فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه التماس دعا گفتن
"کنجِ حرم"
💔✨
#تلنگر ⚠️
#حاجقـاسم یهجـاتو
وصیـتنامشـونمیـگن؛
خدایـاوحشـتهمـهی
وجـودمرافـراگرفتهاست'
منقـادربهمھـارِ
نفـسِخـودنیسـتم
رسـوایمنڪن!
+حقیقـتاحاجـیڪه
اینـجـوریمیگـن
آدمخیلـیزیادشـرمندهمیشھ
#حاج_قاسم
یهوقتاییباخودمونمیگیمایندنیابهدرد
زندگینمیخوره!!
غافلازاینکهماهاییمکهدنیاروباگناههامون
برایخودمونبهدردنخورکردیم!!🚶♂🚶♂
#قولخودمون
#تباه
تودنیاییبهاینکوچیکیحاجقاسمنشون
دادچقدرمیتونیبزرگباشیجوریکهکل
دنیامنتظرسالگردشهادتتباشن!🙂🚶♂
#قولخودمون
#حاجقـاسم
"کنجِ حرم"
بااشکهایتنشاندادیهمیناشکها
میتوانندمعجزهایبرایآخرتتباشند!!✨
#قولخودمون
#حاجقـاسم
جَـدیدا اوضـٰآ؏اینطـور؎شُـدهڪه
پِسَـرهمیـٰآدبہمـٰآدَرِشمیـگھمَـنایـن
دُختَـرَرومیخـوآم . . !
هَـمنَجیـبہ،هَـمعِفَـتدآره،هَـمحیـٰآدآره،هَـمبآحِجـٰآبہِ
بَـعدبِھـشمیـگۍاَزڪُجـٰآمیـدونۍ
میـگھخـودَمشیـشسـٰآلبـٰاهـٰآشبودَم/:
اَصـلاپِسـرهروبیخیـٰآل:/..😑
حیا؎دخترهمنوڪٌشتِه:/😂😢
هدایت شده از فࢪشٺگاݩـ زمینے
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
این کانال پر از:
آموزش بستن شال و روسری🧕🏻
مطالب علمی،هنری📝
طنز جبهه😂😅
آموزش آشپزی👩🏻🍳
جوک😂
چالش😍
پروفایل🦋
پس زمینه📸
کلیپ🎥
تلنگرانه💡
کاردستی✂️
ایده🖇
مثلا...
حدیث🌸
معرفی کتاب📚
و...
بمونین برامون😍
👑فرشتگان زمینی👑
https://eitaa.com/joinchat/646905980C2f4ee89180
🛑توجه توجه توجه🛑
برنامه حل کننده ی ریاضی در کانال فرشتگان زمینی😍و برنامه تم ساز😍
هردو سنجاق شدن پشت سر هم بدو عضو شو و ببین🌸
هدایت شده از فࢪشٺگاݩـ زمینے
>< >< >< >< >< ♥♥♥ >< >< >< >< ><
همین امروز، همین الان فرصت توئه
با هر امکاناتی که داری
از هرجایی که هستی
شروع کن...
>< >< >< >< >< ♥♥♥ >< >< >< >< ><
یه کــــــانــــــال عــــ😍ــــالیـــــ... پر از
#عکسنوشته 🖇
#بیو🎀
#آموزش_زبان_انگلیسی📝
#پروفایل_دخترونه🌸✨
#آموزش_عکاسی📸
#تیکه🦋
https://eitaa.com/joinchat/646905980C2f4ee89180
👑فرشتگان زمینی👑
دوستان چون بعضی ها گفتند این زمان نمیتونن بیان(حدود ۶نفر)
چالش رو میندازیم فردا ساعت ۵ بعدازظهر موفق باشید 😊
خدایا؛
یادش را ، انتظارش را
و ایمان به او را..
لحظهای از خاطرم نبر..!
«اللهم عجل لولیك الفرج»
#امام_زمانم💔
↻💔🗞••|
•.
حـالبحـࢪانزدھام ...
معجـزھمیخـۅاهدوبــس!
مثلاسرزدھیڪࢪوزبیایۍبروے(:
#حاج_قاسم
#تلنگر
کـسی ڪه داره بـرای اھل بیـت ڪار میـکنه،حالا فـرق نـمیکنه چـه ڪاری...توی فـضای مجازی،تـــوی هئت....بـاید خـالصـــانه بـرای اونـا باشه.
نـه برای دنبال کنــنده،نه بـرای اسـم و رسـمش!
توی هئت خـادمی میکنی بـگو فقط و فـقط برای امام حسـین.
فضای مجـازی کار مـیکنی بگو فـقط و فـقط برای امام زمانم ...
نزاری هـدفت عوض بـشه!!!!!
ڪسی ڪه بـرای امام زمان کار کنه واسـش مـهم نیست ڪسی مطالب پیجش رو،کانالش رو برداره به اسم خـودش پـخش کنه چـون هدفش شادی دل امام زمـان نه مشـهور شدن تـوی ساخت محتوا🙃
مگه نه؟
#بیاموزیم
#طرف_اول_خودمون
#تلنگرانہ✨
بایدهروقتدلگیرشدیازگناهات،
اینجوریباخدادردودلکنی↓
‹اَللّهُمَّاِنّیاَسْتَغْفِرُکَ؛
لِماتُبْتُاِلَیکَمِنْهُثُمَّعُدْتُفیهِ...›
+خدایامنروببخشبابتگناهانیکه
بهتقولدادهبودمدورشروخطبکشم
امادوبارهانجامدادم..💔!
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با دیدن قیافش هین بلندی کشیدم .
چند دقیقه توی شُک بودم و فقط گنگ بهش نگاه می کردم .
با دستای مَردونش بازو هام رو گرفت که به خودم اومدم و سریع بغلش کردم و با صدای پر از بغض نالیدم :
- ک ... کاوه .
کجا بودی داداش !؟
خیلی دلم برات تنگ شده بود !
محکم تر از قبل به خودش فشردم که باعث شد بیشتر گریه کنم .
چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود .
چقدر دلم برای صدای منحصر به فردش تنگ شده بود .
دستی به چشمای خیسم کشیدم و همون جور که دستم رو دو طرف صورت کاوه قرار داده بودم با بغض گفتم :
- چقدر تغییر کردی داداش !
کاوه دستی روی چشمام کشید و گفت :
+ زمانه دیگه !
آدم تغییر می کنه !
لبخندی زد که چال گونه خطیش مشخص شد و گفت :
+ حالا چرا اینقدر جیغ زدی ؟!
گفتم نصفه شبی تمام همسایه ها میریزن اینجا !
با خنده گفتم :
- خ ... خب مثل ارواح بودی ، ملافه سفید هم روت انداخته بودی !
وقتی از زیر ملافه اومدی بیرون هم که مثل داعشی ها بودی .
وقتی اومدم دیدم یه نفر جلوی تلویزیونه ، نمیدونستم بخندم یا بترسم .
خوب شد دزد نشدی .
با گفتن این حرفم هردوتامون زدیم زیر خنده .
کاوه بین خنده هاش گفت:
+آخه خواهر من ... کدوم ... دزدی ... میاد برای ... تخلیه کردن ... خونه ، ولی میشینه ... دلدادگان نگاه ... می کنه؟!
با این حرفش شدت خندمون بیشتر شد .
بعد از اینکه حسابی باهم صحبت کردیم رفتم و ، وسایل هامو از دم در آوردم داخل .
خونه به شدت کثیف بود .
توی آشپزخونه بودم که با داد گفتم :
- کاوه تو کِی اومدی ؟!
+ چته دختر !
چرا داد میزنی ؟!
صبح رسیدم تهران .
- بلد نبودی یه دستی به سَر و روی خونه بکشی ؟!
+ خونه به این بزرگی رو چه جوری تو نصف روز تمیز کنم مروا !
همون جور که کتری رو توی فلاسک ریختم گفتم :
- خب چه می دونم به مونا خانوم زنگ میزدی می اومد تمیز می کرد دیگه !
استکان ها رو توی سینی گذاشتم و به سمت هال حرکت کردم .
سینی رو ، روی میز گذاشتم و کنار کاوه روی مبل نشستم .
کاوه همونجور که داشت کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت :
+ حالا فردا بهش زنگ میزنیم بیاد .
- کاوه این همه مدت کجا بودی ؟!
کنترل رو ، روی میز گذاشت و به سمتم برگشت و با مهربونی گفت :
+ یه جای خیلی خوب !
تو چرا اینقدر زود اومدی !؟
مامان گفت تا یک هفته دیگه می مونید که !
با تعجب گفتم :
- من که شمال نبودم !
مگه نمی دونستی ؟!
کاوه هم با تعجب لب زد :
+ نه خبر نداشتم .
پس کجا بودی ؟!
مثل خودش گفتم :
- منم یه جای خوب !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کاوه ابرویی بالا انداخت و یه لیوان چایی برای خودش ریخت.
در حالی که داشت چایی میخورد گفتم :
- راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشت کمرش زدم .
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که ازش خواستگاری کردم .
یعنی خواستگاری نکردم ، درخواست دوستی دادم که خیلی باهام بد برخورد کرد ، هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست .
گفتم شاید از درخواست دوستی خوشش نیومده و ناراحت شده برای همین ...
ببین مروا من از حس خودم مطلع بودم خیلی دوسش داشتم و الانم دارم .
برای همین هم گفتم میام خواستگاری .
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد .
چون حس من بهش هوس نبود ، عشق بود !
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با ، پدرش صحبت کردم .
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونها .
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
- لو دادی ، لو دادی .
پس مشهد بودی کلک !
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم .
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم .
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بزار باباینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه .
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت .
نذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط .
یه استکان چایی برای خودم ریختم گذاشتم کنار تا خنک بشه .
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم .
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره .
چاییم رو نخوردم و تلویزیون رو خاموش کردم .
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم اذیتش کنم از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم.
ادامه دارد ...