eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 توقنادی‌ڪارمی‌کردم،یکباراومدپیشم‌وگفت: مجید،جایی‌سراغ‌ندارۍ‌برم‌ڪارکنم!؟ گفتم‌چرا،همین‌آقایی‌ڪه‌تو‌قنادیش‌ڪارمی‌کنم دنبال‌شاگردمی‌گرده‌میایی!؟ نپرسیدچقدرحقوق‌میده،نپرسیدروزی‌چقدر‌باید ڪارکنه،نپرسیدبیمه‌عمرمیکنه‌یا‌نه؟! فقط‌گفت:موقع‌اذان‌میزاره‌برم‌نمازم‌رو‌بخونم:)؟ -شھیدمحسن‌حججے ••●❥💐✧💐❥●•• ‌‌‌
میگـفٺ : من‌بہ‌این‌باور‌رسیده‌ام‌ چشمۍکه‌به‌نگاھ حرام‌عادت‌ڪند خیلۍچیزهارا ازدسٺ مۍدهد -چشم‌گناهکار‌لایق‌شهادت‌نـمـۍشود🖐🏼🌿 -'♥️'-شھیدمحمد‌هادۍذوالفقاری 🚶‍♂
میگفت↓ میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ خدا‌ میوفتی؟! زمانی ڪه آقا‌ امام‌ زمان‌❗️ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار..! رفیق✨ نزار‌ڪارت‌ بـه اون‌جاها‌ برسـه!!!
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد . نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود . با ترس از ماشین پیاده شدم . خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود. به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم. چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود . حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم. با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم . - م ... من ، کجام ؟! منو کجا آوردی ؟! پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود . - د حرف بزن لعنتی ! منو کجا آوردی . خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن . + ‌النجدة ! النجدة ! النجدة ! النجدة ! دوباره به سمتش رفتم . - چی داری میگی ؟! صداتو ببر !!! ‌همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون . دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم . هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد . ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم . به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم. ‌- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟ پس اینجا کجاست ؟! منو کجا آوردید !؟ دوباره با صدای بلندی فریاد زدم . - منو کجا آوردید ! مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ... ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت و به عربی گفت : × لا افهم . (ترجمه : متوجه نمی شوم.) با گریه نگاهم رو بین خودش و اون زنه رد و بدل کردم و رو به زنه با گریه ‌گفتم . - بهش بگو چی میگم . زنه شروع کرد به عربی حرف زدن . مَرده هم اسم چند تا شهر خوزستان روگفت که قبلا شنیده بودم ، آبادان و دزفول . بعد هم بدون توجه به حضور من ماشین رو بُرد و داخل حیاط پارک کرده . با ترس بهشون نگاه می کردم ، زنه به سمتم اومد که چند قدم عقب رفتم . به فارسی شروع کرد به حرف زدن ولی رگه های عربی و لهجش کاملا با فارسی آمیخته شده بود و یه لحن خیلی زیبا بود . + نترس دخترم . اینجا خونه ی ماست ! بیا بریم داخل ، الان شبه و هوا تاریک ، کجا میخوای بری ؟ از ما نترس ما کاری بهت نداریم . اکبر میگه فردا میفرستت اهواز الان جلال آبادانه فردا میاد با اتوبوس میری . حالا هم بیا . تمام این جملات رو با لهجه عربی جوری گفت که متوجه بشم. مجبور بودم بهش اعتماد کنم چون چاره دیگه ای نداشتم ! همراه باهاش به داخل خونه رفتم . یه حیاط کوچیک داشتند. وارد خونه که شدیم با اینکه خیلی کوچیک و نقلی بود اما وسایل هاش به خوبی و با سلیقه چیده شده بودند . در مورد عربا چه فکرای مزخرفی که نمی کردم ! خدایا الان داری بهم چیو اثبات می کنی ؟! مَرده وارد هال شد و پلاستیک های میوه ای که داخل دستش بود رو روی اُپن گذاشت . آشپزخونه نسبتا کوچیکی داشتند . یه دختر تقریبا هفده ساله از اتاقی که رو به روی در هال باز می شد بیرون اومد. با تعجب نگاهی به من کرد و به سمت آشپزخونه رفت . از کلمن آبی رنگی که روی اُپن بود لیوان آبی برای خودش ریخت . خانومه لباس هاش رو عوض کرد و بهم اشاره کرد که به سمتش برم . با ترس به سمتش رفتم ، هنوزم بدنم می لرزید . با لهجه گفت : + دخترم برو اتاق سمیه . سمیه غذا میاره . احساس می کردم خوب نمی تونه فارسی صحبت کنه چون جمله بندی درستی نداشت ! سَرمو به معنای باشه تکون دادم و بدون هیچ حرفی همراه با همون دختره که تازه متوجه شده بودم اسمش سمیه اس، به سمت اتاق رفتم. ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... ‌به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم . چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد . بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست . سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت : + خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه . اما حداقل سیر میشی . با لبخند نگاهی بهش انداختم . اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. - ممنونم عزیزم . دستت درد نکنه . با خنده گفتم : - حالا این چی هست ؟! به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم. یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت : + مگه خوزستانی نیستی ؟! - نه عزیزم من تهرانیم . + واقعا ! - آره. + تو کجا و اینجا کجا ؟! - داستانش مفصله . حالا نگفتی ایناها چین ؟ خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد . + به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن. - همینجور هم به نظر می رسه ! ‌خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون . یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم . - فوق العادست دختر ! محشره . سمیه خنده ای کرد . + نوش جانت عزیزم. من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم غریبی نکن خونه خودته. در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم . + راستی اسمت چیه ؟! ‌- مروا هستم . + چه اسم خوشگلی ! با خنده گفتم . - قابلتو نداره ! و هر دوتامون زدیم زیر خنده . بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها . ‌چه قدر طعم خوبی داشتند ... ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم . از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم . آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد . وای خدا ! من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم ! همه چیز اینجا خیلی خفنه . خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم . سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب ! نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم. - دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند . محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم ! مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت . - سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟! مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم . سمیه بعد از خندیدن گفت : + جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا . اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه . بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی . زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی ‌. در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی . لبخندی زدم و گفتم . - ‌واو ! رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره . ‌دوباره همه شروع کردیم به خندیدن. واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم ‌! + حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟ مامان میگه وسط جاده بودی ! شروع کردم به تعریف کردن ماجرا . از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها. مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند . + وای عجب داستانی ! میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم. با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم: - سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم الان میام ... سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد. همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم : - راستش ... بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم . آخه یکم چیز شد ... یعنی ... معذرت میخوام . خیلی بی ادبی کردم . من رو ببخشید . و ... مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت : × اشکالی نداره دخترم . درکت می کنم . توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده . دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم . ادامه دارد...
4 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـ💞ـ
مرا روز قیامت با غمت از خاک می خوانند چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد :)🕊✨ ♥️🌿
سلام آقا جمعه است و جمعه دل ها را هوایی می کند جمعه ها ذکر لب ما دائما یا مهدی است جمعه ها خیلی غریبیم در میان کوچه چشم انتظاری کی به روی دیده ما جمعه ای پا می گذاری 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 اللهم عجل لولیک الفرج.
"کنجِ حرم"
رفقا نمازامون سرد نشه🙂💔 سر نمازاتون ماروهم از دعای پر نصیب تون محروم نکنید 🌺
یہ‌دختࢪ‌‌اومدھ‌ی‌کانال‌زده‌محشررررر😻 ازش‌یادبگیرید😶 پسرا اینجوری‌نمیزنن‌که‌دخترا‌میزنن😌😂 جاداره‌بگݦ ݩِ‌بـــــاریڪ‌الله👀😁
دنبال‌این‌هستۍرابطہ‌قلبیت‌ با‌امام‌زماں‌خوب‌شھ؟!💔 دلت‌نمیخواد‌‌دیگہ‌اشکاۍ‌آقا‌به‌ خاطر‌گناهات‌بریزه‌؟ 🖤 اگه میخوای‌‌نزدیک‌تر‌بہ‌امام‌زماں‌بشۍ ی‌سر‌بیا‌اینجــــــــــاٰ👇👀 💔🥀 https://eitaa.com/joinchat/1927872669C89f268b862 🦋 معدں‌‌عڪس‌واستورۍ‌هاۍ‌امام‌زمانێ😻
همسایه ها فور کنید 😉
•💙🦋• منو جدا شدن از چادرم، خدانکند...😌 🌸🌿
• .رفیق‌ یعنـے کسۍ کھ توۍ هرشرایطۍ ؛ پابھ پات‌ بیاد و هواتو داشتھ باشھ . . 🦋💙
هرجمعهـ‌بہ‌انظار‌پشت‌درم‌آقا‌جان😌🌿
🕊 • مالکیت آسمان را به نام کسانی نوشته اند که دل به زمین نبسته اند ... درست همانند " شهدا " ! 🌱 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱٠ روز مانده... تا روزی که تو رفتی....💔 و بعد از تو هر روزم زمستان است❄️
🍁.khoda میپرسن مگه خدا رو دیدیدی؟ جواب دادم ... آره دیدم! کی کجا..؟ میگم... اونجایی كه لغزیدم دستمو گرفت اون وقتيكه کج رفتم هدایتم کرد... ناخوش بودم و عافیتم داد.. تنگدست بودم و رزقم داد... ❤️❤️