❪👨🏻🎓📚❫
-
#رمزدرسخواندن🧐⁉️
وقتی ناراحتم نمیتونم درس بخونـم،
چیکار کنم ؟!
توی زندگی هممون یه روزایی هسـت
کـہ نـاراحـتیـم و حـس و حــال درس
خوندن نداریم😬📚. .
به این فکر کن کہ ایـن مسئـلـہ ارزش
داره کل روزتو بخاطرش هدر بدی ؟!
۵ سال دیگہ هم برات مهمہ ؟!
ذهنتو از فکرایِ اضافی خالی کن✌️🏻
بخند
بخنـــــد دیگہ
آباریڪلا همینہ🤣💛
#صرفاجھتاطلاع . .
چیڪارڪنیم گناه نڪنیم ؟!
اقــا از نماز شروع ڪن
تو هر چقدر به نمازت اهمیت بدۍ تواناییت برای مقابلہ با گنــاه بیشترہِ
•----------------«📘🔗»----------------•
❪بِہنفَسهـٰا؎ِتوبَنداَستمرآهَرنَفَسۍ...
سایِہاَتڪَمنَشَوَداَزسرِماحَضرَتِمـٰآهـ!シ••❫
•ـ----------------«🔗📘»----------------•
🔗⃟💙⸾⇜ #رهبرانه
🕊🌿|•
باید سعے ڪنیم در مقدمات و تعقیباتنماز هم ادب را رعایت ڪنیمـ مثلاً موقع وضو گرفتن یڪ مقدار دقت ڪنیم و آداب را رعایت کنیم ،آب را شالاپ شالاپ روے دست هامان نریزیم!🙂
حواسمان باشد ڪه داریم یه ڪار محترمانه انجام میدهیم.
اگر جلوے مهمان بخواهیم میوهاے را بشوییم و به او بدهیم چه جورے می شویی؟ خیلے محترمانه وقتے می خواهے جلوے خدا وضو بگیرے حواست باشد ڪه وضو گرفتن صرفاً براے تمیز شدن نیست ڪه با عجله و بے حوصله دست را بکوبی و بروے!
-› مگر از این ڪار ناراحت هستے ڪه اینقدر بے حوصله انجامش می دهے؟! می خواهے خدا توفیق نماز خواندن را از تو بگیرد؟ و بگوید:《 اصلا نمے خواهم نماز بخوانے می خواهم صد سال سیاه نماز نخوانے !نکند از اینکه خواستم یک جا براے تو خدایے کنم و بندگے تو را ببینم ناراحت هستے؟!》
#استادپناهیان
اللھمعجلݪولیڪالفرج
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم .
- کاوه ماه محرم داره میادا !
کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟!
+ امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم.
اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا .
البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم .
شربت ها رو توی یخچال گذاشتم .
- میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا !
توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه .
کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت .
+ مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟
لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم .
- مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟!
این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه .
خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه .
پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد .
فقط شانس بیاریم که نیاد !
کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد .
ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم .
باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم .
هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد .
+ الو ، بله .
- سلام عروس خانم ، حال شما ؟!
+ اِ مروا تویی ؟!
خداروشکر خوبم توخوبی ؟!
مامان ، بابا خوبن ؟!
- الحمد الله اون ها هم خوبن .
خنده ای کردم .
- آقا کاوه هم خوبه .
+ آی مروا باز شروع کردی !
با خنده گفتم :
- شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟!
+ آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم .
- کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن .
خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم .
+ نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی .
تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود .
هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت .
کلافه گفتم :
- مامان قطعش کن دیگه !
میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم .
با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد .
+ خب میشنوم .
کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم .
- ببین مامان جان ، راستش من اصلا ...
نمی دونم از کجا شروع کنم .
واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید.
نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم .
همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه .
از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم .
شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم .
ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم .
با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم.
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد .
در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم :
- کاوه چی شد ؟!
جوابش مثبت شد ؟!
خنده ای کرد و لپم رو کشید .
+ احتمالا تا آخر شب مشخص میشه .
بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش .
لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم .
موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم .
+ جانم .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟
- فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت .
هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه .
+ زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی .
نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید !
کلافه گفتم :
- آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی !
+ باز تو گفتی آنالی !
- وای !
بابا هشت سال برام آنالی بودی .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •