پلاک رو پاره ڪرد انداخت توے رود..!
گفتم چڪار ڪردی؟!
جنازت گم میشه..!
گفت: یه لحظه تصور ڪردم؛ مراسم
تشییع جنازم چقدر با شڪوه میشه!!
از اخلاص دور شدم..حالا میخوام،
مطمئن شم هیچ وقت پیدا نمیشم:).!
•| #شهید_گمنام |•
•| #اندکیباشهدا |•
هدایت شده از سُلالہ..!
همسایه ها یه هول بدید بشیم 530تا😃🚘
@dokhtarane_mahdavi313
ریحانه النبــ🧕🏻⇧
حاج حسین یکتا:
هرگاه مایل به #گناه بودی این
سه نکته را فراموش مکـن:
⇦ خـــــدا می بیند
⇦ مـــلائک می نویسد
⇦ در هر حال مـــرگ می آید.
#حواسمون_به_اعمالمون_هست؟!
☑️ شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
#انگیزشی
#شاید_تلنگر❥︎
(هر چه روح به خدا نزدیک تر باشد،
آشفتگی اش کمتر است؛
زیرا نزدیک ترین نقطه به مرکز دایره،
کمترین تکان را دارد.)
✨☕️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
شماره آنالی رو گرفتم .
بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ممنون .
اتفاقی افتاده ؟!
پام رو روی پدال گاز فشار دادم .
- میگم به رستمی زنگ زدی که انتقالی تو رو ...
اجازه نداد حرفی بزنم و پرید وسط حرفم .
+ آره بهش گفتم ، گفت باشه .
فقط اینکه ممکنه مال تو تا شب آماده بشه ها .
گفتم در جریان باشی .
با خنده گفتم:
- اتفاقا برای همین زنگ زدم ، کاوه میخواست بیاد خونه بی بی برای همین مجبور شدم که از اونجا برم .
باید سریعتر انتقالی بگیرم برم شمال .
+ ببین من بهش زنگ میزنم تا یه ساعت دیگه برات ردیفش میکنم .
فقط یکم پول آماده کن ، رستمیه دیگه .
- خیلی خب من پولا رو آماده میکنم ، فقط ببین آنالی حتما بهش زنگ بزنی ها !
شب نمیتونم تهران بمونم ، باید برم سمت شمال .
+ ببینم چه میکنم .
بهت اطلاع میدم ، تلفنت رو خاموش نکن .
- باشه ممنون ، منتظر تماست هستم .
تلفن رو قطع کردم و روی صندلی انداختم.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت فروشگاه رفتم.
بعد از اینکه مقداری وسایل خوراکی برای خونه شمال گرفتم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم.
انگار زیادی مطمئن بودم رستمی قراره انتقالیم رو بگیره که رفته بودم خرید .
چند تا صلوات زیر لب فرستادم برای اینکه هرچه زودتر همه چیز ردیف بشه .
با شنیدن صدای پیامک گوشیم به صفحه اش خیره شدم .
یه پیغام از طرف آنالی بود .
" حله مری جون ، فقط یه سر برو پیشش چند تا کار داره باید حضوری بری "
بشکنی زدم و با خنده به سمت دانشگاه حرکت کردم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از چند ساعت رانندگی به شمال رسیدم .
حسابی خسته شده بودم و از طرفی با دیدن وضعیت خونه کلافه و بی حوصله تر شدم .
مواد خوراکی رو اپن گذاشتم و وسایل شوینده رو وسط هال قرار دادم .
محافظ یخچال رو توی برق زدم و با برداشتن پارچه متقال و شیشه پاک کن به جون وسایل خونه افتادم.
بعد از نیم ساعت گردگیری خودم رو ، روی مبل پرت کردم و همین که خواستم کمی استراحت کنم صدای زنگ موبایلم بلند شد .
موبایل رو برداشتم و تماس رو وصل کردم .
- جانم .
+ سلام خوبی ؟
رسیدی ؟
- سلام ممنون آره .
+ میگم مروا فایل های صوتی که داشتی رو میتونی برام بفرستی ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- آنالی به مولا خیلی خستم ، بزار تا فردا میفرستم برات .
تو چی کار کردی رفتی خونه ؟!
+ باشه .
آره رفتم ، مامان خونه نیست ، همین زنه که خدمتکارمونه در رو برام باز کرد .
تا آخر شب سر و کله مامان پیدا میشه .
- هرچی شد بهم اطلاع بده .
+ باشه .
من برم فعلا .
- مراقب خودت باش ، یاعلی .
تماس رو قطع کردم و ساعت رو برای سه ساعت دیگه کوک کردم.
توی زمینی که سراسر خاک بود قدم برداشتم و به سمتش رفتم .
- سلام ، با من کاری داشتید که صدام زدید ؟!
با مهربونی گفت :
+ سلام ، چه عجب شما یادی از ما کردید ؟!
باید صداتون بزنیم که بیاید ؟!
رسم رفاقت این نیست که رفیق نیمه راه بشید ها !
چرا رفتید ، اون شب اصلا نمونید ؟!
گنگ نگاهش کردم.
- متوجه نمیشم !
+ چقدر زود فراموش کردید .
رسالت شما تازه شروع شده .
یادگار بی بی که روی سرتون نیست !
مگه به من قول نداده بودید ؟!
با برخورد چیزی به صورتم وحشت زده از خواب بیدار شدم .
دستی به صورتم زدم و از شدت درد آخ بلندی گفتم .
از روی مبل افتاده بودم و صورتم به میز خورده بود .
با یادآوری خوابم همه چیز برام روشن شد ، همون شهید قبلی بود که بعد از تفحص پیکر هاشون پیدا شد .
سر درد شدیدی داشتم و هنوزم شکه بودم ، علت اینکه اومده بود توی خوابم رو نمی دونستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •