eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌گفت: این‌‌ایـام‌ اگر دیدی گریه‌ت نیومد، بـه چشمات الـتماس کن! بگو یـه عمر هرجا رو گفتی نگاه کردم یـه امشبو میخوام برای حضرت‌زهرا ۜ گریه کنم . . . ! - 💔
"جمعه" یعنی🍃 "عطر نرگس"در هوا سر میکشد..🌸 "جمعه" یعنی *قلب عاشق* سوی او پر میکشد... "جمعه" یعنی *روشن از رویش* بگرد د این جهان... "جمعه" یعنی🍃 "انتظار مهدی صاحب زمان"🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از سُلالہ..!
همسایه ها کمک کنید بشیم 450😃 @dokhtarane_mahdavi313
همسایه ها فور کنید بشیم 290 💔💔 https://eitaa.com/modafeiii
خواهۍنشوۍرسوا؛ همرنگ‌اِمامت‌شو !(: 🚫
- مواظب‌دلت‌باش‌رفیق‌قشنگم وقتۍازخداگرفتیش‌پاڪ‌پاڪ‌بود مراقب‌باش‌یوقت‌سیاهش‌ نڪنۍآلودھ‌نڪنۍ حواست‌باشہ‌هااابہ‌خاطریہ‌چت یایہ‌لذت‌زودگذر... یہ‌لڪھ‌ۍ‌سیاھ‌زشت‌نندازےروپاڪت ڪھ‌دیگہ‌نتونۍپاکش‌کنۍ!(:💁🏻‍♂💔 - - -
خداکنہ‌این‌روزا کسۍمادرش‌زمین‌نخوره :) خداکنہ‌‌‌این‌روزا .. کسۍمادرش‌دردِپهلونکشه! خداکنہ‌‌‌این‌روزا .. کسۍمادرش‌مریض‌نباشہ.. خداکنه‌مادرِ‌کسی‌ازدرد ؛ صبح‌تاشب‌نالہ‌نکنہ:)💔 یافاطمه الزهرا(س)🥀
➕شاید بگی من دوس دارم کمک کنم ولی وضع مالیم خوب نیس😢 خب عزیز چرا از فرمول امام صادق استفاده نمیکنی؟ امام هر وقت به مشکل مالی میخورده به دیگران کمک میکرده و مشکلش حل میشده☺️ ☄شیطان میاد میگه ول کن بابا! اگه کمک کنی خودت فقیر میشی! توی این گرونی ها هر کسی باید به فکر جیب خودش باشه!😈 ⭕️ در حالی که سیستم محاسباتی خداوند متعال با ما آدما خیلی متفاوته! اتفاقا تو هر چقدر "اهل بخشش به دیگران" باشی خدا بیشتر بهت میده.😍 هر چقدر بخوای برای خودت نگه داری اتفاقا بیشتر زندگیت تنگ میشه.😣💔 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... [[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]] با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد . مسئولیت... لجاجت من... نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب... خون دماغ شدنم... ورود آراد... سیاهی مطلق... تکرارِ دوباره‌ے خوابم... تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره . دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم. _خب؟ که چی؟ حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت +یعنی چی؟ _یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟ ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم. از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود . حجتی با شنیدن کلمه به کلمه‌ حرفام، چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد : +یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟! _نباید بکنید؟ + خیر ، چون دلیلی نمی بینم ! _اونوقت چرا؟ -به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید. ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ... الان چی بهش بگم خدایا؟! دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم . ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد... همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود اخمی کردم و گفتم _خانم محترم ! یه در بزنید لطفا. شاید من داشتم لباس ع...... با یادآوردی حضور آراد، بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم. پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن . = مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن ! حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم . = ای وای !!! خاک تو سرم شد ! سرما خوردی دختر ! بلند شو لباستو عوض کن . به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم _ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟ میگم نمیخوا...... و دوباره عطسه ای کردم . _ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم . مشکلی داری ؟! سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم. پرستار با تعجب بهم خیره شده بود . نگاهی بهش انداختم و گفتم _ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟! چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت . به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ... دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ... _ کجا سیر میکنی جناب ؟ استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . _ وسایلام کجاست ؟ همونجور که پشتش به من بود گفت + نمازخونه . به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم. نگاهی به آراد کردم و گفتم ... _ ای... و باز هم عطسه . _ این دسته گل توعه ها !!!!! ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃