هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلام سلام 🧕🏻💚
من امدم با یه کانال تک🌻🤩
کانالی که همیشه یه سوپرایز تو استینش داره☘
مثلا حالا سو پرایز هاش چیه 👇🏻🌈
شماره ی تمام بازیگران" پایتخت"🤩🌻
کیبرد های زیبا ☘💚
برنامه ی کج کردن فونت ایتا😇〰
برنامه ی ساخت منبر مجازی❄️🌈
برنانه ی ساخت کیلیپ🖼🌻
و ۳۰۰۰ ممبر انلاین برای همه ی پیام رسان ها🤩🧕🏻💚
و........
خب این کانال به این خوبی فعالیت هم داره دیگه🤨☘
بزارین براتون بگم👇🏻🌈
پروفایل مذهبی🌻
فیلم مذهبی🍭
استیکر❇️و تم
چالش میزاره با جوایز خاص🤩🌻
گیف های جالب 🍭🧕🏻
درخواستی هاتون ❄️☘
تبلیغ کانال با گروه تون هم میکنه🤩🌈
پس زود بیا تو دم در بده ها 🧕🏻
راستی این کانال فقط و فقط برای دختراست پسر بیاد میره تو لیست سیاه 💢👉🏻
/) /)
(♡-♡)
U U
https://eitaa.com/joinchat/2664497273C76ae1ebe5f
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
♥️"وحید رهبانی"♥️
بزرگترین کانال 👈🏻وحید رهبانی👉🏻 در ایتا😍
اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍
اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤
💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗
🌹☁عاشق کشی..
🌹☁دیوانه کردن..
🌹☁مردم آزاری..
🌹☁یک جفت👀سیاه واین همه کارایی؟
کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
...|"💔🍃"|•✾••┈┈
🌸🍃🧚♂🍃🌸
╭┈──────「🦋」
╰─┈➤ @bmkjnf •❥࿐❥᭄͚ٖٜ
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#به_دختره_تهمت_جاسوسی_میزنن_و_ابروش_رو_میبرن_حالا_بعد_دوماه_برگشته_و_جاسوس_های_اصلی_رو_دستگیر_کرده😎👊🏻
از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت پارکینگ سوار آسانسور شدم و طبقه آخر رو زدم
بعد ده دقیقه آسانسور وایساد رفتم سمت ماشین ها سه تا ماشین بود که آخری داخلش علی آقا بود و فاطمه خانوم و دوتا دیگه هم من بودم و خانم محمودی و خانم قطبی که قرار شد دوتا جاسوس سایت رو امروز بعد از دوماه دستگیر کنیم
سوار ماشین ها شدیم داخل یکی از ماشین ها خانم قطبی و خانم محمودی و جناب سروان هاشمی بودن و یکی دیگه من بودم با جناب سروان امینی و راننده بعد از نیم ساعت رسیدیم سایت حکم هارو از توی کیفم در آوردم
از قبل با جناب سرهنگ هماهنگ کرده بودم
از ماشین ها پیاده شدیم اول از همه من بودم بعدش جناب سروان امینی و هاشمی بعدش خانم های قطبی و محمودی و بعدش هم چهار تا از مامور های مرد با حکم های توی دستم به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردیم درو باز کردم و بعدش وارد شدم نگاه های متعجب همه روی من زوم شده بود کمیل وقتی منو دید توی شک بود رفتم سمت جناب سروان سلیمی یا بهتره بگم بهترین عوض گروه که بهش اعتماد داشتم و حالا فهمیده بودم که یه جاسوسه رو بهش گفتم :سرکار خانم سلیمی شما به جرم جاسوسی و با حکم رهبری بازداشتید بعدش رو به خانم ها گفتم :ببریدشون
بعد رفتم طرف جناب سروان نادری گفتم :
جناب آقای نادری شما هم به جرم همدستی با خانم سلیمی و جاسوسی باز داشتید
بعدش رو به آقایون گفتم که ببرنشون
https://eitaa.com/joinchat/2139750535C6e6dbe8ec6
#علمدار_حرم🖤
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
وقتی عقل عاشق شود!
عشق عاقل میشود.
و شهید میشوی…
#وسلام_به_عاشقانهـ_شهادت🙃🌿
یه کانال اوردیم مخصوص اونایی که آرزوی شهادت دارن...😌
اگه دلت...
پروفایل🏞
بیوگرافی〰
حدیث📖
استوری📸
مداحی📼🎶
وکلی مطالب قشنگ میخواد میتونی بیای این کانال واز مطالبش لذت ببری😍
این کانال جهت استفاده کردن از مطالبی هست که کمک کنه اماده شیم برای ظهور امام زمان عج ویاری کردن ایشان..که ان شاءالله زندگی مون به شهادت ختم بشه🤲🌸
√👇بکوب رو لینک👇√
°♡عاشقانهـ شهادت °♡
🌿 @asheghane_shahadatt🌿
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
[ إِنَّالـلَّهَسَـمِيعٌعَلِيـمٌ ]
وآرزوهـآیـیڪھنگفـتھمیشـنـو؎...💙
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌾>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
ۍڪانـالِعالۍبَـراےعاشِـقانِشُـهدا🙂
اگِدُنـبالِ↶
¹-اسـتور؎²-ڪلیـپ📲
³-طَـنزجبـهه⁴-تلنـگر🍓
⁵-آیـهگِـرافێ⁶-پروفـایل✨
⁷-حـدیث⁸-مَـداحی🎨
⁹-اِسـتیکروگیـف¹⁰-اَنگـیزِشۍ🚌
¹¹-کـودَکانہ¹²-سوپرایـز🍋
¹³-آمـوزِش¹⁴-عاشقـانهو..💋✨
هسـتید،کـہهَمـهوهَمـه شُهَـیدایـی،مَـذهَبـی،چـریکـی،گـاندویـی،مَهـدَو؎،نِـظامےو..باشـند؛
روۍِلیـنڪِزیرکلیـکرَنـجهبِـفَرمایـید
مُنتـظرتـونهسـتیم😉
https://eitaa.com/joinchat/3440115834C302b196bbb
بـهچِـݩݪِشُهَـداییوَمـذهَبےمآبِپِیوَݩدین☺🐼↜
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌾>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
چِنِلِ"عاشـ❤️ـقانھشهدا"بهترینچنلشهداییدر سال¹⁴⁰⁰✨🌿
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
کانالی
به نام انجمن انتظار و مهدیت ..کانون معراج
اونهایی که امام زمان را دوست دارن..
وارد این کانال بشن🌼
و اینکه در این کانال پر از داستان های پندانه و انتظار کشیدن و جز ۳۱۳یار امام زمان باشیم..🌼🌹
لینک کانال انجمن انتظارو مهدویت کانون معراج..
❤️السلام علیک یا صاحب العصروالزمان عج❤️
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
@entezarvamahdaviat
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
زهرا خانم=سلام دخترکم خوبی مامان جان؟
مرضیه زهرا خانوم رو بغل میکنه و یهو میزنه زیر گریه.
جواد=مرضیه خانم ببین زدی زیر قولت.😡
جواد اینو گفت و پرده رو زد کنار و رفت.
مرضیه=نه جواد ببخشید نرو دیگه جواد.
جواد رفته بود اون طرف با دکتر حرف میزد.
دکتر توفیقی=کجا میری؟
جواد=میرم براش یه چند تا آب میده بگیرم رنگش گچ دیوار شده.
دکتر توفیقی=باشه ممنون.
جواد=فعلا.
دفتر تروریست ها.
چشم پنهان رییس همه آدم ها شده به جای سایه.
غافل از این هستن که اونها زنده ان.
چشم پنهان=رضوی کار دختر و دامادش که تموم شد نوبت خودش
برای دیدن ادامه داستان👇👇👇
@BacheeMohandes
بپر تو کانال👆👆👆
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلام خوبی
_سلام نه
چرا
_یک کانال پر از هیجان و پرفعالیت میخوام
بزن رو لینک@Fatema1390
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
متولد چه ماهی هستی؟
فروردین اردیبهشت خرداد🌸
تیر مرداد شهریور🌳
مهر آبان آذر🍂
دی بهمن اسفند❄️
ببخشید بچه ها از تبادلات خسته نشید 🙏🙏🙏😭😭
برای اینکه دوستای زیادی پیدا کنیم تبادلات انجام میدیم 😉
[🦋]~
وقتیدار؎گناهمیڪنے...
بہاینفڪرڪنڪہاگہتوهمون
حالٺگناهمہلتٺتمومبشھ!!
وبر؎پیشخدآ...
روٺمیشہنگاھشڪنے...؟!
#حرفحسابـــــــــ🌿
#کانال_مون😃
#استوری🌱
#تلنگر⛅️
رمان عشق گمنام
پارت ۷
ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست .
بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش .
بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان .
من:همچین .
حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم .
از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه .
سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟
ویدا:طرف مردا دیگه
سارا:اینطرف نمیان ؟
ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد .
ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد .
خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه .
**
بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم .
همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند .
با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل .
پسره فکر کنم داداش ویدا باشد .
با دیدن ما سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۹
پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم میخواهم که بروم به اتاقم آرمان از داخل اتاقش صدایم میزد :آوا خانم یلحظه تشریف بیارید .
به عقب برمی گردم ودستیگیره ی در را باز میکنم .
من:سلام داداش
آرمان :سلام میشه بگی تا الان کجا بودی .
یادم می آید که به آرمان دربارهی مهمانی امشب نگفته ام ارام به پیشانی ام میزنم میگویم :وای مامان بهت نگفت؟،خونه ی ویدا اینا مهمونی بود برای برگشتن داداش از کانادا
ارمان که خیالش راحت میشود میگوید :خب برو دیگه که مزاحممی
میخندم میگویم : داداش مطمئنی که میخواهی طلبه بشی ؟
ارمان ژستی به خود میگیرد میگوید :بله خواهر گرام .
ارام زیر لب میگویم :خدایا بی نوبت شفا بده .
میخواهم بروم که ارمان میگوید :شنیدم چی گفتی .
میخندم میروم به سمت اتاقم کیف وچادرم را یه گوشه ی اتاق می اندازم خودم هم روی تخت ولو میشوم واز خستگی خوابم می برد .
****
آرمان :آوا پاشو که من دارم میرم تا ۱۰ دقیقه دیگه نیایی رفتم ها .
زود از خواب بلند میشوم آرمان همیشه وقتی میگه ۱۰دقیقه دیگه میرم یعنی میرم دوسه بار همین کا را با هم کرد رفت منم پیاده مسیر دانشگاه را رفتم . ولی تا نصفه چون ماشین آرمان نمایان میشود شیشه ماشین را پایین می آورد میگوید :حیف که غیرتم اجازه نمیده .
یکبار هم با هاش لج کردم گفتم سوار نمیشم پیاده میرم پیاده رفتم ولی با ماشین پشته سرم میومد .
صبح ها اجازه ندارم با ماشین خودم به دانشگاه بروم آرمان میگوید :شاید کسی نداشته باشد .
بخاطر همین اخلاق هایش هست که عاشقشم .
از همین اتاقم بلند میگویم :باشه الان میام .
لباس هایم را میپوشم و کوله ام را برمیدارم به پایین میروم آرمان یه ساندویچ پنیر میدهد دستم میگوید:اینو تو ماشین بخور صبحونت ،بریم که دیرم شده .
من:باشه .
*
با آرمان سوار ماشین میشویم به سمت دانشگاه راه می افتیم ،ارمان دستش را به سمت ظبط ماشین میبرد یک مداحی میگذارد این مداحی را خیلی دوست دارد .
رفیق شیشی بچگیمی ارباب
والا تموم زندگیمی ارباب
لذت خوبه بندگمی ارباب
حالا تازه می فهمم اقا کی مثه
سایه پشته منه
حالا تازه میفهمه دلم داره واسه حسین میزنه
جونم حسین دوو درمونم حسین .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
■ #حرف_حساب👌🏼💭
_______________
طرفتوبیوشزده:
کجاییباباقاسم
کجاییداداشبابک
کجاییرفیقممحسن
محضاطلاعبایدبهتونبگمکه
شهدادوستُداداشُبچهنمیخوان
اونافقطیهپیرومیخوانکه
راهیکهتوشازهمهچیزاشون
گذشتنروادامهبدی
#کانال_مون✨
#شهدا🥀
#پیرو👊
🌿🌺🌿🌸🌿🌺🌿🌸
💌 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ، عمویش یکی از روسای قبایل عرب بود.
جوان کافر رفت پیش عمو و گفت : عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگار...
عمو گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...!
جوان کافر گفت: عمو جان هر چه باشد من می پذیرم.
عمو گفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!!
جوان کافر گفت : عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟!
عمو گفت : اسم زیاد دارد ؛ ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند...
جوان کافر فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها (مدینه) شد...
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است . به نزدیک جوان عرب رفت گفت : ای مرد عرب تو علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : تو را با علی چکار است...؟!
جوان کافر گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله مون است ببرم چون مهر دخترش کرده است...!
جوان عرب گفت : تو حریف علی نمی شوی...!!
جوان کافر گفت : مگر علی را میشناسی...؟!
جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می بینم...!
جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم...؟!
جوان عرب گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من...!
جوان کافر گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ...!!
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!!
خب حالا چی برای شکست علی داری...؟!
جوان کافر گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان...!!
جوان عرب گفت : پس آماده باش...
جوان کافر خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی...؟! پس آماده باش... شمشیر را از نیام کشید
جوان کافر گفت : اسمت چیست...؟!
مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده خدا) و
پرسید نام تو چیست...؟!
گفت : فتاح ، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد...
عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید...
جوان عرب گفت چرا گریه میکنی...؟!
جوان کافر گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت بیا با این شمشیر سر مرا ببر و برای عمویت ببر...!!
جوان کافر گفت : مگر تو کی هستی...؟!
جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علی بن ابیطالب )) كه اگر بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم ؛ حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...!!!
جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی
پس 👈 فتاح شد 👈 قنبر غلام علی بن ابیطالب...
یاعلی تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی...یا علی ما دوستداران تو مدتیست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و...شده ایم تو را به حق همان غلامت قنبر دستهای مارو هم بگیر...هر چقدر از روایت لذت بردی بفرست
بر جمال پرنور مولا امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلوات... 🍃🤝🍃و التماس دعا
#نکات_اخلاقی🍀
#کانال_مون 🌱
#فتاح⛅️
#امام_علی_(ع)🌿
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
😎دختر باشی عضو این کانال نباشی؟!
🤮مگهـ ╗میشه╔Ⅱ
پروفایل های رفیقاتو دیدی↝
داری ځښږٺ إینۅ ݦیڂۅږے کްه از کڄآ ݥیارڹ؟
ٻڄآ آیݧ ڪآڔآ ٻۍا آیڹڄآ🤤
ڄمع ڌڂے هآے مذهݕے ❥
عۻۅ ⇄ޝ
https://eitaa.com/joinchat/264765494Cae646d117f