🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_یازدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت .
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم .
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم .
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم .
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ...
من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم .
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ...
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دوازدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
"هُوَالَّذِ؎أَنْزَلَالسَّكِينَةَفِۍقُلُوبِالْمُؤْمِنِينَ!"
"اوسٺکسۍڪهآرامشرادردلهاۍ مومناننازلڪرد♥️
#خدایخوبم
روزۍکه۱۴۴۰دقیقهاستوما..
نتونیمحداقلپنجدقیقهقرآنبخونیم
یعنےمحرومیتـیعنےتباھ...💔
ازقرآنگوشہۍطاقچہڪلیپیامسیننشده
داریمبهشسربزنین..!!
#تلنگر
↯⇦بهسوینور⇨↯
یه سوال!
اگه الان☝️🏽
همین الان
امام زمان (عج)
بفرمایند :
یه لحظه گوشیت رو بده📱
حاضری🖐🏽
همون لحظه⏰
بهشون بدی؟
یا میگی :
یه دیقه ...⏱
صبر کنین!؟
#تلنگرانہ
#گوشیتوتمیزکن📲
#تلنگر‼️
عکس آقا رو قاب گوشیشم هست
پشت ماشین و پروفایل و بیو گرافی هم که خدا بده برکت !!!!
بعد بهش میگی ازدواج کن شیعه زیاد کن :)
میگه فعلا شهادت :|||
#آقاجهادمیدونییعنیچی؟
#نکشیمونولایتی