بچه ها یادتون باشه کانال ما مذهبیه و نمیتونیم چیز های غیر مذهبی توش بزاریم .
دل اجازه نمیده 😉
■ #دفاع_مقدس 🌱🖐🏾
_____________
باید یادمان بماند سختی
سنگرهای کمین را هـور را،
نیزارهاراواخلاص رزمندههارا
که مبادا فراموش کنیم
مدیون چه کسانی هستیم
#تلنگر
آخرین بازدید 1دقیقه پیش در اینستا
آخرین بازدید 5دقیقه پیش در تلگرام
آخرین بازدید 10دقیقه پیش در واتساپ
آخرین بازدید از قرآن رمضان سال پیش!'💔
#تاچهحدتباه... ؟! :/
بچه یه همتی کنید هرکدوم حداقل یه عضو بیارید .
کانال مون که عضو های زیاد داشته باشه فعالیت بهتری پیدا میکنه و پستاش عالی میشه 🍃⭐️🙏🙏🙏
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
⌊❀⌉
#تلنگر
_ عالـممنتظـࢪِامـامزمـانه،
وامامـ زمـان (عج)
منتظـࢪِ
آدمایےڪہبلندبشنو
خودشونروبسازن ...
[استاد پناهیان]
#امام_زمان
#رمان عشق گمنام
#پارت ۱
با بادی که چادر مشکی ام رو به رقص در می آورد احساس خوبی بهم دست میدهد .
این موقع صبح در بام تهران هوا دلپذیر خنک هست .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۸:۳۰ صبح را نشان میدهد واین یعنی من الان دقیقا یک ساعت میشه که اومدم اینجا .
سویچ ماشینم را از جیب مانتو ام در می آورم وبه سمت ماشینم حرکت میکنم ،فقل در را باز میکنم ودر صندلی جای میگیرم کلید را در جایش میچرخانم ماشین را به حرکت در می آورم .
وبه سمت خانه ی دکتر حسین محمدی ،میرانم .
بعد از ده دقیقه جلوی در خانه ی بزرگان میایستم ،یادم می آید که امروز صبح یادم رفت که کلید رو همراه خودم ببرم ودر خانه جایش گذاشتم .
مجبور میشوم دستم را به کلید براق آیفون بزنم کلید رو میزنم وصدای درین درین میپیچد وبعد هم صدای مادر
مامان:کیه ؟
جواب میدهم: منم مامان جان .
بعد از مکث کوتاهی در با صدای تیکی باز میشود .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۲
از حیاط بزرگمان عبور میکنم وبه داخل خانه میروم وبلند سلام میکنم
مامان:سلام عزیزم صبح به این زودی کجا رفته بودی؟دانشگاهم که امروز تعطیل بود .
جواب میدهم :بام تهران
مامان میگوید :بیا صبحونت رو بخور که ما همه خوردیم .
من:چشم لباس هایم را عوض کنم میام .
از پله ها بالا میروم وبه سمت اتاق قد برمی دارم ،در اتاق آرامان باز است ،یک ان فکر شیطانی بر سرم میزند سریع از پله ها پایین می آیم ولیوانی که روی اپن بود رو برمیدارم وپر از آب میکنم ،پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم ودر نیمه باز اتاق آرمان را کامل باز میکنم ،میبینم روی تخت خوابیده یک کتاب هم روی صورتش جلوتر میروم نگاهی به کتاب روی صورتش می اندازم نوشته قاموس نامه یادم می آید که آرمان ماهی دیگر این کتاب را باید امتحان دهد .کتاب را آرام طوری که آرمان بیدار نشود بر میدارم .
که مبادا خیس شود که ان وقت حسابم با کرامالکاتبین است .
ودر یک ان آب را بر روی صورتش میریزم از خوب میپرد ونیم خیز میشیند .وداد میزند :واااای کتابم
میگویم :نترس حضرت برادر کتابت خیس نشده .برش داشتم
نفس راحتی میکشد و دنبالم میکند وی آیم فرار کنم دستم را میگیرد میگوید: این چه کاری بود کردی با من ؟حضرت خواهر
میخندم میگویم :می خواستم بیدارت کنم درس بخونی خب
از خنده ی من میخندد میگوید :اون وقت من رفتم چادرت رو خاکی کردم میفهمی اشتباه کردی که منو از خواب بیدار کردی .
جیغی میکشم وسریع از پله ها پایین میروم وچادرم که روی مبل بود را بر میدارم ودر بغلم جای میدم میگویم :الان جایت امن است صدف من .
صدای از پست سرم می آید :خیر ،آوا خانم مطمئن باش گیرش میارمو خاکش میکنم .
خودم را خطاب میدهم میگویم :مروارید بی صدف میمیرد ،نکن با من این کارو .
میدود دنبالم که میگویم :آرمان غلط کردم هر کاری خواستی بکن اما با چادرم نکن .
همان موقع بابا از در خانه وارد میشود خود را پشتش قایم میکنم میگویم :ای اقای دکتر محمدی بابا جون ترو خدا کمکم کن .
بابا میگوید :باز شما دوتا مثل دوتا خروس جنگی افتادید بهم ؟
بعد هم رو به آرمان میکند میگوید : آرمان .....
ادامه دارد.....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳
میگوید: آرمان تو هم کاری به دخترم نداشته باش شیرفهم شد؟
از ته دلم خوشحالم که بابا از من حمایت کرد آرمان نگاهی به من میاندازد میگوید :آوا خانم فقط به خاطر بابا ولت کردم ها .
وبعد هم که میخواهد برود زبونی برایش در می آورم که از چشمان بابا دور نمی ماند ،بابا نگاهم میکند میگوید :از دست شما دوتا انگار نه انگار که بزرگ شدین .
میروم کنار بابا روی مبل مینشینم دستم رو دور گردنش می حلقه میکنم میگویم :بابا جان اگه ما کلکل نکنیم کی از حمایت کنه خو
بابا گونه ام ره میکشد میگوید :از دست تو .
میخندم گونه ی بابا را ماچ میکنم به طرف پله ها میدوم وبه طرف اتاق آرام قدم بر میدارم در اتاقم رو به آرامی باز میکنم و داخل میشوم ،روبه روی آینه می ایستم خودم را در آینه نگاه میکنم چشمانی آبی رنگ ،پوستی سفید ،گونه های پر ،مژه های بلند .از آنالیز کردن خودم دست برمیدارم ،گیره ی روسری ام را در می آوردم وبعد هم خود روسری .
روی تختم دراز میکشم به آینده ی نا معلومم فکر میکنم .
کم کم چشمانم گرم میشود به خواب میروم .
*
با تقه ای که به شیشه ی اتاقم میخورد بیدار میشوم غر غر کنان بلند میشوم وبه طرف پنجره میروم
بازش که میکنم با چهره ی خندان ویدا روبه رو میشوم ویدا صمیمی ترین دوستم وهمسایه مان هست ،اعصابم خورد میشود که از خواب ناز مرا بیرون کشیده است با یک صدای نصبتا عصبانی میگویم :چته تو از خواب بیدارم کردی قرارمون همیشه ساعت ۶بود نه ۴ باید از دست تو اتاقم رو عوض کنم ،بابا پنچره اتاقم سوراخ شد از بس تو هروز میایی دوساعت قبل از قرار با من حرف بزنی و دوباره ساعت ۶هم میاد ،یه دوقم تا خونه ما راه بیشتر نیست که ویدا جان .
ویدا از لحن عصبانی من خنده اش میگیرد میگوید :بابا نه ایول عصبانی هم بهت میاد .
حالا ولش کن امشب بیا خونمون که داداش جانم از کانادا میاد .
از خنده ویدا خنده ام میگیرد ،داداش ویددا چهار سال از منو ویدا بزرگتره وبرای ادامه تحصیل به کانادا رفته از روزی که یادم میاد ویدا اینا اومد این محله داداش ظ رفته بود کانادا ومن تا به حال ندیدمش ،دلم میخواهد ببینمش از بس که ویدا ازش تعریف میکند ،خانواده ی ویدا بسیار مذهبی اند .نمیدونم داداشش هم مهبی هست یا نه .با حرف ویدا از فکر خیال بیرون اومدم :کجای تو من دیگه برم که کار دارم یادت نره بیایی
من:باشه ،راستی دفعه اخرت باشه که اینجوری به من اطلاع میدی قرار شد موقع حرف زدن با هم اینجوری صحبت کنیم از خبر دادن .
ویدا:باشه بابا ،خدافظ
ادامه دارد.......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
نظرتون درباره رمان رو بگید 😉
ناشناس❄️https://harfeto.timefriend.net/16291963255979
•
.
خالصانه،
بی ریا،
با جان و دل
بی حدّ و مرز
تا ابد یک جورِ دیگر دوستت دارم حسین...
#اربعین
#ساختکانال
#کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای حسین ابن علی باد
"کنجِ حرم"
جانم فدای حسین ابن علی باد
میاد خاطراتم جلوی چشام😔
من اون خستگی توراهو میخوام.😭😞