خانم ویدا حسینی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرمان محمدی در آورم .
من :عروس خانم دارن قران میخونن
عاقد :...............وکیلم
من :عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد :و.................عروس خانم وکیلم .
ویدا :با اجازی آقا امام زمان و بزرگترها بله .
همه مون صلوات فرستادیم .آرمان انگشتر رو کرد دست ویدا .ویدا هم همینکارو کرد .
قرار بود بعد محضر بریم خونه ویدا که مهمان ها قرار اونجا بیان .
ویدا آرمان رفتن که باهم بگردن بعد بیان ماهم راه افتادیم به سمت خونه خاله فیروزه .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼