🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_دوازدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم.
به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب .
که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب
ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد.
هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت .
داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید .
با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه .
بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم .
چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم .
•°•°•°•°•°•
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم :
- هوف نکن ، خوابم میاد !
انگار دست بردار نبود که نبود !
پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق .
در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم.
سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن .
سمیه با خنده گفت :
+ و ... و ... ا ... ی .
و دوباره شروع کرد به خندیدن .
منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم .
-ای ... این ... این کیه ؟!
سمیه لب زد :
+ وای مروا !
این داداشمه دیگه
سهراب .
نفسم رو حرصی بیرون دادم .
- پس تو اتاق چیکار میکرد؟
آخ قلبم .
هوف .
پسره الدنگ .
زهرم ترکید .
نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد .
هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد.
آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ...
بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون
اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد .
- چیشده سمیه ؟
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سیزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت :
+ این داداشم از تو خجالت میکشه .
فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده .
حالا عذاب وجدان داره .
با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده .
از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه .
بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون .
× س...سلام علیکم .
همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم .
یه پسر قد بلند و چهار شونه بود .
یه لباس سپاهی هم به تن داشت .
اوه مای گاد .
این که بچه حزب اللهیه .
اَخ اَخ .
یاد آراد افتادم .
با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم
× ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام .
حلال ک ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم.
- ساعت یازدهه ؟
گنگ نگاهم کرد .
سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت :
+ آره دیگه .
بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهاردهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند .
خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم .
همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت :
+ سلام ، اشلونچ ؟
ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست )
گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم :
- س ... سلام ، بله .
سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن .
× م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟
نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم .
که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب .
همه با تعجب بهش نگاه کردن .
خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد
و صورتش قرمز شده بود .
سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم .
همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ...
تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین .
آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید .
- حالتون بهتره؟
صورتش مچاله شد و گفت :
× چرا آبش اینقدر گرم بود ؟
همه زدن زیر خنده .
بیا و خوبی کن .
ایش .
سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد .
خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم .
- جانم خاله ؟
با همون لهجه شیرینش گفت :
+ جانت سلامت مادر .
مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست .
+ ببخش دخترم چیز قابل داری نیست .
آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟
خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم .
- این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم .
+ بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم .
قطعا تا تهران اینا لازمت میشن .
ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی .
به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم .
خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم .
آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پانزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
ادامه دارد ...
#ولادت_حضرت_عیسی
به عیسی بن مریم عرض شد چه کسی تو را ادب آموخت؟
فرمود :
هیچ کس ادبم نیاموخت بلکه زشتی نادانی را دیدم و از آن دوری گزیدم🌾
"کنجِ حرم"
#ولادت_حضرت_عیسی به عیسی بن مریم عرض شد چه کسی تو را ادب آموخت؟ فرمود : هیچ کس ادبم نیاموخت بلکه ز
راستی بچه ها امروز ولادت حضرت عیسی مسیح هست!🙂🤝🏻
مبارکمون✨
”آرزویــت را بــر آورده مــیکند،آن خـــدایی کـه آســـمان را بـــرای خنــدانـدن گلـــی مــیگریــاند......”🌹🤲🏻
#تلنگرانہ🚫
#نماز_اول_وقت✨
وقتی پلیس👮🏻♂ بھ شما
میگھ گواهینامھ . .🚙📇
شما اگھ پاسپورت و کارت ملی و 📚
شناسنامھ رو هم نشون بدی
باز میگھ گواهینامھ⬆️ !
اون دنیا هم وقتی گفتن نماز
تو هرچی دم از انسانیت و🌻
معرفت بزنی بهت میگن همهی ِ اینا
خوبھ اما اصل کاری رو نشون بده✋🏽…!
حاج آقا قرائتی🦋
#تلنگرانـہ
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔☘
بهخودمونبیایم..
بیاید نگیم ما کوچیکیم
حجاب مال بزرگ تر هاست❕
مگه شهیده زینب کمایی چند سالش بود؟؟🌿
شد شهیده حجاب🌸☁️
#شهیدانہ🦋
گولدنیاروخوردیمازاونروزیکهبرای
راحتیکارایخودمونواردفضایمجازی
شدیم
غافلازاینکهدامیبودبرایانداختنماتوی
گناه!!🚶♂🚶♂
#قولخودمون
#تباهیات
امامرضا‹ع›:
هرڪس غم و نگرانیِ مؤمنی را بزدايد،
خداوند در روز قيـامـت گرھ غم از دلِ
او میگشايد. ↵♥️📮
#حدیـــث
نویسنده رمان روزی چهار پارت میدن 🙂💔
منم بهشون کمک میکردم ولی فعلا ایام امتحانات نمیتونم 🌿
#بیایید_درک_کنیم 😘
💥#تلنگر ☑️ #آیه_گرافی
🚦کنترل زبان 👅
قرآن کریم می فرماید :
به بهترین شکلِ ممکن سخن بگویید 👇🏻
🥀 یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ
یعنی: ✔ هم خوب حرف بزنید
✔ و هم حرفهای خوب بزنید.
♨️⚠️ مراقب باشید!
شیطان 😈 دنبالِ این است که از طریقِ حرفهای نامربوط، بین شماها اختلاف و دشمنی 😡 ایجاد کند.
🥥 اصلاً ایجادِ دشمنی ⚔ کارِ شیطان 👿 است و کسی که بین مردم ایجادِ دشمنی و اختلاف کند، همکارِ شیطان است.😐
🕋 قُل لِّعِبَادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ، إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنزَغُ بَیْنَهُمْ، إِنَّ الشَّیْطَانَ کَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِینًا
📚 اسراء/۵۳
🏖 ای پیامبر! به بندگانم بگو:
"سخنی بگویند که بهترین باشد!
چرا که شیطان به وسیله سخنان ناموزون، میان آنها فتنه ☄ و فساد ایجاد می کند. شیطان همیشه دشمنِ آشکاری برای انسان بوده است!"✋🏻❗️
〽️ یادمان باشد :
#حق_الناس همیشه پول 💰 نیست! گاهی دل ❤ است
دلی که باید به دست می آوردیم و نیاوردیم
دلی که شکستیم و رها کردیم💔
دلهای غمگینی که بی تفاوت😒 از کنارشان گذشتیم 🚶♂
خدا از هر چه بگذرد، از حق الناس نمی گذرد ❌
#_بَر_قامَت_دِل_رُبایِ_مَهدی_صَلَوات
#کار_به_عشق_امام_زمان
✅تلنگر
✍️ مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند،
می توانی از آنها کمک بطلبی.
مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند!
"همانا انسان را در سختی ها آفریدیم
📚سوره بلد/۴