eitaa logo
"کنجِ حرم"
256 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
حمایت.🍶🌸.
هم سنگرا 5تا فرشته بدین اینور🙂✨ https://eitaa.com/modafeiii فوروارد شه🙏😉
❪👨🏻‍🎓📚❫ - 🧐⁉️ وقتی ناراحتم نمیتونم درس بخونـم، چیکار کنم ؟! توی زندگی هممون یه روزایی هسـت کـہ نـاراحـتیـم و حـس و حــال درس خوندن نداریم😬📚. . به این فکر کن کہ ایـن مسئـلـہ ارزش داره کل روزتو بخاطرش هدر بدی ؟! ۵ سال دیگہ هم برات مهمہ ؟! ذهنتو از فکرایِ اضافی خالی کن✌️🏻 بخند بخنـــــد دیگہ آباریڪلا همینہ🤣💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:)
قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان 🙂 😭
. . چیڪار‌ڪنیم گناه نڪنیم ؟! اقــا از نماز شروع ڪن تو هر چقدر به نمازت اهمیت بدۍ تواناییت برای مقابلہ با گنــاه بیشترہِ
•----------------«📘🔗»----------------• ‌‌‌‌ ❪بِہ‌نفَس‌هـٰا؎ِتوبَنداَست‌مرآ‌هَرنَفَسۍ... سایِہ‌اَت‌ڪَم‌نَشَوَد‌اَز‌سرِما‌حَضرَت‌ِ‌مـٰآهـ!シ••❫ •ـ----------------«🔗📘»----------------• ⁦🔗⁩⁩⃟💙⸾⇜
🕊🌿|• باید سعے ڪنیم در مقدمات و تعقیبات‌نماز هم ادب را رعایت ڪنیمـ مثلاً موقع وضو گرفتن یڪ مقدار دقت ڪنیم و آداب را رعایت کنیم ،آب را شالاپ شالاپ روے دست هامان نریزیم!🙂 حواسمان باشد ڪه داریم یه ڪار محترمانه انجام می‌دهیم. اگر جلوے مهمان بخواهیم میوه‌اے را بشوییم و به او بدهیم چه جورے می شویی؟ خیلے محترمانه‍ وقتے می خواهے جلوے خدا وضو بگیرے حواست باشد ڪه وضو گرفتن صرفاً براے تمیز شدن نیست ڪه با عجله و بے حوصله دست را بکوبی و بروے! -› مگر از این ڪار ناراحت هستے ڪه اینقدر بے حوصله انجامش می دهے؟! می خواهے خدا توفیق نماز خواندن را از تو بگیرد؟ و بگوید:《 اصلا نمے خواهم نماز بخوانے می خواهم صد سال سیاه نماز نخوانے !نکند از اینکه خواستم یک جا براے تو خدایے کنم و بندگے تو را ببینم ناراحت هستے؟! اللھم‌عجل‌ݪولیڪ‌الفرج
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم . - کاوه ماه محرم داره میادا ! کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟! + امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم. اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا . البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم . شربت ها رو توی یخچال گذاشتم . - میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا ! توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه . کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت . + مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟ لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم . - مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟! این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه . خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه . پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد . فقط شانس بیاریم که نیاد ! کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد . ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم . باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم . هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد . + الو ، بله . - سلام عروس خانم ، حال شما ؟! + اِ مروا تویی ؟! خداروشکر خوبم توخوبی ؟! مامان ، بابا خوبن ؟! - الحمد الله اون ها هم خوبن . خنده ای کردم . - آقا کاوه هم خوبه . + ‌آی مروا باز شروع کردی ! با خنده گفتم : - شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟! + آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم . - کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن . خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم . + نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی . تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود . هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت . کلافه گفتم : - مامان قطعش کن دیگه ! میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم . با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد . + خب میشنوم . کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم . - ببین مامان جان ، راستش من اصلا ... نمی دونم از کجا شروع کنم . واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید. نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم . همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه . از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم . شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم . ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم . با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد . در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم : - کاوه چی شد ؟! جوابش مثبت شد ؟! خنده ای کرد و لپم رو کشید . + احتمالا تا آخر شب مشخص میشه . بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش . لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم . موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم . + جانم . - سلام خوبی ؟! + سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟ - فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت . هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه . + زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی . نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید ! کلافه گفتم : - آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی ! + باز تو گفتی آنالی ! - وای ! بابا هشت سال برام آنالی بودی . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •