🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به چادر برادرا که رسیدم دوباره روسریم رو جلو کشیدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفشون رفتم.
یکی از همون پسرا بلند شد و به سمتم اومد ، همون جور که زمین رو متر می کرد گفت :
+ سلام خواهرم ، در خدمتم.
_ سلام .
اولا من خواهر شما نیستم !
دوما با آقای حجتی کار دارم ، صداشون بزنید .
از طرز صحبت کردنم متعجب شد و سرشو برای چند ثانیه بالا آورد ، وقتی کلا براندازم کرد گفت :
+ شما همون خانومی هستید که ......
میدونستم میخواد چی بگه .
_ بله همونی هستم که زدم تو گوش آقای حجتی ، حالا هم برید صداشون بزنید.
+ آقای حجتی اینجا نیستند !
_ پس کجان ؟
نمی دونمی زیر لب زمزمه کرد و رفت کنار دوستاش .
دنبالش دویدم...
_ آقای نسبتا محترم ، به حجتی بگو بیاد !
+ گفتم که اینجا نیستند !
صدامو بلند کردم و گفتم.
_د مگه تو مذهبی نیستی؟
فک کردی من گاگولم؟
خودم آمارشو دارم که اینجاست جناب دروغ گو.
حالا هم برو بگو بیاد.
همین که جملمو تموم کردم در چادر محکم باز شد و آراد اومد بیرون .
× احمد اینجا چه خبره ؟!
با دیدن من اخم وحشتناکی کرد و به سمتم اومد .
ترسیده چند قدم عقب رفتم .
× بفرمایید خانم فرهمند.
با دیدن قیافه عصبانیش گیج نگاهش کردم.
× گفتم امرتون خانم فرهمند !
پسره نفهم فکر کرده کیه که برای من صداشو میبره بالا !
منم مثل خودش با عصبانیت صدامو بردم بالا .
_ فکر کردین کی هستین که بین این همه آدم سر من داد میکشین !؟
صداتون تو گوشتون قشنگ اومده که هوار میکشید ؟!
صداتون رو بیارید پایین .
آراد با تعجب نگاهم کرد و همین که حرفم تموم شد گفت :
× خانم فرهمند الان شما دارید داد میزنید بعد به من ....
کلافه نفسی کشید و استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد.
با تِ تِ پِ تِ گفتم :
_ داد زدن من با داد زدن شما فرق داره !
شما داد زدید منم مجبور شدم داد بزنم...
آراد سرشو با تاسف تکون داد.
برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم موضوع دیگه ای رو پیش کشیدم .
_به برادرای بسیجی تون یاد ندادید دروغ نگن؟
واقعا که!
همتون یه مشت مذهبی نمایید که هر کاری دلتون خواست می کنید.
یکی دروغ میگه.
یکی قضاوت می کنه .
یکیم مثل شما آدمو حقیر و دروغ گو و احمق فرض می کنه که فقط دنبال خوش گذرونی و یللی تللیه!
واقعا از شما انتظار نداشتم.
من شما رو یه آدم پخته و فهمیده فرض می کردم.
ولی الان فهمیدم سخت در اشتباه بودم.
شما با این قوم هیچ فرقی نداری.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم.
_اومده بودم باهاتون معامله کنم.
گفته بودید توهم زدم.
برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم.
من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم.
اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم.
به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید.
بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم.
به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم
و با دست هام شروع کردم به کندن زمین.
هم زمان اشک هام هم سرازیر شد.
سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم .
هق هقم اوج گرفته بود.
هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم.
_من میدونم اینا توهم نیست.
مطمئنم.
من مطمئنم شما اینجایید.
مطمئـــــم.
مثل دیوونه ها شده بودم
مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن.
آیه بازوهام رو گرفت و گفت.
+مروا چته!!!
داری چیکار میکنی؟
مگه دیوونه شدی؟
عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم.
-آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم.
هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید.
+چی...چی داری میگی؟
بلند شدم و داد زدم سرشون.
_من مطمئنم خوابم واقعی بوده.
اون توهم نبود.
من مطمئنم.
همه میگفتن دیوونه شدی...
آروم باش.
بسه.
آبرومون رفت.
این چه کاریه؟
ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود.
همچنان داد میزدم .
که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شدم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم .
اشک توی چشمام جمع شد .
رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد .
صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود .
آیه ناباور لب زد .
× آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟!
آراد کلافه دستی توی موهاش کشید.
با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت.
+ قبوله .
اینجا رو میگردیم.
اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن .
اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم.
از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم.
دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد.
با صدایی بغض آلود گفتم .
- گمشو .
نمیخوام ببینمت !
نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو !
همتون سَر و ته از یه کرباسین !
با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم .
خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !
آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد .
لعنت به همتون !
لعنت ...
مذهبی ؟!
هه !
اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند !
هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم.
به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد .
با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس .
با صدای لرزون گفتم.
- مژده برو !
میخوام تنها باشم .
نمیخوام هیچ کسی رو ببینم .
مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت .
+ آروم باش عزیزم .
خودتو ناراحت نکن !
آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن .
دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم .
- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشتهی بی ریاتون خوش باشید.
فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه .
و با پوزخندی به داخل چادر رفتم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر.
از قهرم با آنالی تا الان ...
چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟!
این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟!
اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم.
اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن.
از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم .
همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی !
همش گریه و ناراحتی !
این بود دینشون ؟!
دینی که سراسر افسردگیه !
و الانم ...
سیلی خوردن از ...
از ...
هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم .
باورم نمیشه !
اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟
اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم.
با صدای گریه و صلوات و شیون ، بیدار شدم.
همه جا تاریک شده بود.
چشمام و سرم به شدت درد میکرد .
هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم .
خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم.
عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود.
انگار یه نفر کتکم زده بود .
به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم ...
ادامه دارد...
°•🖤🥀•°
مادࢪ تو را به حرمت این روزها ڪمڪم کن…
دخترت سخت محتاج دعایٺ است.💔
#فاطمیہ🏴
#تلنگـــــر🔊
حواسمون باشــــــــــہ🔐!
اگھ بلـــــند نشیم!
آقامون باید بشینہ . . .😭
منتظر نســـــل بعدی💔!
#الهم_عجل_الولیک_الفرج🌱
پلاک رو پاره ڪرد انداخت توے رود
گفتم چڪار ڪردی؟! جنازت گم میشه!
گفت: یه لحظه تصور ڪردم مراسم
تشییع جنازم چقدر با شڪوه میشه!!
از اخلاص دور شدم...حالا میخوام
مطمئن شم هیچ وقت پیدا نمیشم...
#تلنگرانه»
-
اگر آبروی کسے را بردیم برای جبران این باید آبروۍ خود را خرج کنیم و اعتراف بھ خطایمان کنیم🤚🏽. . .
-
- آیتاللھجاودان📖••
•●🥀🖤●•
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو
یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو
همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم
با تو معنا بشود واژه مادر بانو
- یاصدیقہالشھیدـهـ
- #ایامفاطمیہ
- #فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story🎧
ازخداخواستهامهرچهکهدارمبدهم
جایآنچشمبگیرمکهتماشاتکنم ...♥
-التمآسدعآ🖐🏻
•°♥️🌿°•
|✨| #تلنگرانہ
چـرا فکـر میڪنـے بےحجابے آزادۍ ست ؟
ایـن رو فرامــوش نڪن ؛
بےحجابے هرگــز آزادۍ نیـست...🚫
چیزۍ ڪہ آزاداسـت، تماشا ڪردن تـوسـت 😏
از جنـس همـان تماشـاهایے ڪہ
رویــش مےنویسنـد :
[ بازدیـــد براۍ عُمــوم " آزاد " اسـت]
#امام_زمان💛✨
اگـࢪفـڪرمۍڪنےخـودٺ
چـادرۍشدۍاشتـباھمۍڪنے🌙
بـدوݩڪہامـامزمان"؏ـج"🌱
انتـخابـٺڪردھ💛
#چادرانہ🍬
براے«چـــادر»🦋
بایدبہآسماننگاہڪرد⛈
براےچادروحجابت🌜
بہڪنایہاطرافیانت 🌿
نگاہنڪن📌
«آسمانےشدن»بهاءدارد🏝
یادتباشد🌂
«بهشت»رابہبهاءمیدهند🌸
نہبہبهانہ✖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـہیـٰادحـٰاجقـٰاسـم🙃♥️
¦🕊️⇢#حاج_قاسم
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد.
هراسون به سمتشون رفتم .
خدایا چه اتفاقی افتاده ؟!
کی مُرده ؟!
با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم.
آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن.
مژده با گریه گفت.
+ مروا !
-چیشده؟
کی مُرده؟
د حرف بزن مژده !
+ش...ش...شهدا...پیدا...شدن !
گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم .
یعنی خوابم درست بوده ؟!
یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟
یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین .
اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن.
همه تو حال و هوای خودشون بودن .
هیچ کس حواسش به من نبود.
باید میرفتم.
از اینجا.
از پیش اینا.
من از جنس اینا نیستم.
سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم.
یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم.
نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده .
ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد.
صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم .
از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد .
به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم.
- نگــــه دار... نگــــــه دار ...
ماشین جلوی پام ترمز زد.
یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم .
به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم.
- من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟!
نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت .
از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم .
خانومه به فارسی گفت .
+ برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت .
بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم .
خدایا حقارت تا کجا ؟!
دوباره هق هقمو از سر گرفتم .
آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟!
ادامه دارد..
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم .
بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم .
معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه .
نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده !
از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت .
اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد .
ای لعنت بهت آراد لعنت !
غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی !
چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟!
قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده .
کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم.
آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم.
نشست زمین .
منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ...
+ چی شده ؟
چته دختر !
صداتو بیار پایین همه خوابن !
نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد .
+ چی کار می کنی آیه ؟!
با گریه گفت :
× م ...مروا .
آراد مروا فرار کرده !
نیستش .
و دوباره شروع کرد به زار زدن .
توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟!
مگه داریم ، مگه میشه ؟!
اون که بچه نیست !
کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش
رو گرفتم .
+ آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟!
یعنی چی فرار کرده ؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
× ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی !
اصلا حق همچین کاری رو نداشتی .
منم بودم به غرورم بر می خورد !
دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده .
× وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش
به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه.
دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن .
با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده .
وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد .
بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد .
آراد دیگه من ندیدمش !
آراد مروا رفت .
آراد تقصیر توعه .
و باز هق هقش رو از سر گرفت .
ای وای ، خدای من !
این دختره رسما خل شده .
+ خیلی خب گریه نکن آیه .
آیه میگم گریه نکن !
بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست !
آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم .
شماره بنیامین رو گرفتم.
+ الو .
کجایی ؟
- داداش داریم میایم .
+ بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار .
خانم فرهمند غیبش زده .
- یعنی چی غیبش زده !
+ نمی دونم بنیامین ، نمی دونم .
فرار کرده !
- فرار ؟!
الله اکبر .
خدای من !
اخه این چه وضعشه؟
باشه داداش اومدم.
بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم .
همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن .
به سمت خانم محمدی رفتم .
+ خانم محمدی یک لحظه .
× بله ، آقای حجتی .
+ چه خبر شده ؟!
خانم فرهمند فرار کرده ؟!
× اینجور به نظر می رسه .
بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش .
همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست .
+ ممنونم.
بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر .
یعنی کجا می تونه رفته باشه !
بدون کفش رفته !
خیلی عجیبه خیلی ...
از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بنیامین سریع از ماشین پیاده شد .
× آراد چی شده ؟
+ نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم !
مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد.
- آراد ، من دیدمش .
با تعجب گفتم .
+ چی میگی مرتضی ؟
درست بگو متوجه بشم.
مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
- مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود.
تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده .
نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که
خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت .
آراد جاده قدیمیه هست !
به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم .
آراد شرمندتم .
شرمنده .
گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
چرا همچین کاری کرده .
+ م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟!
با داد گفتم :
+ مرتضی بدو ، بدو مرتضی .
نگاه همه خواهرا به ما افتاد .
با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم .
+ احمد کجایی ؟!
× جانم داداش .
+ احمد ماشین ها رو آماده کن.
احمد فقط سریع .
برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا !
× یا علی !
چرا ؟!
بابا اون جاده !
آراد الان شبه بدرد نمی خوره !
با داد گفتم .
+ کاری که میگم رو انجام بده .
فقط بدو .
مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند.
سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان مروا ]]]]]
بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد .
دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما
فایده ای نداشت .
برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن .
نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد !
به جاده نگاهی کردم ...
توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم .
یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم .
یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم .
ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا !
نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی !
آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟
یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟!
این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟!
بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه !
اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟
عقلم خوب چیزیه والا .
دستم رو ، روی شکمم قرار دادم .
چقدر گرسنم بود !
از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم.
آراد !
چقدر ...
چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم .
نه امکان نداره !
من به حجتی هیچ حسی ندارم !
هه!
دلم براش تنگ بشه؟
با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟
عمرا .
خدای من .
چرا با من اینجوری می کنی ؟!
مگه من بندت نیستم ؟
تا کی میخوای امتحانم کنی؟
به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم .
توی دلم گفتم :
دیدید به قولم عمل کردم !
من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم .
این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام .
هی ، مروا !
با خودت چه ها که نکردی !؟
ادامه دارد ...
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
بسم ࢪب المهدی🌸
_سلام علیکم خواهر✋
_دنبال یه کانال میگردی که محتویات زیر رو داشته باشه؟💚
والپیپر
تلنگر
چالش
تم
نقاشی
استوری
پروفایل مذهبی
عکس های انگیزشی
پروفایل چادری
و در اخر در آمار های مختلف پرداخت ایتا؟
+بله😢
_خب ابنکه ناراحتی نداره من میتونم یه کانال به شما معرفی بکنم که بغییر از این چیزا چیزهای دیگه ای هم تو کانالش میزاره😄
+میشه لطف کنید و لینکش رو بدید؟😃😍
_بله چرا کا نه فقط یک شرط داره☝️
+شرط؟بفرمایید چه شرطی🤔🧐
_اینکه اگه رفتید تو کانالشون سعی کنید هیچ وقت لفت ندید🙃
+بله چرا که نه اینجور که شما تعریف کردید اگه از این کانال لفت بدم واقعا ضرر میکنم حالا میشه لینکش رو بدید😉🐣
_بله بفرمایید👇🏼🌸
https://eitaa.com/joinchat/3933536380C80ef3e01a7
+خیلی متشکرم ازتون😃🙈
_خواهش میکنم انجام وظیفه اس☺️
شما دوست عزیز
بله با شمام
اگه شما هم دنبال همچین کانالی هستید وقت رو تلف نکنید و سریعا عضو بشید😄
البته یه نکته هم بگم که این کانال مخصوص گل دختراس پس اقایون لطفا عضو نشن🙏🚫
#امام_زمان
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ..!💔✋🏻
یهبندهخداییمیگفت
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن..
تصورکناگهاینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتیمیشن..!
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم :)
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهیددادیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓برای امام زمانت همانند عباس هستی؟