🖤 #امام_باقر علیه السلام فرمودند:
🍃 اگر ایمان ابوطالب علیه السلام را در یک کفّه ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفّه دیگر، ایمان ابو طالب بر ایمان همه آنها برتری می یابد.
📖 بحارالانوار، ج۳۵، ص۱۵۶
#ابوطالب
سالروز وفات حضرت ابوطالب تسلیت باد
رمان عشق گمنام
پارت ۴۷
۵دقیقه ای میشد را افتادم .اومدم دستمو ببرم ظبط رو روشن کنم که ویدا گفت : روشن نکن میخوام یچیزی بهت بگم .
من: بگو
ویدا: دیشب نشد بپرسم این مهدی کیه ؟
من: کدوم مهدی؟
ویدا: همینی که عاشقشی خب .
من: من عاشق کسی نیستم
ویدا: با سارا حرف میزدی گفتی.
من؛ اها سارا پرسید عاشق شدی منم گفتم آره اونم گفت اسمش چیه مهدی .
خواستیم ادامه حرفمون رو بزنیم که علی اقا اومد داخل دیگه نشد من به سارا بگم منظورم امام زمانمه 😌😍
ویدا خندش گرفته بود گفت اها .
بعد هم زمزمه کرد : این داداش ما هم خله ها .
شنیدم گفتم : کی خله ؟
ویدا: هی...چی
پیگیرش نشدم ویدا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : آوا یه چیزی بهت میگم ولی از من نشنیده بگیر باشه ؟
من: چی میخواهی بگی؟
ویدا : تو قول بده
من: باشه تو بگو
ویدا: آروم برو که تا میرسیم به دانشگاه بهت بگم .
من: باشه خب بگو
ویدا: آوا داداشم عاشقت شده .
نفهمیدم چی شد پامو زدم رو ترمز گفتم : چی گفتی ؟
ویدا خندید گفت : پس تو هم عاشقشی
من: چیییی میگی واس خودت ؟
ویدا بدون توجه به حرف من گفت : دیشب بخاطر همین کللافه حرفای تورو با سارا شنیده بود وقتی اومدم دیدم کلافه هست ازش پرسیدم ولی هیچی نگفت اینقدر پا پیچش شدم تا گفت .
من: خب .
ویدا: چقدر تو بی احساسی مثل اینکه داداش من عاشقت شده ها .
خودم زدم به نفهمی گفتم : خب که شده باشه .
ویدا حالت چهرش تغییر کردو گفت : یعنی دوسش نداری .
خودم نمیدونستم دوسش دارم یانه از اینکه ویدا گفت داداشش عاشقم شده ناراحت نشدم .یه حسی درونم ایجاد شد 😶😐
جواب ویدا رو ندادم که گفت : پس دوسش داری .
من: نمیدونم .
ویدا: پس دوسش داری .
من: ویدا گفتم که نمیدونم .
ویدا خندید گفت دلم میخواست تلافی اون روز رو سرت در بیارم ولی دلم به حال داداشم سوخت 😬
دیگه حرفی نزدیم طبقه گفته ی آرمان ماشین رو کمی دور تر پارک کردم .
ویدا: چرا اینجا پارک کردی ؟
من: داداشم دسستور دادن .
ویدا: پس اگه آرمان گفته خوب گفته .
من:😑😑
من : ساعت چند تو کلاس داری ؟
ویدا: ده دقیقه دیگه .
من: اها پس پیاده شوکه بریم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۸
برای کلاس رفتن از ویدا شدم .
در زدم وارد کلاس شدم طبق عادتم ردیف اول نشستم .جزومو در اوردم شروع کردم به خوندن ولی اصلا هیچی رو نمیتونستم حفظ کنم حرف ویدا همش تو ذهنم اکو میشد .
استاد هم که اومد هیچی نفهمیدم . همش تقصیر این علی اقاست مبحث به این مهمی رو نفهمیدم .
وجدانم : بدبخت مگه چیکار کرده ،خب تو بهش فکر نکن .
این وجدان هم الکی که نمیگه .
ای خدا
گوشیم رو از جیب مانتوم در اوردم شماره ی ویدا رو گرفتم : بعد از سه تا بوق جواب داد .
ویدا: الو بله؟
من: کجایی ؟ با من میایی؟ دارم میرم خونه .
ویدا : آرمان اومد دنبالم با آرمان میام .
من: به به، به داداش بگو خوب مارو یادت رفته .
ویدا میخندد میگوید : خب تو ماشین داشتی که .
من: بله😑
تماس رو قطع میکنم به سمت در خروجی دانشگاه میرم ،امروز خدارو شکر خبری از شروین خان باقری نبود .
قفل ماشین رو میزنم سوار میشوم .
وبه سمت خونه راه می افتم .
(از زبان علی )
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم از دیشب که فهمیدم آوا خانم کسی رو به نام مهدی دوست داره کلافه ام .نمیدونم چرا. یعنی واقعا دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟
امکان نداره من تا حالا نگاه هم بهش نکردم .😐
چطور ممکنه .اینقدر حساس شده باشم .ویدا هم که گفت معلومه عاشقشی که اینقدر بهم ریختی .
ای خدا ، وضو داشتم تصمیم گرفتم یه دو رکعت نماز به نیت اینکه خدا منو ببخشه بخونم .
نمازمو که خوندم کمی آروم گرفتم .فکر کنم دوسش دارم .ولی خب اون کسی دیگه رو دوست داره پس باید فراموشش کنم ، خب اخه چجوری .
ای علی تو که عاشق نشدی تا حالا .حالا هم که عاشق شدی میبایست درست عاشق میشدی 😂😐
دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره شدم . داشتم تمرکز میکردم که یکدفعه در با فشار زیادی باز شد .یکی اومد داخل .
ویدا بود نشست کنارم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : داداش فهمیدم مهدی کیه که آوا دوسش داره ،
سریع گفتم: کی ؟؟؟
من: امام زمان دیگه موقعی که تو اومدی نتونستن ادامه حرف هارو بزنن .این شد. میبایسد اون چند دقیقه رو همونجا بمونی بشنوی ..
خوشحال شدم یه لبخند زدم که ویدا گفت: به آوا گفتم عاشقشی .
چشمام گرد شد گفتم : تووووووو چی گفتی؟
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۹
ویدا با خون سردی گفت : بهش گفتم عاشقشی
من: چرا گفتی 😩
ویدا: باید میگفتم که ببینم دوست داره یانه ولی فکر کنم دوست داره .
من: از کجا میدونی ؟
ویدا: دیگه ،دگه .
من: خب پاشو برو که حوصله ندارم .
ویدا: ایششششش
ویدا رفت منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از الان دیگه نباید اصلا جلوش ظاهر بشم که از خجالت آب میشم .
اوففففففف
دو رکعت نماز شکر خوندم از خدا تشکر کردم .
بعد هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم تلافی دیشب رو در آوردم که نتو نستم بخوابم ....
*
تق تق
ویدا: بفرما داخل
روبه ویدا گفتم : خواهری میشه با مامان صحبت کنی بریم خواستگاری ؟
ویدا از خوشحالی اومد بغلم گفت: وای بالاخره فهمیدی دوسش داری معلومه که به مامان میگم .
خندیدم گفتم : خدا به داد آرمان برسه که تو شدی زنش .
ویدا اخماشو به حالت خنداری در اورد گفت : از خدا شم باشه دختر به این خوشگلی .داداش میگم تو که آلمان بودی اونجا عاشق نشدی ؟
اخمامو کردم داخل گفتم : ویدا جان من اینجا اینقدر سرم پایین بنظرت اونجا چقدر سرم پایین ؟ منو ندیده عاشق آوا خانم شدم تو فکر کنم اگه دیده بودمش ...
ویدا خندید گفت : راستم میگی ها .
روبه ویدا گفتم : فقط ویدا موقعی که خواستی به مامان بگی من نباشم .
ویدا : باش .
ویدا کمی رفت تو فکر گفت: دلم برا سارا میسوزه .
تعجب کرده بودم گفتم : حالا چرا سارا .
نگاهی به من کرد گفت: هی...چی ..با..با
من: بگو مشکوک میزنی ها .
ویدا اهی کشید گفت : سارا عاشق توعه .
تعجب کرده بودم گفتم : سارا خودمون؟
ویدا: آره حالا تو نگران نباش من یجوری بهش میگم .
من: نمیخوام این وسط دله کسی بشکنه ها .
ویدا لبخند زدو گفت : تو نگران نباش خودم یکاری میکنم .
من: باش ،پس من دیگه برم .
از اتاق ویدا اومدم بیرون رفتم اتاق خودم .
خدایا این وسط دیگه سارا رو چیکار کنم .
خدایا خودت کمکم کن .
ادامه دارد...🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۰
(از زبان آوا)
در حال درس خواندن بودم که تلفن خونه زنگ خورد اومدم از پله ها بروم پایین که مامان زود تر جواب تلفن را داد .
از احوال پرسی هایش فهمیدم که خاله فیروزه است .
بیخیال شدم دوباره رفتم داخل اتاق مشغول درس خوندن شدم .
داشتم با خودم مطالب مهم رو تکرار میکردم که در اتاقم باز شد .
مامان بود روبه من گفت : الهی قربونت بشم چقدر بزرگ شدی .
قیافه ی من :😳
من: مامان آفتاب از کدوم ور در اومده اینجوری قربون صدقه من میری؟
مامان خندید گفت : اماده باش چند شبه دیگه خواستگار قررار بیاد .
من: خواستگارررر
مامان : آره پسر فیروزه علی اقا ،الان فیروزه زنگ زدو گفت منم گفتم باید با بابات صحبت کنم .
نفهمیدم چی شد ؟؟؟؟؟ علی آقا اومد خواستگاری من ؟ یعنی واقعا ویدا راست میگفت که علی اقا ...
نمیدونم خوشحال باشم یانه .ولی میدونم که احساس ناراحتی نمیکنم .
مامان رفت منم رفتم توی فکر .....
دیگه اصلا تمرکز فکر کردن روی درس نداشتم ، ول کردم درس خوندنو رفتم نشستم روی تخت ،یعنی خوابم نمیبینم من تا حالا ندیدم علی اقا یه نگاه به من بکنه نمیدونم چطوری ....
گوشیم رو برداشتم شماره ی ویدا رو گرفتم .
بعد از دو بوق جواب داد مجال صبحت کردن بهش ندادم شروع کردم به حرف زدن .
من: ویدا حرفای اون روزت تو ماشین واقعا راست بود ؟ اصلا یچیزی داداشت که اصلا یه نگاه به من نکرده بعد چطوری میخواد بیاد خواستگاری؟
اصلا به من چه نگاه کرده یانه . از کجا معلوم نخوایی تلافی کنی ؟ هان ؟ از تو که بعید نیست .
دیگه واقعا نففس کم اوردم حرف نزدنم با صدای که از اون ور تلفن اومد نفسم بند اومد .
علی اقا بود .؟؟؟؟؟؟
علی آقا : سلام علیکم وی....دا خانم ، ح....رفای ویدا راست بودن .واینکه خواس....تگاری هم واقع..یه .
گوشی رو قطع کردم انداختمش روی تخت شروع کردم لبم رو جوییدن .باز گند زدم چرا همیشه باید علی آقا بفهمه من گند میزنم .
ای خدا. .
*
در باز شد آرمان اومد داخل گفت : شنیدم قراره علی آقا بیاد خواستگاری؟
نگاهی بهش کردم گفتم : آره درست شنیدی
ارمان: خب تظرت چیع ؟
هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین که آرمان گفت پس تو هم ....
نگاهش نکردم گفتم : برو بیرون آرمان .
آرمان خندید رفت بیرون .
ساعت های ۷ نیم بود که بابا از مطب اومد .
برای شام پایین نرفتم گفتم گرسنم نیست .فقط خجالت می کشیدم برم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۱
هی طول ،عرض اتاق رو طی میکردم واقعا استرس داشتم میخواستم ببینم جواب بابا چیه .
در حال راه رفتن بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود .
سریع جوابش رو دادم : الو ویدا تویی؟
ویدا: نه منم آقا گرگه
من: خیلی بی مزه ای
ویدا خندید گفت شنیدم امروز پشت تلفن گند زدی خانم خانما .
من:همش تقصیر توعه که گوشیت رو خودت برنداشتی دیووونه .
ویدا: 😂😂😂😂
خب ولش کن حالا بابات چی گفت این علی ما که اصلا آروم قرار نداره مامان میخواد چند دقیقه زنگ بزنه برای اینکه کی بیاییم .
من: بابا که پایینه نمیدونم مامان بهش گفته یانه .
ویدا: تو استرس نداری ؟
من: چرا خیلی دارم
ویدا: من دیگه برم که اگه علی بفهمه دارم باتو حرف میزنم هی میپرسه بهش بگو باباش چی میگه ،خداحافظ .
بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو قطع کردم .
اوففففففف
دیگه دراز کشیدم روی تخت وبه دیوار روبه رو نگاه کردم .
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد تصویر مامان نمایان شد .
نیم خیز شدم نشستم روی تخت مامان هم اومد طرفم گفت : به بابات گفتم بابات که راضیه گفت فردا شب بیان فقط جواب تو چیه ؟
خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین چیزی نگفتم که مامان خندید گفت : پس زنگ زدن میگم فرداشب بیان .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .واقعا خوشحال شدم ،نمیدونم چرا .😁😶
این دفعه دیگه استرسم برای فردا شب بود که چی بپوشم .
اوففففففف
باید فردا یه سر بعد از دانشگاه برم پاساژ یه لباس خوب برای خودم بخرم .
بیا خیال راحت سرم رو گذاشتم روی بالشت وبه خواب رفتم .
یه جایی بودم یه جای کویری یه مردی داشت میدویید علی اقا بود .داشت میدیید از چیزی داشت فرار میکرد به من میگفت ؛ بیا اینجا .
سعی کردم برم طرفش که یه نفر اومد یچیزی شبیه لیوان آبی رو ریخت طرف ما واین آب شد
دریا و فاصله ای بین ما ایجاد شد .
یک دفعه از خواب بیدار شدم قلبم تند تند میزد ترسیده بودمبودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۲
نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت .
خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟
بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا .
سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام .
نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه .
خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش .
همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم ..
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ...
تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم .
دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم .
یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی )
ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم )
براش فرستادم (😊😘😉)
خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی .
بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم .
توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ......
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۳
شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست .
شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین .
نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه .
****
۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟
یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،.
چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه.
رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید .
بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا .
عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر.
شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟
چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی .
شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم .
علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری .
شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت .
علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟
میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟
من: چرا مال خودمو پنچر شده .
علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟
من: بله
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت54
الان نزدیک نیم ساعتی میشه که علی اقا مشغول پنچر گیری ماشینمه .
علی اقا: بفرمایید تموم شد .
من: ممنون .
خداحافظی کردو رفت ،فکر نمیکردم امروز همچین اتفاقی بیوفته تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش .
خودم هم سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت پاسااژ تتصمیم گرفتم که اولین مغازه ای رفتم همونجا انتخاب کنم بیایم خونه اصلا حال خرید نداشتم بیشتر استرس اامشب رو دااشتم .
*
من: خانم این لباس حریره قیمتش چقدره ؟
فروشنده نگاهی به من بعد به لباس میکند میگوید :: ۵۶۰ تومن
لباس را برمیدارم میگویم همین را برام حساب کنین .
*
از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف پارکینگ راه می افتم پول پارکینگ را حساب میکنم و سوار ماشین میشوم .به سمت خونه حرکت میکنم . درر طول مسیر همش فکر میکنم اون از خواب صبح اینم از دعوا ظهر وحرفای شروین باقری پنچری ماشین .واقعا کلافه گیج شدم .
ذهنم رو خالی از هرچیزه منفی میکنم .
***
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا اومدن بیا بیرون .
چادر رنگی ام را سرم میکنم وبه پایین میروم .برای استقبال اول خاله ،عمو وارد میشوند بعد ویدا ودر اخر علی اقا سبد گلی را طرف میگرد میگوید : خدمت شما .
سبد گل را میگیرم سبد گل پر از گل های رز آبی و قرمز هستن گل رز خیلی دوست دارم .
سبد گل را به آشپز خانه میبرم وروی اپن میگذارم در آشپز خانه می مانم تا مامان
با صدای به جوش امدن کتری از فکر بیرون می آیم
،قاشق غذا خوری رو بر میدارم وسه تا قاشق چای در قوری میریزم. و دوباره به فکر میروم .
با صدای مامان به خود می آیم : آوا جان دخترم بیا .
سینی چای را برمیدارم به سمت جمع میروم وقتی مرا میبینند تعجب میکنند وبعد میخندد .
وا چرا میخندد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۵
نگاهی به سینی چای می اندازم وای چرا اینا این رنگی شدن دقیقا ؟
از اون ور وجدانم میگه : مگه تو اصلا نگاه کردی ببینی ؟
دیگه که نمیتونم برگردم تصمیمم میگیرم بگردونم به سمت عمو میروم تعارف میکنم میخنند بعد یه استکان چای برمیدارم .
به همه تعارف میکنم آخرین نفر ویدا به سمتش میروم سینی چای را جلویش میگرم میخنند میگوید: کی بود که روز خواستگاری من میگفت هل شدی ریختی ،یکی نیست بتو بگه .
علی اقا انگار که حرف ویدا را شنیده باشد آرام میخندد .
روبه ویدا میگویم : باش بابا ....
وبه سمت آشپز خانه میروم سینی چای را میگذارم روی میز وبه طرف بقیه میرومکنار ویدا مینشینم .
خاله فیروزه میگوید : اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن .
بابا: آوا جان هوای بیرون خوبه برین اونجا باهم حرف بزنین .
بلند میشوم وبه بدون اینکه به عقب نگاهی بی اندازم راه می افتم به طرف در هال .
وارد حیاط میشوم قدم های علی اقا درست پشت سرم حس میکنم .
روی تاب مینشینم وعلی اقا هم روی صندلی اون طرف تاب .سر هردوتامون پایین .
هیچ حرفی نمی زنیم .بالاخره علی اقا سکوت را میشکند میگوید : بسم ...
منو که میشناسین .
من نه خانه دارم نه ماشین دارم ،ویدا هم گفت که حاضره ماشینش رو به من ،که من قبول نکردم .
من یه شغل دارم .
وروزی حلال میارم ، اول زندگی هم هیچی از پدرم قرض نمیکنم .شاید اول زندگی کمی سخت بگذرونیم .
من دیگه حرفی ندارم .
کمی فکر میکنم میگویم : من مشکلی ندارم همین که روزی حلال باشه بسه .
کمی دیگر حرف میزنیم ....
بلند میشوم میگویم: خب به نظرم دیگه کافیه .
علی اقا هم بلند میشود .
وقتی به جمع بقیه میریم خاله فیروزه میپرسه : خب چی شد ؟
سرخ میشوم سرم رو پایین میگیرم چیزی نمی گویم که ویدا میگوید: سکوت علامت ......
*
بعد از صحبت های بزرگترها قرار بر این شد که فردا یه صیغه خونده بشه که راحت تر حرفامون رو بزنیم .
**
روی تخت دراز کشیدم دارم به اتفاق چند ساعت پیش فکر میکنم .خدایا خواب نمیبینم ؟
ته دلم یه حسایی به علی آقا پیدا کردم ....
خدایا خودت کمکم کن .
چشمامو میبندم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۶
با صدای آرمان که میگوید : آوا پاشو علی اومده .
بیدار میشوم . لباس مناسبی میپوشم به پایین میروم .
علی آقا روی مبل نشسته در حال ور رفتن با موبایلش است . سلام میکنم .نگاهی نمیکند فقط بلند میشود سلام میکند .
هنوز کمی خواب آلود هستم روبه آرمان که جلوی آینه وایساد میگویم : چرا از خواب بیدارم کردی؟
آرمان میخندد میگوید : خب امروز قرار بود بریم محضر که بین شما دو تا صیغه محرمیت خونده بشه .
تازه یادم می آید سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میروم لباس های بیرونی ام را میپوشم که مامان از پایین میگوید : آوا آماده ای بریم ؟
چادرم را سرم میکنم از اتاق بیرون میروم .ومیگویم : آره حاضرم .
از پله ها پایین می آیم رو به آرمان میکنم میگویم : ویدا کوشش؟
آرمان : بیرون رفت داخل ماشین .
مامان: آوا صبحونه نخورین اول میریم آزمایشگاه ازمایش بدین اگه جوابش خوب بود میریم محضر .
میترسم میگویم : آزما....یش
مامان نگاهی بهم میاندازد میگوید: نگو میترسی .
جلوی علی اقا خجالت میکشم که بگویم: آره .
روبه مامان میگویم: نه کی گفته میترسم .
آرمان میخندد میگوید : مععععععلومه که نمیترسی .
واقعا میترسم .
علی اقا چه تا الان ساکت بود گفت: بریم که دیر میشه من برای ساعت ۸ نوبت گرفتم .
خاله فیروزه ،ویدا داخل یک ماشین
منو مامان آرمان هم داخل یک ماشین .
باباوعمو بخاطر ساعت کاریشون نتونستن بیان
استرس داشتم ،استرس اینکه جواب آزمایش بد باشه .
بالاخره بعد از نیم ساعت به آزمایشگاه رسیدیم .
منو علی اقا وارد ازمایشگاه شدیم ،بقیه هم همون بیرون ماندن .
علی اقا روبه من گفت : آوا خانم نگران هیچی نباشید ان شا الله که همچی خوب پیش بره .
سری تکان دادم به محض اینکه وارد شدیم اسممان را خوندن علی اقا اول رفت .
بعد از اینکه آزمایش داد به من گفت : آوا خانم برین داخل .
یه نفس عمیقی کشیدم وارد اتاق شدم .روی صندلی نشستم .اونی که خون میگرفت گفت : آستین رو بزن بالا .
همین کارو انجام دادم .
چشمامو بستم اونم سرنگ رو کرد تو دستم .
بالاخره تموم شد.آمدم بیرون علی آقا هم ااز روی صندلی بلند شد گففت: یکی دوساعت دیگه جوااب میاد میریم کنار بقیه تا جواب بیاد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۷
آرمان درحالی که داشت از آزمایشگاه بیرون می آمد مارا نگاه میکرد .
رفته بود جواب آزمایش را بگیرد علی اقا خواست بره که آرمان نذاشت بره گفت خودم میرم .
کم کم رسید طرف ما چهرش غمگین بود رو کرد به علی گفت : علی داداش مثل اینکه نمیشه خواهرم رو بدم دستت .
بعد ررو کرد به منو گفت : آوا سوار ماشین شو میریم خونه .
علی آقا سریع جواب آزمایشو از آرمان گرفت نگاهش کرد .آرمان هم شروع کرد به خندیدن .
مامان : آرمان خجالت بکش الان چه وقت شوخیه .
وای داشت قلبم میومد تو دهنم دلم میخواست آرمان رو تیکه تیکه کنم 😩
علی آقا یه نگاه وحشت ناک به آرمان کرد که آرمان ساکت شد .
بعد هم علی آقا خندید .فقط من نمیخندیدم این وسط ..
بالاخره بساط خنده تموم شد
خاله فیروزه: علی مادر الان دیگه بریم محضر .
علی :بریم .
همگی سوار ماشین ها شدیم راه افتادیم طرف محضر .
&قلبه ؟؟
من: قبله .
الان دیگه منو علی اقا به هم محرم شدیم .
احساس خاصی داشتم هنوز باورم نمیشد .
علی آقا دستمو گرفت آروم طوری که من نشنوم گفت: دیگه مال خودم شدی
ولی من شنیدم 😊
از محضر اومدیم بیرون خاله فیروزه گفت : شما دوتا برین یکم بگردین ما میریم .
علی آقا :باشه
از اون ور هم آرمان سویچ ماشین رو داد علی گفت ما با این ماشین میریم شما دو تا هم با اون ماشین برین .
وقتی مامان و...رفتن علی رو به من گفت: خب بانو جان سوار شین که بریم یه جای خوب .
از لفظ بانو جان احساس خوبی بهم دست داد .
سوار شدیم وعلی هم ماشین رو روشن کرد راه افتاد .
علی :خب کجا بریم ؟
اروم گفتم : نمیدونم .
علی : گلزار شهدا چطوری
به دفعه از دهنم پرید:عالیه
علی نگاهی بهم انداخت بعد اروم اروم خندید .
دیگه هیچی نگفت.
صدای گوشیم سکوت ماشین رو شکست
ین شماره ی ناشناس بود جواب دادم
من:الو بفرمایید ؟
&سلام خوبی آوا خانم.
من:شما؟
&من شروین هستم .
گوشی رو سریع قطع کردم که علی فهمید گفت :کی بود ؟
من: هی...چ.ی اشتباه گرفته بود .
علی : اها
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۸
اامرروز هم تموم شد خیلی خوب بود به غیر از اونجایی که شروین باقری زنگ زد .
علی اقا واقعا مهربون بود الان میتونم بگم عاشقش شدم .
امشب بابا ،عمو باهم صحبت کردن عقد و عروسی قرار شد باهم برگزار بشه .
برای دوهفته ی دیگه که بتونیم بین این دوهفته رو خرید ههای لازم رو انجام بدیم .
امشب ویدا بهم گفت : که به سارا گفته سارا هم الان چند روزی میشه موبایلش خاموشه .
دوست نداشتم اینجوری بشه ...ولی دل رو میشه چیکار کرد ؟؟؟؟
لحظه شماری میکنم برای دو هفته ی دیگه .
خواستم لامپ رو خاموش کنم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه جواب دادم
& الو سلام آوا جان
من:شما
&شروینم دیگه .شنیدم با اون پسره پاسداره نامزد کردی .
ببین آوا به نفعته که ولش کنی وگرنه کاری میکنم که ....
من: چی میگی تو لطفا دیگه مزاحمم نشو .
تماس رو قطع کردم شماره رو هم مسدود کردم .
دراز کشیدم روی تخت خدایا این شروین از جونم چی میخواد آخه .
فکراش مدام میومد توی ذهنم .
اگه واقعا کاری کنه چی ؟
به هر بدبختی بود فکرای مزاحم رو دور کردم .وبه خواب رفتم .
صبح با صدای اذان بیدار شدم .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا نمازمو خوندم دوباره خوابیدم .
***
صبح حس کردم که یکی داره ته پامو قلقلک میده نمیذاشت بخوابم کسی بجز آرمان همچین کاری رو نمی کرد بخاطر همین گفتم :آرمان ولم کن، میخوام بخوابم .
صدای نیومد باز شروع کرد به قلقلک دادن این دفعه گفتم :آرمان میزنمت .
& بیا بزن
صدای آرمان نبود سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون با علی روبه رو شدم یه جیغ زدم و دوباره رفتم زیر پتو گفتم : ترو خدا علی اقا برین بیرون من روسری ندارم تو رو خدا برین .
علی اقا خندید گفت:باشه بابا چرا قسم میدی بعد هم من که نامحرم نیستم .
هیچی نگفتم .
از صدای بسته شدن در فهمیددم علی اقا رفته بلند شدم لباسام رو عوض کردم رفتم پاییین .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۹
(روز عقد)
امروز روز عقد وعر...بود از دیشب تا صبح نخوابیدم از بس استرس دارم .
نمیدونم از صبح که پا شدم چرا یه دلشوره دارم همش منتظر یه اتفاق ام .
علی اومد کنارم گفت: خب اماده ای بریم ؟،
من:اره
قرار بود علی منو برسونه آرایشگاه .
سوار ماشین شدیم که علی گفت: آوا از صبح حس میکنم منتظر یچیزی هستی چیزی شده؟،
من: نمیدونم چرا دلم شور میزنه .
علی:به دلت بد راه نده خیره ان شالله .
رسیدیم آرایشگاه
علی: هرموقع که تموم شد بهم زنگ بزن بیام دنبالت .
من: باشه خداحافظ
علی :خداحافظ
از پله های آرایشگاه رفتم بالا تا به خودت اتاق رسیدم .آرایشگر خوش برخوردی بود :،سلام به به خوش اومدین .
من: ممنون
آرایشگر:بیا عزیز بشین اینجا که من وسایل هارو آماده کنم .
نشستم روی صندلی بعد از چند دقیقه گفت:من این آینه رو بردارم که آخر سر خودت رو نگاه کنی .😁
*
خودم رو توی آینه نگاه کردم واقعا خودم بودم ؟؟؟ فکر نکنم .خندم گرفته بود .آریشگره گفت :من تاحالا عروس به این خوشگلی ندیده بود داماد بیهوش نشه خوبه .
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به علی بعد از چند دقیقه جواب داد
علی:بله خانم
من:علی تموم شد کی میایی؟
علی:الان میام عزیزم یه ۲۰دقیقه دیگه اونجام .
من:باشه .
علی دقیقا راس بیست دقیقه اومد . تا منو دید چشماش دقیقا اینجوری شد😍
بعد هم شنلمو قشنگ اورد پایین که اصلا هیچ جارو نمیدم .
توی ماشین بودیم که علی گفت بعد از جشن آرایشت رو پاک کن لباسات رو عوض کن بیا باهم بریم جایی .
من:کجا ؟
علی :سورپرایزه .
خندیدم که علی گفت:خنده هاتم قشنگه ها .
قند توی دلم آب شد .
**.
علی:رسیدیم .
همه دست میزدن خاله فیروزه نقل میپاشید .
رفتیم داخل نشستم روی مبلی که گذاشته بودند علی هم نشست کنارم .
علی:شنلتو در نیار الان عاقد میاد .
من:باشه
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۰
بعد از چند دقیقه عاقد به همراه چند نفر دیگر آمدند داخل .
بعد یه صلوات شروع کرد به خواندن خطبه عقد .
عاقد :.......عروس خانم آوا محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم اقای علی حسینی فرزند حسین در بیاورم ؟
ویدا:عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد:برای بار دوم ............عروس خانم وکیلم ؟
ویدا: عروس دارن سوره ی نور میخونن
عاقد:..........عروس خانم وکیلم ؟
من: اعوذبا الله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم ،،با اجازه ی امان زمانم بزرگترها بله .
با گفتن بله من همه صلوات فرستادن .بعد هم علی آقا بله گفت .
قرار شده بود که عروسیمون بدون هیچ گناهی انجام بشه واز هیچ موسیقی وحتی ملایم هم استفاده نشه .
وقتی که عاقد رفت علی شنلمو در آورد آروم لب زد چه خوشگل شدی .
سرم رو گرفتم پایین چیزی نگفتم .
علی هی با دستمال داشت عرقای پیشونیش رو پاک میکرد منم بودم باید پاک میکردم بین این همه خانم علی هم که ...
علی آروم در گوشم گفت: آوا جان من دیگه برم طرف آقایون .
خندیدمو گفتم : برو که از خجالت آب نشدی .
یه لبخند زدو بلند شد . بعد از رفتن علی ویدا سریع اومد جای گرفت گفت: سارا رو ندیدم فقط مامانش اومده.
هیچی نگفت فقط سری تکون دادم که ویداگفت: علی واسه چی اینقدر زود رفت؟
من: بابا آقامون خجالتین 😂 اینجا هم بود ندیدی نزدیک بود گردنش بشکنه .
ویدا هم خندیدو گفت : زدی تو خال آره دیدم یه چند بار هم خواستم بهش بگم که یادم رفت .
***
من: علی الان من میرم خونه خودمون تو هم برو خونتون لباسای مجلسیتو عوض کن که بریم .
علی : ای به روی چشم .
هنوز بعضی از فامیلا داخل تالار بودن که منو علی طوری که کسی نفهمه سوار ماشین شدیم فقط به ویدا گفتم .
علی :بیا رسیدیم تا یک دقیقه دیگه همینجا باشی ها .
خندیدمو گفتم: سعی خودمو میکنم .
درو باز کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه .
با این لباس پف وپفی نمیشد پیاده رفت گشت مجبور بودم عوضش کنم .با یه لباس بیرونی عوضش کردم بعد هم رفتم دست شور آرایشمو پاک کردم روسریم رو هم سرم کردم دنبال یه گیره میگشتم که بزنم به روسریم . ندیدمش داشتم کشو هارو نگاه میکردم که یکدفعه جعبه ای رو دیدم .برشداشتم بازش کردم وای این ساعته اس .یه لبخند زدمو گفتم : خدا حکمتتو قربون .
یه گیره هم داخل همون کشو بود برداشتم باهاش روسریم رو درست کردم .
چادرم رو هم سرم کردم رفتم پایین .
علی داخل کوچه به ماشین تکیه داد بود رفتم طرفش منو دید گفت: از یک دقیقه گذشت که خانم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۱
خندیدمو گفتم : کدوم خانمی رو دیدی که توی یک دقیقه آماده بشه که من دومیش باشم ؟
علی خندیدو دستم رو گرفت گفت: بیا بریم همونجایی که میخواستم ببرمت .
من: بریم .
پیاده راه افتادیم همونجایی که قرار بود علی ببرم .
تقریبا رسیده بود به پارکی که علی گفت: آوا اگه شوهرت مدافع حرم باشه خوبه؟
منظور حر فش رو نفهمیدم واس همینم گفتم: یعنی تو الان میخواهی بگی مدافع حرمی ؟
علی یه لبخند ملیحی زدو گفت: آره
دلم هری ریخت گفتم: واقعنی؟
لپمو کشید گفت: آره ..
من: علی یعنی ققراره بری سورریه؟
علی: آره ،بالاخره جوااب منو ندادی؟
من: خوب که هست ولی خیلی سخته .
علی : آوا ، اگه بهت بگم من اسممو نوشتم جز اعزامی های سوریه میزاری برم .
این دفعه دیگه نمیدونستم چیکار کنم علی چند ساعت بعد عقد مون داره میگه :میخواد برع سوریه ؟
با قاطعیت گفتم:نه
علی یه نگاهی بهم کردو ولی چیزی نگفت .
بحسو خودش جمع کردو گفت : اون چیه دستت؟
نگاهی به جعبه انداختمو گفتم :ببینش ببین میفهمی کجا دیدیش .
علی جعبه رو از دستم گرفت بازش کرد یه نگاه دقیقی بهش انداخت گفت : نه
من: داخل ساعت فروشیه ....
علی دوباره فکر کردو گفت: عه راست میگی که میخواستم بخرمش که یه خانمی اون رو خرید .نکنه اون خانم تو بودی ؟،
خندیدمو گفتم : آره خودم بودم .
علی با حالت اخمویی گفت: ساعت مردونه رو واسه کی خریدی؟
من: اون موقع خریده بودم که بدمش تو از کانادا اومده بودی ،ولی نشد که بدمش تو .
علی اخمش بیشتر شد گفت: چشمم روشن ساعت به این شیکی رو میخواستی بدی به یه نامحرم ؟ اونم واسه پسر همسایه ؟
من: خب ندادم که .
علی :، معلومه چون خدا نخواست تو بدی به یه نامحرم .بعد هم اگه تو اون روز به من این ساعتو میدادی
خندیدو گفت: بهت قول نمیدادم که ندازمش دور😂
من: خدارو شکر که حکمتشو فهمیدم .
علی : میدونستی چقدر دوستت دارم ؟
من: نه چقدر؟
علی : به اندازه ی نفرتم به داعش دوستت دارم ❤
سرخ شدم . سرمو گرفتم پایین ،علی خندش گرفت گفت :الان دیگه این ساعت مال منه ؟
من: اره دیگه 😌
علی : بیا از اینجا رد بشیم بریم اون طرف خیابون که یه بستی برات بگیرم کیف کنی .
ادامه دارد ...🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۲
داشتیم از خیابان خلوت رد میشدیم که یک آن علی مرا پرت کرد به عقب و یه ماشین با سرعت زیاد علی را زیر گرفت .
نمی دانستم چیکار کنم مات مبهوت به علی نگاه میکردم که روی زمین افتاده ودر غرق خون .
*
یک دفعه به خودم آمدم و سریع دوییدم طرف علی کنارش نشستم .
من: علی ،علی ، صدامو میشنوی
علی چشمانش بسته بود .وصدای من را نمیشد کم کم چند نفری دورمان جمع شدند .
یکیشان زنگ زد اورژانس .
من: علی تروخدا پاشو ،علی .
چشمانم پر از اشک شد ولی اجازه باریدن ندادم .
بالاخره بعد از دقایقی بعد آمبولانس امد . بالاخره با اسرار های خودم همراهشان رفتم .
همش به صورت غرق در خون علی نگاه میکردم .
خدایا چرا ......
گوشیم رو در آوردم که زنگ بزنم به آرمان که با پیامی روبه رو شدم ( گفتم که دور این علی آقا رو خط بکش نکشیدی )
تنها چیزی که یادم آمد شروین باقری بود .
خدا لعنتت کنه .
دوباره نگاهی به علی کردم واینبار اشک هایم با سرعت بیشتر شروع کردن به ریختن همش تقصیر من شد که علی این طور شد .
آرام آرام اشک می ریختم کهه یکی از پرستارا پرسید :باهاشون چه نسبتی دارین؟؟
با حالتی بغض دار گفتم:همسرشونم .
پرستار:با کسی دشمنی چیزی داشتین ؟ چون قشنگ معلومه کسی از قصد زده .
گریه کردم چیزی نگفتم .
نمیتوانستم صحبت کنم بخاطر همین پیام کوتاهی به آرمان دادم گوشی را خاموش کردم .
،******
آرمان را دیدم که از در بیمارستان به همراه خاله فیروزه ،مامان،بابا.و..... وارد بیمارستان شد .
آمد طرف من گفت:آوا چی شد .
گریه کردمو گفتم : آرمان بدبخت شدم .
آرمان :درست حرف بزن ببینم .
همان موقع آقای دکتر ازاتاق علی امد بیرون به طرفش رفتم .
عینکش را بالا و پایین داد گفت : متاسفم بیمارتون حالتی خوبی ندارد .
یا باید بگم که رفتن تو کما .
پاهایم سست شد دستم را به دیوار گرفتم ویدا متوجه حالم شد آمد کمکم دستم را گرفت ونشاندم روی صندلی .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۳
*
الا دقیقا حدود یک هفته از آن تصادف لعنتی میگذره . پلیس ها هم در به در به دنبال مقصر این قضیه میگردن .
و همین طور شروین باقری انگار آب شده رفته زیر زمین .
علی هم که انگار قصد بهوش امدن ندارد .
دکتر میگوید : مشکلی نداردولی واز نظر هوشی ........اگر بهوش هم بیاید ممکنه حافظه اش را از دست بدهد .
خدایا چرا باید دقیقا چند ساعت بعد از عروسیم همچین اتفاقی بیوفد . خدایا علی من قرار بود پاسدار عمه زینب بشه .خدایا اگه علی بهوش بیا دیگه مخالفت نمیکنم .
خودم همراهیش میکنم .خدایا .....
**
مثل همیشه بالا سر علی در حال خواندن قرار بودن که صدای اذان بلند شد .
قران را بوسیدم گذاشتم روی میز کنار تخت خودم هم از اتاق بیرون آمدم .
وبه طرف نماز خانه راه افتادم .طی این چند روز فقط یک بار به خونه رفتم خانواده ام اسرار داردند که حداقل روزی یکی دوساعت بیایم خانه .ولی نمیتوانم ...
نمازم را خواندم این دفعه متوسل شدم به خود بی بی زینب ،بی بی جانم صدامو میشنوی بی بی جان ،میشه کمکم کنی ،بی،بی جان اگه علی بهوش بیاد دیگه نمیگم نرو سوریه ،خودم همراهش میشم ،.
بی بی جان علی من حقش نیست اینجوری بره ....
با چشم هایی قرمز از نماز خانه آمدم بیرون .
مامان،آرمان، خاله فیروزه را دیدم .
آرمان هی راه میرود ،خاله هم گریه میکند
ترسیدم نکند اتفاقی برای علی افتاده .
قدم هامو تندتند تر کردم تا رسیدم به آرمان
من:آرمان چی شد ؟
آرمان با حالتی درمونده گفت: نمیدونم موقعی اومدیم دکترا بدو بدو رفتن داخل پرده رو هم کشیدن .
نفهمیدم چی شد محکم دستم رو به شیشه میزدم تا جوابم رو بدهد .
دیگر خسته شدم ،وفقط اشک میریختم .
بالاخره دکتر از اتاق آمد بیرون اولین نفری که به سمتش رفت من بودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۴
من:دکتر چی شده .
دکتر: بیمار بهشون اومدن ولی...
خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا دکتر زیاد خوشحال نبود بخاطر همین گفتم :ولی چی...
دکتر: بیمار فعلا چیزی رو به یاد نمیارن.
من:یعنی چی؟
دکتر: بیمار به احتمال زیاد حافظه شونو از دست دادن .
انگار دنیا روی سرم خراب شد ، دستم رو گرفتم به شیشه وبه علی نگاه کردم .یعنی منو نمیشناسه غیر ممکنه نشناسه .
خاله فیروزه: دکتر میشه بریم داخل اتاق ؟
دکتر : میشه ولی زیاد ازش سوال نکنین .چون تازه بهشون اومده و.....
آرمان ،بابا وعمو را خبر کرده بود بیان بیمارستان .
عمو روبه من گفت:بابا جان اول تو برو که میدونم منتظری .
من: میشه اول شما برین من آخر از همه برم ؟
عمو بابا مامان و.... تک به تک رفتن .
تا بالاخره نوبت به من رسید رفتم داخل .
تا من وارد شدم علی نگاهی به من مرد گفت : شما دیگه کی هستی حتما تو دیگه میخواهی بگی زنمی ؟
از حرف علی بغضم گرفت یعنی منو نشناخته .
چشمامو بستم آروم گفتم : آره من خانومتم .
علی نگام کرد ولی هیچی نگفت : گفت من هیچی یادم نمیاد خواهشا برین بیرون ....
من: علی تو واقعا منو نمیشناسی ؟،
علی تو چشمام نگاه کرد گفت: نه
این نه قلبمو آتیش زد نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم ؛من همونیم که به اندازه ی نفرتت به داعش دوستش داشتی علی .
علی انگار که کلافه شده باشه گفت: خانم محترم من چیزی یادم نمیاد وهیچ حسی به شما ندارم .
بازم دنیا رو سرم خراب شد .با درموندگی کامل نگاهش کردم رفتم بیرون .
تا از در اومدم بیرون اشکام سرازیر شدن .
ادامه دارد ...🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۵
خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن .
خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه .
آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما .
رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره.
بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین ....
آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد .
،،،،،،،،،،،،،،،
با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر .
عمو در زد .
دکتر :بفرمایید داخل .
داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد .
چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم .
عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست .
من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم.
عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد .
عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔
دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه .
با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد .
عمو: میشن ببریمش خونه؟
دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد .
از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده .
****
من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده .
باز اشکام سرازیر شدن .
یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم .دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۶
دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم .
رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم .
گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد .
& بله ؟
علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم
علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم .
من:سلام .
علی : شما کی هستین ؟
من: من خانومتونم .
سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم .
وبعد صدای بوق ممتدد .
من:😢😭
اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو
من:ویدا خواب بودی؟منو
ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم .
بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟
ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد .
من:اها
ویدا:چ....را
گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی .
****
مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو .
من:الان میام .
چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟
مامان:آره .
من:خداحافظ یاعلی
چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون .
ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو
عمو:سلام بابا جان .
قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم .
عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه .
به آرامی گفتم :ان شا الله .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۶۷
استرس داشتم از اینکه علی اگه منو ببینه باز چی میگه .
انگار عمو هم فهمیده بود هی میگفت : نترس بابا جان .
بالاخره رسیدیم بیمارستان عمو پیاده شد گفت: من میرم کمک علی تو همینجا بمون تا بیاییم .
من: چشم .
عمو رفت منم هی طول ،عرض ماشین رو طی میکردم .
توی فکر بودم که یکی صدام زد ،برگشتم عقب عمو بود: آوا در ماشین رو باز کن .
نگاهی به علی که روی ویلچر نشسته بود نکرم .گفتم :چشم .
درو باز کردم اومدم کنار، عمو هم کمک علی داد که بشینه روی صندلی ،منم رفتم صندلی عقب نشستم .عمو هم رفت که ویلچر رو بزاره داخل بیمارستان .
علی :شما باز چه اومدین میشه بپرسم دقیقا برای چی هی چلو چشمای منین .
به سختی گفتم : علی تو واقعا منو نمیشناسی؟
علی کلافه گفت: خانم محترم منم خودمم نمیشناسم ،چه برسه به شما .
یه قطره ی اشکی از چشمام جاری شد .
......
بالأخره عمو اومد ،راه افتادیم به طرف خونه .
،
تقریبا اقوامدرجه یک اومده بودن خونه ی خاله فیروزه .
از در که وارد خانه شدیم . علی طوری که فقط من بشنوم گفت : چند روز بیهوش بودم .
نگاهش کردم گفتم :تقریبا دو هفته .
دیگه هیچی نگفت خاله اسپند دود کرده بود دور سر علی میچرخوند .
*
الان نزدیک دو ساعتی میشه که اومدیم . عمه ،دایی،عمو،خاله های علی تقریبا همه اومدن .
از موقعی که اومدیم علی رفته اتاقش استراحت کنه .به فکر این که میوفتم که علی من یادش نمیاد بغضم میگیره .خودم رو با کارا مشغول میکنم که گریه ام نگیره .
الان که هیچ کاری نیست ، تصمیم میگرم برم اتاق ویدا تا کمی استراحت کنم .
در رو که باز میکنم ،با سارا روبه رو میشم .
چرا توی این دوساعت ندیدمش ،
میرم جلو :سلام سارا خوبی؟
سارا نگاهی به من می اندازد :علیک سلام ، ممنون .
من:چرا اینجا نشستی میرفتی کنار بقیه .
سارا چیزی نمی گوید بعد روبه من میگوید :
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼