هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
میگه ڪنڪورددارم📚
نمیرسم نمازو...بخونم!
ببینم...
میرسے ناهار بخورے؟🥪
شام بخورے؟🌮
چت کنے؟📱
فیلم ببینے؟!!!🎞
چرا وقت عبادت ڪہ میشہ
فاز صرفہ جویے در وقت میگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگن تڪ رقمے بودے یا نہ‼️
میگن نمازت ڪو⁉️
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔
دوست داری قرآن بخونی اما تنبلیت میکنه📖😢
اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️
چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻
#تلنگــࢪانھ
#حرفبزرگان
#پروفایل_چادرانه
#حرف_حساب
#چالش
وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️
به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه
به عشق امام زمانبیا✋
ورود آقایون ممنوع❌
@ARARARAR0
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
+فاطمه جان😞🥀
_جان دلم؟☺️
+چند روزه دلم گرفته😢
_ چرا؟ چیزی میخوای؟ 😧
+ببین هر چی میگردم کانالی پیدا نمیکنم که همه چی داشته باشه به علاوه ی اون مذهبی باشه😩😣
_😂😂 وایی خدا
+ به چی میخندی؟ 😐
_ بیا برو تو این کاناله حالت خوب میشه😉😄
+ چی داره مثلا؟
_روضه، پروفایل، والیپر، تم، متن، استوری، ای مووی، چالش، هر چیـــــی که فکرشو بکنی😍
+بدش ببینم🤩
_بیا----» @pesarezahra
+ واییی خدایا چه خوبه😆😍😍
واقعا عالی هست 🧕🧕🏻🧕🏼🧕🏽🧕🏾🧕🏿
احل حجابی حجاب عالی هست🦋🦋
عضو شو عالی هست😘😍👌🏻👌🏻👌🏻
♡♡☆☆@pesarezahra☆☆♡♡
🌺🌹چادرت بوی خدا میدهد 🌹🌺
♥️♥️چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد ♥️♥️😻🌹🌺🌸💐🌷🌸🌼🌻
ازون بیو ها میخوای 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
پس سریع تر عضو شو عزیز دل
@pesarezahra
💜💙💚💛🧡❤️💝💖
@pesarezahra
💐🌷🌹🌺🌸🌼🌻🌈
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
حامی زحمات 10 سالتون هستیم 🙂💙
مرسی ازتون که باعث شادی و ناراحتی ما بودید
مرسی که عیدا کنارمون بودید و قشنگترین عیدی رو به ما میدادید :)
انشاالله که 10 سال آینده هم کنارمون باشید و عیدامون رو قشنگ کنید ✨
اگه از سریال پایتخت خوشت میاد و دوست داری ازش حمایت کنی بیا وارد کانالمون شو
اینم آیدیش : @paitakht5 🌿🧡
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - ♡
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
💜*های گایز*💜
عکس بالا رو دیدی؟🍡
میبینی چقدر کیوته💮🔴
🎀یه کانال میخوای پر از چیز های کیوت خفن و خوشگل؟!🎀
🌛بیا کانال قرص ماه🌜
خیلی عالیه👐🏻🙌🏻
عضو شی پشیمون نمیشی😎
اسلایم 😆
موسیقی 🎵
اسمرفود 😋
سلنا 😍
پارمیس 😍
طنز 😆
کیوت 😘
گرانچ 💜
دابسمش ❤️
چالش 😊
شافل 😘
پروف 😇
والپیپر 😉
و کلی چیزای جالب و اموزشی 😍😘😊🤗😇🙂
هر کی اومده پشیمون نشده 😚
@hksbosnkhxo
@hksbosnkhxo
@hksbosnkhxo
🍫 بیا و نوتلامون شو🍫
ایدی مدیر💜👇🏻 ایدی مدیر. 💜 👇🏻
@hwocwucma.
🌛کانال قرص ماه🌜
☆~💜~☆
●دنیابهدختریکہ . . .
توقرارهبشیاحتیاجدارھ🍭🌸^^!
😻!♥️ⓙⓞⓘⓝ↯
☝️🏿!
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلاااااام
امروز بهترین کانال ممبر فروشی ایتا رو اووردم
فقط ۱۰ هزار تومن بده ۵۰ تا عضو بگیر 😍
هم فیک هم واقعی 😍
هر ۵۰ عضو ۱۰ هزار تومن هر ۱۰۰ عضو ۲۵ هزار تومن هر ۱۵۰ عضو ۵۰ هزار تومن 😳😱😱😱❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بفرمایید اگه باور نمی کنی برو ببین😍👇
@ozwvamembarforoshimohammad
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای دیدی تو نارنگی ها قرص جا ساز میکن؟
کلیپ بالا رو ببین😨
بقیه اش تو کانال زیر هست نمیترسی برو ببین😱👇
@DokhtroonehKhas
میترسی تروخدا نیا😔🙏
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام سلام
امروز اومدم
با این وسایل های کیوت و فانتزی بالا✨
مطمئنم توهم ازشون داری✅
+نه،ندارم😭
مگه میشه هر دختری باید حداقل یکی داشته باشه
♡ @fantezishadli ♡
این کانال منبع این وسایل و لوازم تحریر فانتزی و کیوته،با قیمت خیلی مناسب😱❤️
رفتم توی کاناله قلبم اکلیلی شد از بس ناب و قشنگه،
پس چرا منتظری،زود زود عضو شو🏃🏻♀
@fantezishadli
@fantezishadli
جهت سفارش به این ایدی پیام بدید✅
@Zeinabke313✨
•°•♡🦄♡•°•
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم.
یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت :
+ سلام خواهرم ، در خدمتم.
_ سلام .
اولا من خواهر شما نیستم !
دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید .
از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت :
+ شما همون خانومی هستید که ......
میدونستم میخواد چی بگه .
_ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید.
+ آقای حجتی اینجا نیستند !
_ پس کجان ؟
نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش .
دنبالش دویدم...
_ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد !
+ گفتم که اینجا نیستند !
صدامو بلند کردم و گفتم.
_د مگه تو مذهبی نیستی؟
فک کردی من گاگولم؟
خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو.
حالا هم برو بگو بیاد.
همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون .
× احمد اینجا چه خبره ؟!
با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد .
ترسیده چند قدم عقب رفتم .
× بفرمایید خانم فرهمند.
با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم.
× گفتم امرتون خانم فرهمند !
پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا !
منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا .
_ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟
صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟!
صداتون رو بیارید پایین .
آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت :
× خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من ....
کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد.
با تِ تِ پِ تِ گفتم :
_ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره !
شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم...
آراد سرشو با تاسف تکون داد.
برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم .
_به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟
واقعا که!
همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید.
یکی دروغ میگه.
یکی قضاوت می کنه .
یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه!
واقعا از شما انتظار نداشتم.
من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم.
ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم.
شما با این قوم هیچ فرقی نداری.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم.
_اومده بودم باهاتون معامله کنم.
گفته بودید توهم زدم.
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم.
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم.
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم.
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید.
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم.
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین.
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد.
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم .
هق هقم اوج گرفته بود.
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم.
_من میدونم اینا توهم نیست.
مطمئنم.
من مطمئنم شما اینجایید.
مطمئـــــم.
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن.
آیه بازوهام رو گرفت و گفت.
+مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟
عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم.
-آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم.
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید.
+چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون.
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده.
اون توهم نبود.
من مطمئنم.
همه میگفتن دیوونه شدی...
آروم باش.
بسه.
آبرومون رفت.
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود.
همچنان داد میزدم .
که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شدم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم .
اشک توی چشمام جمع شد .
رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد .
صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود .
آیه ناباور لب زد .
× آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟!
آراد کلافه دستی توی موهاش کشید.
با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت.
+ قبوله .
اینجا رو میگردیم.
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن .
اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم.
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم.
دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
با صدایی بغض آلود گفتم .
- گمشو .
نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین !
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم .
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد .
لعنت به همتون !
لعنت ...
مذهبی ؟!
هه !
اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند !
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم.
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد .
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس .
با صدای لرزون گفتم.
- مژده برو !
میخوام تنها باشم .
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم .
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت .
+ آروم باش عزیزم .
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن .
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم .
- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشتهی بی ریاتون خوش باشید.
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه .
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر.
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟!
اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم.
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن.
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم .
همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی !
همش گریه و ناراحتی !
این بود دینشون ؟!
دینی که سراسر افسردگیه !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم .
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟
اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم.
با صدای گریه و صلوات و شیون ، بیدار شدم.
همه جا تاریک شده بود.
چشمام و سرم به شدت درد میکرد .
هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم .
خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم.
عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود.
انگار یه نفر کتکم زده بود .
به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم ...
ادامه دارد...