🥺͜͡💔
ازدوࢪۍضَࢪیحِتوبیماࢪمۍشَوَم.؛
مـٰاࢪاهَمینفِـࢪاق؛گِࢪِفٺـٰاࢪڪࢪدہاسٺ..
#شب_جمعه
#امام_زمان
ایده برای عکاسی"🌸📷"
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
در موقع عکاسی ازتون خنده مسنوعی نکنید چون خیلی خوب نمیشہ سعی کنید بہ یک چیز خنده دار فکر کنید.🌤🏳🌈.
زمانی عکس بگیرید کہ تمایل داشتہ باشید و کسل نباشید چون عکس طبیعی نمیشہ پس همیشہ با میل خودتون عکس بگیرید تا عکس طبیعی شہ.🍊🌿.
زمان مناسبی انتخاب کنید یعنی زمانی که خودتون سرحال باشید یا خوابتون نیاد و تازه از خواب بیدار نشده باشید مثلا برای کسانی که سحر خیز هستن بین ساعت 9 تا 11 توصیہ میہ و بعد از ظهرها برای کسانی کہ تمایل بہ خواب دارن.💕🛴.
ژست های تکراری نگیرید و توی عکس خودتونو شاداب و شیطون نشون بدین البتہ اگہ جای مناسبی هستید.🐤🇦🇶.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#ایدع💕🥤.!
「🤙🏻👀」
◌
◌
🌿گناهها؎ڪوچیڪ
مـےدونےمثلچےهستن؟
مثلهمونسنگریزههاییہڪہ؛
ٺوڪفشگیرمیڪنہو
نمیزارهدرسٺراهبر؎!
🌿ھرچھ روحبھخدانزدیڪترباشــد،
آشفتگےاشڪمتر است؛ زیرا
نزدیڪتریننقطھ بھ مرڪز دایره،
ڪمترین تکانرادارد.....
#مراقبگناهایڪوچیڪباشیم
#امام_زمان
#حسین_جانم
چون حسین بن علے شاهِ ڪرَم ڪمیاب اسٺ
قتلگاهش حرم و قبلہگہِ نواب اسٺ
هـمہے اهـلسـما نـیز عنـایٺ دارنـد
قـبر شـشگـوشہ فـقط لایق یـڪ ارباب اسٺ🌱
عحیب ترین قوانین کشورها🍒🇦🇹
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
-در واشنگتون وانمو کردن به داشتن خانواده پولدار ممنوع است .📬💎.
-درسوئد کشیدن سیفون توالت بعد از ساعت ۱۰ شب ممنوع است .🕯🗺.
-در عربستان حداقل سن ازدواج وجود نداره .🚠💕.
-در کلرادو همسایه های کنار به کنار نباید به همدیگر جاروبرقی قرض بدهند .💌🔮.
طبق قانون قدیمی در کلرادو همچنین افراد میبایست قبل از حمام نسخه پزشک داشته باشند .🧰🍿.
-در میشیگان موهای زن به شوهرش تعلق دارد .🥜🐾.
-در اریزونا یک مرد به طور قانونی یکبار میتواند همسر خود را کتک بزند اما بیشتر از ان جرم محسوب میشود .🦢🫐.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
شبتون بخیر 🌸🖇
انشاالله همه باهم بریم مشهد الرضا ✨⛅️
خواب های امام زمانی و شهدایی ببینید 🌱
ممنون که حمایت مون میکنید 😉
صبح بازم برمیگردیم 📝
「🖤」
-
-
عمریستمرا
مونسِجآننامحسیـــناست✨✋🏼`
دلخواست
ڪہدرسایہایننامبمیــرم..(:♥️!
-
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا طَامِسَ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ...
🌹سلام بر تو ای مولایی که تنفس هوای بودنت، آلودگی تمام هواهای نفسانی را از آسمان تاریک دلها پاک می کند.
سلام بر تو و بر روزی که خورشید نگاهت، آثار شب را از پیشانی جهان پاک خواهد کرد!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
بچه ها 😔
دعا کنید برم حرم امام رضا علیه السلام 😭
میدونم دعا های شما مستجاب میشه 😞🥺
ممنون 🙏🙏
سلام تنها ناجی دنیا✋🌥
صبحتون بخیر🌿
کی طلوع میکنی اقا جان؟🌸
هر کسی راکه پسندی بشود خادم تو🌱
خدمت شاه کجا نوکر سربار کجا🌱
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری🌱
که دعای تو کجا عبد گنهکار کجا🌱
#یا_صاحب_الزمان🌱
-
استادرائفیپورمیگفتن⇩
اون دنیا ڪسایۍ کہ میتونستۍ امر بہ معروفشون کنۍ اما نکردۍ، یقہت رو میگیرن!-
میگن تو اگہ منو امر بہ معروف میکردۍ اون گناه رو نمیکردم🚶🏿♂🍂
-
ترکگناه
همیشهشقالقمروسختنیست ...!
بعضیوقتها
ترکگناهیعنییهآنفالوکردنساده ...
امتحانشمیارزه🖐🏽🌱((:
🔗میدونےرفیق!
داشتمفکرمےکردم...
چقدر " حق_الناس" بابت عقب انداختن ظهور #امام_زمان گردنمہ💔...!
آخه میدونی با هر گناهم ظهوررو عقب میندازم💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت6
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا مقدمه چینی میکردی نگفتی از خوشحالی سکته کنم؟
حالااین شاهزاده کی هست که قراره من را سوار قطارخوشبختی کند؟
ملوک سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- پسر خواهرم
باشنیدن این حرف با حرص گفتم:
- خب پس روی پله اول قطار خوشبختی هم قرار نیست پا بگذارم.
_ شما الان دقیقا دارید همان آقای محترمی را میگویید که یک سالی میشود که از همسرش جدا شده؟
همان که بیشتر از ده سال از من بزرگترهست؟
همان که خیلی ازش متنفرم؟
شوخی بی مزه ای بود..
به طرف خروجی راه افتادم.
قدم هایم را محکم وسریع بر میداشتم تا زودتر از این محیط دور شوم.
دوقدمی بیشتر نرفته بودم که صدای ملوک بلند شد
- دوست داره...
اگر سنش زیاده ولی پول هم داره خوشبختت می کنه،
خلاصه فرداشب میاد...
بدون صحبت دیگری رفت تو آشپزخانه خواستم بروم و چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
تا رابطه ی بینمان از این بدتر نشود.
این هم از لقمه گرفتن زن بابای گرامی من بود.
رفتم بیرون...
همان موقع سوگل و مینو هم رسیدند
نشستم تو ماشین
مثل همیشه صدای موزیک کر کننده بود
با عصبانیت گفتم:
-خفه کنید صدا را...
صدای سوگل آمد
- چرا پاچه میگیری بابا
مثلا داریم میریم مهمونی ،صفا
مینو که متوجه شد حالم داغون است مثل همیشه عاقل تر برخورد کرد
صدا را کمی کم کرد و به طرفم چرخید و گفت:
- چی شده حالت خوب نیست؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت7
به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده.
سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت:
- بابا خوشبخت...
یارو پولدار...
مایه دار...
دیگه چی میخوای؟
عروس خاااااانم...
بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله
یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه
مینو با خنده گفت:
- رها اگر نمی خواهی باهاش ازدواج کنی بهتره با خودش صحبت حرف بزنی
دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو مطمعا باش درک می کنه.
حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود.
- الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه...
با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم
که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن
خنده ام که بیشتر شد
به خودم گفتم
- این دقیقه ها را باید خوش باشم
بی خیال فکر و خیال های الکی...
تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم.
وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم.
کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود
مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد.
مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده
نه تا این اندازه شلوغ و مجلل!
یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم.
داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند.
از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت8
وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم.
انگار کل دانشگاه اینجا بود!
چقدر شلوغ بود...
کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند.
کنار گوش مینو آرام گفتم:
- عجب غلطی کردم این چه مهمانیست!
مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟
مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت:
- اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم!
با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم.
اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود.
چند نفری هم داشتند آماده می شدند
که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن.
ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود
من دختر حاج آقا علوی!
اینجا؟!
اصلا باهم هماهنگ نبود.
بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم:
- من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم.
مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت:
- چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم.
سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت:
- چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی.
رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم:
- توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت9
به طرف در حرکت کردم
بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت:
- باباتو خوبی، مومن...
مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم.
مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت:
- باشه...
پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد.
ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم.
با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ...
سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم
به طرف خروجی ویلا حرکت کردم.
به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
آرام بودم ...
خیلی آرام ...
به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد.
ملوک متعجب پرسید:
- رها تویی؟
اتفاقی افتاده؟
چی شد ؛ برگشتی؟
آرام گفتم:
- سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم.
بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم.
احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم
- ممنون بابایی که پیشم بودی.
آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست.
حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت10
از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود.
گوشی را که چک کردم
چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم.
همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد.
زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم.
بوق اول صدای فریادش بلند شد
وسریع گفت:
- چرا گوشی را جواب ندادی
ماشین رابیاور کار دارم...
گفتم:
- دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم.
هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد.
یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل.
پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم.
خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود.
- شب زود بیا مهمان داریم.
با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم.
قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد.
ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.
نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم.
یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم
(سوگل و مینو باهم زندگی می کردند )
زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت:
- الان میایم...
♦️نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ♦️
🍁کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت11
وقتی سوگل گوشی را گذاشت
پیش خودم گفتم:
- خب باز میکردی می آمدم بالا
چه کاری بود!
خلاصه صبر کردم تا آمد پایین
من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن.
باخوشرویی گفتم:
- سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟
سوگل با لحن خیلی تندی گفت:
-به نظرت بالا مناسب شخصیت
دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟
وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم:
- من از آن محیط خوشم نیامد.
هنوز می خواستم حرف بزنم که...
سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت:
ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید...
بعد هم رفت و در را محکم بست.
من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم.
به خودم گفتم:
- من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم.
به طرف خیابان شروع به حرکت کردم
هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و
گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم
- همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸