eitaa logo
"کنجِ حرم"
256 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
¹علیکم السلام ممنون🌸 ²چشششم رفقا حمایت 🙂✨ ³خیلی خوشششحالم که خوشتون اومده🌿
پلاک رو پاره ڪرد انداخت توے رود..! گفتم چڪار ڪردی؟! جنازت گم میشه..! گفت: یه لحظه تصور ڪردم؛ مراسم تشییع جنازم چقدر با شڪوه میشه!! از اخلاص دور شدم..حالا میخوام، مطمئن شم هیچ وقت پیدا نمی‌شم:).! •| |• •| |•
هدایت شده از سُلالہ..!
همسایه ها یه هول بدید بشیم 530تا😃🚘 @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبــ🧕🏻
همسایه ها ۴تا فرشته آسمونی لازم داریم فوروارد شه🙂🌱eitaa.com/modafeiii
حاج حسین یکتا: هرگاه مایل به بودی این سه نکته را فراموش مکـن: ⇦ خـــــدا می ‌بیند ⇦ مـــلائک می‌ نویسد ⇦ در هر حال مـــرگ می ‌آید. ؟! ☑️ شهدا حواسشون به اعمالشون بود.
-🌿' واسہ‌گناه‌خودمون‌وکیلیم واسہ‌گناه‌بقیہ‌ !💔 🚶‍♂
❥︎ (هر چه روح به خدا نزدیک تر باشد، آشفتگی اش کمتر است؛ زیرا نزدیک ترین نقطه به مرکز دایره، کمترین تکان را دارد.) ✨☕️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• شماره آنالی رو گرفتم . بعد از چند تا بوق صداش توی گوشی پیچید . - سلام خوبی ؟! + سلام ممنون . اتفاقی افتاده ؟! پام رو روی پدال گاز فشار دادم . - میگم به رستمی زنگ زدی که انتقالی تو رو ... اجازه نداد حرفی بزنم و پرید وسط حرفم . + آره بهش گفتم ، گفت باشه . فقط اینکه ممکنه مال تو تا شب آماده بشه ها . گفتم در جریان باشی . با خنده گفتم: - اتفاقا برای همین زنگ زدم ، کاوه میخواست بیاد خونه بی بی برای همین مجبور شدم که از اونجا برم . باید سریعتر انتقالی بگیرم برم شمال . + ببین من بهش زنگ میزنم تا یه ساعت دیگه برات ردیفش میکنم . فقط یکم پول آماده کن ، رستمیه دیگه . - خیلی خب من پولا رو آماده میکنم ، فقط ببین آنالی حتما بهش زنگ بزنی ها ! شب نمیتونم تهران بمونم ، باید برم سمت شمال . + ببینم چه میکنم . بهت اطلاع میدم ، تلفنت رو خاموش نکن . - باشه ممنون ، منتظر تماست هستم . تلفن رو قطع کردم و روی صندلی انداختم. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت فروشگاه رفتم. بعد از اینکه مقداری وسایل خوراکی برای خونه شمال گرفتم سوار ماشین شدم و به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم. انگار زیادی مطمئن بودم رستمی قراره انتقالیم رو بگیره که رفته بودم خرید . چند تا صلوات زیر لب فرستادم برای اینکه هرچه زودتر همه چیز ردیف بشه . با شنیدن صدای پیامک گوشیم به صفحه اش خیره شدم . یه پیغام از طرف آنالی بود . " حله مری جون ، فقط یه سر برو پیشش چند تا کار داره باید حضوری بری " بشکنی زدم و با خنده به سمت دانشگاه حرکت کردم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بعد از چند ساعت رانندگی به شمال رسیدم . حسابی خسته شده بودم و از طرفی با دیدن وضعیت خونه کلافه و بی حوصله تر شدم . مواد خوراکی رو اپن گذاشتم و وسایل شوینده رو وسط هال قرار دادم . محافظ یخچال رو توی برق زدم و با برداشتن پارچه متقال و شیشه پاک کن به جون وسایل خونه افتادم. بعد از نیم ساعت گردگیری خودم رو ، روی مبل پرت کردم و همین که خواستم کمی استراحت کنم صدای زنگ موبایلم بلند شد . موبایل رو برداشتم و تماس رو وصل کردم . - جانم . + سلام خوبی ‌؟ رسیدی ؟ - سلام ممنون آره . + میگم مروا فایل های صوتی که داشتی رو میتونی برام بفرستی ؟! خمیازه ای کشیدم . - آنالی به مولا خیلی خستم ، بزار تا فردا میفرستم برات . تو چی کار کردی رفتی خونه ؟! + باشه . آره رفتم ، مامان خونه نیست ، همین زنه که خدمتکارمونه در رو برام باز کرد . تا آخر شب سر و کله مامان پیدا میشه . - هرچی شد بهم اطلاع بده . + باشه . من برم فعلا . - مراقب خودت باش ، یاعلی . تماس رو قطع کردم و ساعت رو برای سه ساعت دیگه کوک کردم. توی زمینی که سراسر خاک بود قدم برداشتم و به سمتش رفتم . - سلام ، با من کاری داشتید که صدام زدید ؟! با مهربونی گفت : + سلام ، چه عجب شما یادی از ما کردید ؟! باید صداتون بزنیم که بیاید ؟! رسم رفاقت این نیست که رفیق نیمه راه بشید ها ! چرا رفتید ‌، اون شب اصلا نمونید ؟! گنگ نگاهش کردم. - متوجه نمیشم ! + چقدر زود فراموش کردید . رسالت شما تازه شروع شده . یادگار بی بی که روی سرتون نیست ! مگه به من قول نداده بودید ؟! با برخورد چیزی به صورتم وحشت زده از خواب بیدار شدم . دستی به صورتم زدم و از شدت درد آخ بلندی گفتم . از روی مبل افتاده بودم و صورتم به میز خورده بود . با یادآوری خوابم همه چیز برام روشن شد ، همون شهید قبلی بود که بعد از تفحص پیکر هاشون پیدا شد . سر درد شدیدی داشتم و هنوزم شکه بودم ، علت اینکه اومده بود توی خوابم رو نمی دونستم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم . با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم . قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته . به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم . ★★★★ بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم . یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم . سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود . لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن . به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم . یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم . لیلای منی ، مجنون توام . لیلای منی ، مجنون توام . هرشب تو حرم ، مهمون توام . من با تو باشم ، آروم میگیرم . با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد . با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم . آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟! چرا اینجوری نابودم کردی ! این رسم عاشقیه ، نامرد ! خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی . تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته ! با گریه فریاد زدم . برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد . نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ... هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم . خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم . مقصر خودم بودم ، خودم ! وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم ! با دستم به قفسه سینم کوبیدم . د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟! موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم . دوست دارم نامرد ، دوست دارم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •