eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز وقتی مهمون میاد برنج و مرغ میزاری جلوش؟😧 منم اینطوری بودم هر روز مرغ،کته،پلو، همش فامیل شوهر بهم تیکه مینداخت که تو بلد نیستی آشپزی کنی 😞 بعد مادرم یواشکی که کانال بهم معرفی کرد😃 تو این کانال یاد میگیری چطوری با کمترین وسائل بهترین چیزارو درست کنی 😮😮😮😮😍😍 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/3334668414C961e16f2d8 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اگه نیای نصف عمرت به فناست😟 فقط نزار کسی بفهمه تو این کانال عضوی😉🌈 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/3334668414C961e16f2d8 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
میخوای بخندی و همیشه شاد باشی؟ پس جات اینجاس😁 فقط لینک بخش نشع😉🌿 @izadiarami23👈🏻👈🏻👈🏻 بزرگتر ها وارد نشن خوبیت نداره!😂😂😂😂😂
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس«سه شنبه»✓
@izsninmc سلااام بر دختران خاص و شیک پوش🐾🍓 یه کانال اوردم براتون ماه🍫⛱ کلی ترفند برای دختر خانم های خاص♋️💮 فقط خواهشمندم پسر وارد نشه🔅⚜ کانال دخترونه هست و مناسب برای همه سنین🔷🔶 این هم لینک🌸🌻 (@izsninmc) 👈🏻👈🏻👈🏻👈🏻 😍♥️🍓🍫🐾⚜🌻
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌 بهترین کانال های ایتا هستن🏆 تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓ همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗 مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇 برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥 https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛ اگر شرایط رو داشتید، پی وی در خدمتتونم✋🏻 💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم ) ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گزاشتن نام نویسنده ... _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت . حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟ این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن... هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم . وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم . تا صبح چشم روی هم نذاشتم. همش به خودم و زندگیم فکر میکردم . به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ... من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم . بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ‌، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ... _سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ... +سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ... با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند . استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد . باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ... _آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ... آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ... بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم . همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ... نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند . [[راهیان نور ]] پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن : جوونا خوشگل بودن . انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت . ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم : _س...سلام م...ن من مروا فرهمند هستم . م...ن بیست و ... اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم . اشکام سرازیر شدن . دیگه کنترلشون دستم نبود ... اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن . انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد . اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ... که ناگهان ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
4 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـ♥️ــ
"هُوَالَّذِ؎أَنْزَلَ‌السَّكِينَةَفِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِينَ!" "اوسٺ‌کسۍ‌ڪه‌آرامش‌را‌دردلهاۍ مومنان‌نازل‌ڪرد♥️