نیت کن و روی یکی از قرار های زهرایی بزن
ببین چی میاد،بهش عمل کن✉️
💌یک قرار زهرایی1️⃣
https://digipostal.ir/c0wz5xp
💌یک قرار زهرایی2️⃣
https://digipostal.ir/cpsge0r
💌یک قرار زهرایی3️⃣
https://digipostal.ir/cy090bd
💌یک قرار زهرایی4️⃣
https://digipostal.ir/cw0zocj
💌یک قرار زهرایی5️⃣
https://digipostal.ir/ckodwlp
💌یک قرار زهرایی6️⃣
https://digipostal.ir/c2k4h0j
💌یک قرار زهرایی7️⃣
https://digipostal.ir/csn4mb7
💌یک قرار زهرایی8️⃣
https://digipostal.ir/cmjhaos
💌یک قرار زهرایی9️⃣
https://digipostal.ir/caodad5
💌یک قرار زهرایی🔟
https://digipostal.ir/cdtt36z
#تلنگرانه
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم.
پسولشکن!!
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگومولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
|+خالــصشویم،تاخــلاصشویم!
🕊🕊
بچه بود👧🏻چادر•°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند:
بچه است نمی فهمد...😶
بزرگتر شد👩🏻 بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ...
همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند...
ازدواج کرد👰 باز هم چـادر
•°{🖤}°•برسر داشت...😋
بازهم همه گفتند:
از ترس😥 همسرش🧔🏻
چـادر•°{🖤}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔
ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضرت مـ💚ــادر (س)
نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...😍
چـادر •°{🖤}°• همان حـجابی⚫️ بود که پشت در🚪 سوخـــت🔥.
اما از سرحضرت زهرا{ســ💚}نیفتــــاد...
حقیقت ایــن است چـادر•°{🖤}°•
حجاب کامل ایست💞
حداقل☝️ اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم...🙄
پرچم🏴 باحجاب هاپیش اون بالایی👆✨، بالاست...😍😌☺️
💞 #چادر_یعنے_بیرق_حسین
تقدیم به فرشتگان چادری🕊❤️😍
پنــاه:
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🌙✨بسمهتعالی✨🌙
*🔔فواید نـماز اول وقت👇🏻:*
۱-- *باعث طولانۍ شدن عمر می شود*.
*۲--باعثنورانیشدن* *چهرهی انسانمیشود*.
*۳--باعثثروتمند شدن* *انسان ها مۍ شود.*
*۴-- باعث برآورده واجابت۸ شدن دعا می شود.*
*۵--باعث میشودکه انسان تشنه ازدنیا نرود*.
*۶--باعث آسان جان دادن می شود.*
*۷--باعث آسان شدن سؤال نکیر و منکر*.
*۸-- انسان را بهشتی میڪند.*
*۹--باعث شفاعٺ پیامبر ص برای وى میشود.*
*منبع:📕 بحارالانوار،ج۸۲
#خودسازے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•خیلی دوست دارم من🕊•
#امام_رضای_دلم🌿
دَرگوشہاےنِشَستہاَموگِریہمےڪُنَم
جآنآبیاسَرےبہدِلِمُضطَرَمبِزَن ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل ماند و پریشانی...
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
✍«ﻣـﺎﺩﺭ ﺍﺯ ۵ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و
ﻣﺸـﻐـﻮﻝ ڪاﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧـﺘﺮﺵ
لنگ #ﻇـﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ
ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌــﺪ ﺩﺭ ﻓـــﯿﺲ ﺑﻮڪـــــ ﭘﺴﺖ
ﮔــﺬﺍﺷﺖ { ﻫــﻤﻪﯼ ﻫـﺴﺘﯽﺍﻡ #ﻣـﺎﺩﺭ }
ﺩﺭ ﻫـﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧــﺘﺮ
ﺷﺪ ﺩﺧـﺘﺮڪ #ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﻫـــﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ
ﮔﻔـــــﺘﻢ ﺑﯽﺍﺟـﺎﺯﻩ ﻧـﯿﺎ ﺗـــــﻮ ﺍﺗﺎﻗــــﻢ
ﻧﻤﯽ ﻓﻬــــﻤﯽ؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻیڪ ﺧﻮﺭﺩ..!
✍ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ
ﻫﻤــﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: #ﺣــــﺎﻝ ﺑـــﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ
ڪه ﺑﯿــــــــﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭘـــــﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻻﻥ ﺣـﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ
اما ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
{ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ #ﻗــــــــﺪﺭ ﯾڪﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧــﯿﻢ }
👌آيا تا بـــحال ﻫﯿﭻ فڪر ڪرﺩﻩﺍﯾﻢ
ڪه #ﺷـﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ #ﺩنیایﻣﺠﺎﺯﯼ
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘـــﯿﻘﯽ
ﺷـــــﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!
اَزشِیطـٰانپُرسیدَند:
_چِہچـیزۍمیزَنۍ؟!
+تیر
_بِہڪُجـٰامیزَنۍ؟
+قَلبۅرۅحِاِنسـٰان
_چِـجۅرۍ؟!
+وَقتۍدارِهمیرِهبیرۅنۅرۅسَرۍمیپۅشِہ
میگَمیِڪَمعَقَبتَر
+ۅَقتۍدارِهنَمـٰازمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمتُندتَر
+ۅَقتۍدارِهاِنتِخـٰابمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمچَـسبۅنتَر
+ۅَقتۍدارِهبِہڪِسۍنِگـٰاهبَدمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمبیشتَر
+ۅَقتۍدارِهقرآنمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمزۅدتَر
مُۅاظِببـٰاشیم
«📌»↫ #تلنگرانہ‴
#تلنگرانہ
درسڪہمیخونید،نیتتوݩ📚
علمدردولتصاحبالزمانباشہ،،
ورزشڪہمیڪنید،نیتتوݩ🌱
قوۍشدندردولتصاحـبالزمانباشہ،،
غذاڪہنوݜجانمیڪنید،نیتتون🍕
نیرومندشدندردولتصاحـبالزمانباشہ'!
اینجوری،هیچـےهیچـے،وفقطبـا
عوضڪردننـیتزندگیتون،،،💛
میشدسـربازقبـلازظهـورانشاءالله:)
اندڪی صبر ظهۅر نزدیڪ است💚
🌿✾ • • • • •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
تشهد و سلامم رو دادم و سجاده رو برداشتم و گوشه ای گذاشتم .
- بی بی خوابید ؟!
آنالی در حالی که سرش رو میخاروند گفت :
+ اوهوم .
- لپ تاپ من رو آوردی ؟!
+ بلی .
به طرف پنجره اشاره کرد و ادامه داد.
+اونجاست .
به سمت پنجره رفتم و لپ تاپ رو برداشتم .
کف اتاق دراز کشیدم ، که همراه با من آنالی هم دراز کشید با خنده گفتم :
- سرت توی کار خودت باشه بچه ، برو اون ور .
با خنده گفت :
+ اون تو چی داری ؟!
لبخندی زدم و لپ تاپ رو ، روشن کردم .
- چیزای خوب !
یکی از فایل های صوتی رو پلی کردم .
[ استاد محمودی _ شناخت امام زمان (ع) ]
آنالی سریع گفت :
+ امام زمان کیه ؟!
کلافه گفتم :
- آنالی خواهشا سکوت رو رعایت کن !
منم مثل تو هیچی نمیدونم .
فکر کنم همون امامیه که غایبه .
حالا چیزی نگو تا گوش کنیم .
کاغذ و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...
[ حضرت میان یه چند ماهی جنگ میکنن ، فرشتگان به یاری حضرت میان ، انسان های خوب که آماده شدند به یاری حضرت میان ، برخی از اجنه میان ، توفیق یاری حضرت رو دارند .
امام پیروز میشن ، ظاهرا هشت ماه بیشتر جنگ طول نمیکشه .
بعد از این پیروزی در روایات آمده که آسمان به شدت باران های نافع میفرسته ، تمام زمین آباد میشه .
امام باقر (ع) میفرمایند : هیچ جای خرابی باقی نمی ماند مگر اینکه آباد بشه .
گنج های زیر زمین رو امام و یارانش استخراج میکنن ، به مردم میدن ، بین مردم تقسیم می کنند ... ]
بعد از گوش دادن فایل صوتی اول ، نگاهی به بقیه فایل ها انداختم .
نُه قسمت داشت ، که باید همش رو گوش میدادم .
رفتم سراغ فایل های صوتی استاد پناهیان .
[ نماز درمان درد های بی درمانه ! ]
بعد از گوش دادن به چند تا فایل صوتی به سمت آنالی برگشتم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
- میگم آنالی یکم منطقی حرف بزنیم ؟!
نگاهی به صفحه لپ تاپ انداخت و گفت :
+ آره بگو .
از روی زمین بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .
- ببین آنالی ، ما خیلی از عمرمون تلف شده ، خب ؟!
تا حالا از خودت پرسیدی هدفت از زندگی چیه ؟!
هدفمون واقعا چیه !
خوردن و خوابیدن فقط ؟!
خب اگر خوردن و خوابیدنه پس تفاوت چندانی با حیوونا نداریم که .
می دونی مدتیه دارم فکر میکنم ، درس میخونم ، درست ! خب گریم موفق هم شدم توی رشته تحصیلیم ، بعدش چی ؟!
نه واقعا بعدش چی ؟!
هدفمون از زندگی چیه !
آنالی خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که ما پوچیم !
فقط میخوریم و می خوابیم !
همینه !
میتونی انکار کنی ؟!
نگاهی بهم انداخت و زانوهاش رو توی آغوشش گرفت .
حرفی نزد که باعث شد من ادامه بدم .
- می دونی حاج آقا پناهیان میگه ، ما برای اینکه در زندگی موفق بشیم آفریده نشدیما ، میگه به هر موفقیتی برسی ، به هر کمالی برسی ، غم دلت رو میگیره .
می گفت یکدفعه آدم به موفقیت که می رسه میگه که چی ؟!
میگه ما اصلا برای این چیزا آفریده نشدیم و به هیچ کدوم از این ها هم راضی نمیشیم .
دعوای اصلی دین ، سر اون مرزهایی که خدا تعیین می کنه .....
سرم رو به عقب برگردوندم و متوجه شدم داره گریه می کنه ، نگاهم رو از پنجره گرفتم و به سمتش رفتم .
- چی شد آنالی ؟!
ناراحتت کردم ؟
ببخشید هدفم این نبود ...
معذرت میخوام دیگه ادامه نمیدم .
با صدایی پر از بغض گفت :
+ م ... من .
- تو چی آنالی ؟!
+ م ... ن آنالی نیستم !
لبخند هیستریکی زدم .
- جمع کن خودت رو بابا !
بی جنبه ، خوب که گفتم منطقی حرف بزنیم .
به سمت لپ تاپ رفتم و خواستم خاموشش کنم که مانعم شد .
+ وایسا همه چیز رو برات توضیح بدم .
اما قول بده عصبانی نشی ، اما میشی ، مهم نیست .
از قدیم گفتن ماه همیشه پشت ابر نمی مونه .
گنگ نگاهی بهش انداختم و کنارش نشستم .
+ اسم اصلی من ف ... فاطمست .
هین بلندی کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم .
+ م ... من خیلی خبط کردم تو زندگیم ، راه رو خیلی اشتباه رفتم .
از خدا دور شدم ، از آقام حسین دور شدم ...
چندین سال پیش ، قبل از آشناییمون من چادری بودم .
متوسطه اول که تموم شد و رفتم دبیرستان چون خیلی جوون بودم برام شبهاتی راجب همین امام زمان و خدا پیش اومد خیلی رفتم دنبالشون و سوال کردم .
اما هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چادر رو هم به اجبار عموم سرم می کردم و هیچ علاقه ای بهش نداشتم ولی امام حسین (ع) رو یه علاقه ی خاصی بهش دارم .
فین فینی کرد و ادامه داد .
+ خلاصه هیچکس جواب درست حسابی بهم نمی داد .
چند تا از بچه ها راجب عقایدم ازم سوال میپرسیدن که اصلا نمی تونستم جوابشون رو بدم .
بهم میگفتن دین دار تقلیدی !
بهم میگفتن چادر دست و پا گیره ، اصلا با مانتو هم میشه حجاب داشت .
چادر نمیزاره آدم موفق بشه تو عرصه های مختلف همش باعث دردسره .
من هم تحت تاثیر قرار گرفتم و کم کم چادر رو در آوردم ، شدم مانتویی.
همون مانتو هم کم کم کوتاه شد که کلا شدم یه آدم بی حجاب و یه آدم بی دین ...
بعد از فوت عموم هم به کلی فاطمه رو فراموش کردم و اسمم رو عوض کردم .
شدم یه آدم جدید با زندگی و اهداف پوچ .
مثل گوسفند فقط خوردن و خوابیدن رو بلد بودم .
هق هقش بلند شد که به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم .
خدای من ، چطور ممکنه؟!
آنالی ...
فاطمه ...
غیر ممکنه ، امکان نداره !
چادری ؟!
حسابی شکه شده بودم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
نزدیک بیست دقیقه ای میشد توی اتاق در حال گریه کردن بود .
واقعا چه جوری میشه خدا به اون مهربونی رو ول کنی بیای سمت این کارا !
مغزم داشت سوت می کشید و اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
خیلی ازش دلخور بودم ، خیلی ...
توی این هشت ، نه سال حتی به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بود ، اما من تمام چیک و پوک زندگیم رو در اختیارش گذاشتم .
به اتاق بی بی نگاه کردم ، جاش رو ، روی زمین انداخته بود و روسریش رو توی صورتش انداخته بود .
این عادت همیشگیش بود .
غرق نگاه کردن بهش بودم که در اتاق کناری باز شد و آنالی با چشمایی قرمز از اتاق بیرون اومد .
به سمتش رفتم و مچ دستش رو گرفتم .
- کجا ؟!
دستی به چشماش کشید .
+ مروا من نمی تونم بیام شمال .
- یعنی چی نمی تونم بیام ؟!
درخواست انتقالی دادم !
+ نه ، اینجوری نمیشه !
میدونی باید برم فاطمه رو پیدا کنم .
با بغض ادامه داد .
+ نمی دونم فاطمه کجاست !
خاکش کردم ، چندین سال پیش ...
باید برم پیداش کنم ، باید برم خود اصلیم رو پیدا کنم.
اشک توی چشمام جمع شد و از ته دلم از خدا خواستم بهش کمک کنه و دستش رو بگیره .
نمی تونستم مانع رفتنش بشم .
- ک ... کجا میخوای بری !؟
+ پیش مامانم .
میرم خونه .
در آغوش کشیدمش و کنار گوشش گفتم :
- میدونم میتونی .
تو میتونی ، بهترین راه رو انتخاب کردی آنالی .
برو دنبال فاطمه !
خدا خیلی بهت کمک میکنه .
فقط با من در ارتباط باش .
در حالی که اشکاش سرازیر می شد گفت :
+ هیچ وقت این لطفتت رو فراموش نمی کنم .
هیچ وقت مروا ...
اگر تو نبودی هیچ وقت نمی رفتم دنبال فاطمه .
در حال گریه کردن لبخندی زدم .
- خدا خواسته ، باید از خدا ممنون باشی .
برو به سلامت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
به سمت در رفت که با یادآوری چیزی گفتم :
- عا راستی وایسا ببینم .
دستی به چشمام کشیدم .
- میگم مگه نگفتی مامانت سایه ات رو با تیر میزنه پس چرا میخوای بری خونتون ؟!
+ حالا یه کاریش میکنم دیگه ، نهایتش چند تا فوش میخورم .
لبخندی زدم .
- حداقل وایسا برسونمت .
هول کرد و گفت :
+ نه نه !
میخوای از این سر شهر بری اون سرش.
نمی خواد با تاکسی میرم ولی پولی در بساط ندارم.
با عجله به سمت اتاق دویدم و از کیف پولم مقداری پول برداشتم و از اتاق خارج شدم .
- بیا این ها رو بگیر ، می دونم زیاد نیست ولی حداقل تا خونه که می رسونت .
با لبخند پول ها رو ازم گرفت و تشکر کرد .
+ راستی مروا !
به نظرت من جوگیر نشدم ؟!
یهویی میخوام برم سراغ فاطمه قبلی !
خب من سال ها آنالی بودم نمیشه که ، با عقل جور در نمیاد.
آخه چرا یهو با یه سخنرانی ...
نمی دونم ولی ...
اجازه ندادم ادامه بده .
- ببین تو الان از گذشتت پشیمون هستی یا نه ؟!
از شخصیتی که الان از خودت ساختی رضایت داری یا نه ؟!
+ خب معلومه که پشیمون هستم !
از الانمم راستش آنچنان که باید راضی نیستم .
- همین کافیه واسه بخشیده شدن دیگه !
به قول آراد ...
با گفتن این کلمه انواع و اقسام فحش ها رو نثار خودم کردم .
حرفم رو قورت دادم و لبخندی زدم .
+ ببین دوباره گفتی آراد !
آراد کیه مروا ؟!
لبخند خیلی چپ و چوله ای زدم و گفتم :
- چیزه .
یهو از دهنم پرید .
هیچی بابا ولش .
حالا که از گذشتت ناراضی هستی همین کفایت میکنه .
مهم اینه که الان پشیمونی !
مهم اینه که آدم پشیمون باشه از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبت پشیمون باشی همین کافیه آنالی .
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون .
ما سرمون رو انداختم و توجه نکردیم .
تمام حرفای آراد رو تحویلش دادم و قضیه رو ماسمالی کردم تا چیزی متوجه نشه .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از رفتن آنالی به سمت آشپزخونه رفتم و کتری رو ، روی گاز گذاشتم .
توی فلاسک یه قاشق چایی ریختم و منتظر شدم که کتری جوش بیاد .
+ مروا جان .
با شنیدن صدای بی بی لبخند پهنی زدم و به سمتش برگشتم .
- جان مروا .
از سکوی آشپزخونه بالا اومد .
+ جانت سلامت دخترم .
بی زحمت یه بسته قنادی توی فریزر هست اون رو در بیار تا آب بشه ، کاوه زنگ زده میخواد بیاد .
با تعجب گفتم :
- چی ؟!
کاوه میاد ؟!
بی بی بهش گفتی که من اینجام ؟!
بی بی که حسابی شکه شده بود گفت :
+ چی شد دخترم ؟!
نه من بهش نگفتم خودش زنگ زد گفت داره میاد .
- کی زنگ زد ؟!
+ همین الان .
به سمت اتاق دویدم و ، وسایل هام رو توی چمدون چپوندم.
کیف و چمدون رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
بی بی سریع به سمتم اومد .
+ کجا میری ؟!
- ببین بی بی من با مامان اینا یه مشکلی دارم بخاطر همین از خونه ...
یعنی چیزه ...
گفتم که میخوام مستقل باشم و روی پای خودم بایستم از طرفی تا مدتی نمیخوام باهاشون روبرو بشم .
میخوام خودم رو پیدا کنم و نیاز به آرامش دارم .
کاوه هم اگر دید که اینجام همش به سر و پام می پیچه و اسرار میکنه که برگردم خونه.
به سمت صورتش رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم .
- بی بی عشقی عشق .
قول میدم خیلی زود دوباره بیام پیشت ، این بار که نشد درست حسابی ببینمت ولی دوباره زودی میام .
دوباره نزدیکش شدم و در آغوشش گرفتم .
+ فدای نوه ی خوشگلم بشم من .
برو به سلامت مادر ، خدا پشت و پناهت .
رفیقت کجاست ؟!
- بی بی خواهشا لوسم نکن دم رفتنی .
رفیقم رفت .
هول هولکی خداحافظی کردم و با برداشتن سوئیچ از خونه خارج شدم .
حیف شد نتونستم بعد از سال ها بی بی رو درست و حسابی ببینم ، شانس نداریم ما !
چمدون رو توی صندوق انداختم و سوار ماشین شدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
گفٺمٺاڪࢪبلاچقدࢪراہاسٺ...!؟
گفت:
چندلحظہصبࢪ...!
هࢪڪجاباشۍ،مہماناویۍ...!(:
امامصادقمۍفرماید:
روبہقبلہبہایست...!
سہمرٺبہبگو:
صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله...!💚
زائࢪڪربلامۍشوۍ...!)