eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سلام بر شما دست را بر سینه می‌گذاریم تا قلب از جایش کنده نشود؛ «السلام علی الحسین...» ❤️ 👤 کربلایی‌ پیام
رفقا نمازتون قضا نشه✨🌼 التماس دعا کربلا💔
••• _کتابت‌کُن‌،تماشارا !... +به‌نستعلیق‌ِ‌دلتنگی ..!
••• بی تو آوارم و بر خويش فرو ريخته‌ام ای همه سقف و ستون و همه آبادی من:)
برای رفع مشکلات مادی
ارباب شدی که رو به هرکس نزنم
حریم عشق🌱
وقتی ناامید از همه جا شدی و خدا رو صدا کردی اونجاست که خدا میگه جانم بنده ی من ☺️❤️
امام صادق (علیه السلام ): هیچ تنگنا و گشایشی نیست،مگر آنکه مشیت و قضا و امتحان الهی در آن نهفته است.🌸
پشتِ تمام آرزوهایت خدا ايستادہ ڪافيست بـہ حڪمتش ايمان داشتـہ باشے تا قسمتت سر راهت قرار ‌گیرد او را بخوانيد تا شما را اجابت ڪند😇🌼
🚶🏻‍♂️ آخرین‌‌بازدید از اینستاگرام📱 ‌۲دقیقہ‌پیش ◼ آخرین‌بازدید از تلگرام📱 ۶ دقیقہ پیش ◼ آخرین‌بازدید از واتساپ📱 ۱۰ دقیقہ پیش ◼ آخرین‌بازدید ‌از‌قرآن‌: ماه‌رمضان‌سال پیش‌‌‌!💔💔😪
بسم رب الشهدا والصدیقین
🥺🤍 💠 🥀 حجاب 3چيزاست: ①پوشاندن زيبايى ها ②حذف جلب توجه ③افزايش حيا ❌وامروزحجابۍ عرضه شده ڪه: ①خودش زينت اسٺ ②جلب توجه ميڪند ③حياراازحجاب حذف ميڪند 
بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』
بہ ھر سو رو ڪنیـد خدا آنجاست!☝️🏻🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• گفتیم در انتظار صبحیم ولی یک شمع برای شب نیَندوخته‌ایم...💔 ...
‌  یا قُرَّةَ عَیْنِ مَنْ لاذَ بِکَ وَ انْقَطَعَ اِلَیْکَ پاداش دل بریدن از همه آغوش توست🌱
از سر كوى تو نبوَد رهِ بيرون شدنم🚶🏻‍♀ بس كه بر‌ روى هم اين‌جا✨، دل و جان افتاده‌ست . . .∞♥️ «أَحَبَّک‌أَحَبَّک‌أَ‌حَبَّک‌یَا‌حُسَیْن‌»
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت(۸۲). #نگاه_خدا بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی
* 💞﷽💞 ‍ قسمت (۸۳). نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن😢» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن 😔 از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش😔) رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا 😭،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم نکن 😭، از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ساحره: کجا میخوای بری سارا - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان منم قبول کردمو همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 ‍ قسمت (۸۳). #نگاه_خدا نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عم
* 💞﷽💞 قسمت (۸۴). رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن😔 یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین ع و یا ابوالفضل ع بود چشمم به پرچما دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی - خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل 😭) ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر - امیییر😭😭😭 ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده😭😭 ساحره: واااایییی خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک می‌اومد و با آستين پیراهنش اشکشو پاک میکرد رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده😭 رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر دکتر: خدا رو شکر هوشیاریشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش از خوشحالی فقط گریه میکردم وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند 😭 بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم - برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر الان میام صبحانه مونو خوردیم،آماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوباره میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون 😍
"کنجِ حرم"
* 💞﷽💞 قسمت (۸۴). #نگاه_خدا رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پ
* 💞﷽💞 قسمت ۸۵ (آخر) سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو😍 امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعا، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم 😊 منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ☺️ ( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتماً ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود 😄 تونستیم مجوزش و بگیریم ) رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه آخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود 😂 اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بزاریم 😍 واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد . وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم 🌺خدایا به خاطر همه چیز شکرت🌺 🌺پایان رمان واقعی نگاه خدا🌺