هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
کانالی
به نام انجمن انتظار و مهدیت ..کانون معراج
اونهایی که امام زمان را دوست دارن..
وارد این کانال بشن🌼
و اینکه در این کانال پر از داستان های پندانه و انتظار کشیدن و جز ۳۱۳یار امام زمان باشیم..🌼🌹
لینک کانال انجمن انتظارو مهدویت کانون معراج..
❤️السلام علیک یا صاحب العصروالزمان عج❤️
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
@entezarvamahdaviat
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
زهرا خانم=سلام دخترکم خوبی مامان جان؟
مرضیه زهرا خانوم رو بغل میکنه و یهو میزنه زیر گریه.
جواد=مرضیه خانم ببین زدی زیر قولت.😡
جواد اینو گفت و پرده رو زد کنار و رفت.
مرضیه=نه جواد ببخشید نرو دیگه جواد.
جواد رفته بود اون طرف با دکتر حرف میزد.
دکتر توفیقی=کجا میری؟
جواد=میرم براش یه چند تا آب میده بگیرم رنگش گچ دیوار شده.
دکتر توفیقی=باشه ممنون.
جواد=فعلا.
دفتر تروریست ها.
چشم پنهان رییس همه آدم ها شده به جای سایه.
غافل از این هستن که اونها زنده ان.
چشم پنهان=رضوی کار دختر و دامادش که تموم شد نوبت خودش
برای دیدن ادامه داستان👇👇👇
@BacheeMohandes
بپر تو کانال👆👆👆
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلام خوبی
_سلام نه
چرا
_یک کانال پر از هیجان و پرفعالیت میخوام
بزن رو لینک@Fatema1390
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
متولد چه ماهی هستی؟
فروردین اردیبهشت خرداد🌸
تیر مرداد شهریور🌳
مهر آبان آذر🍂
دی بهمن اسفند❄️
ببخشید بچه ها از تبادلات خسته نشید 🙏🙏🙏😭😭
برای اینکه دوستای زیادی پیدا کنیم تبادلات انجام میدیم 😉
[🦋]~
وقتیدار؎گناهمیڪنے...
بہاینفڪرڪنڪہاگہتوهمون
حالٺگناهمہلتٺتمومبشھ!!
وبر؎پیشخدآ...
روٺمیشہنگاھشڪنے...؟!
#حرفحسابـــــــــ🌿
#کانال_مون😃
#استوری🌱
#تلنگر⛅️
رمان عشق گمنام
پارت ۷
ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست .
بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش .
بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان .
من:همچین .
حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم .
از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه .
سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟
ویدا:طرف مردا دیگه
سارا:اینطرف نمیان ؟
ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد .
ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد .
خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه .
**
بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم .
همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند .
با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل .
پسره فکر کنم داداش ویدا باشد .
با دیدن ما سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀