eitaa logo
"کنجِ حرم"
269 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
⁴پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ🌱
کَس ندانم که در این شهر گرفتارِ تو نیست...
مثلا‌یه‌روزتیترخبرهااین‌باشه:))
ممنون 🥺🌸
زماٰنے‌اࢪزش‌حجاٰبم‌را‌فہمیدم‌ کہ‌راننده‌بہ‌مڹ‌خانم‌و‌بہ‌دیگرے‌خانمے‌گفٺ...⁦⁦♥️⁩
🌼 آیت الله بهجت: «مرحوم مجلسي رحمه الله عليه در يکي از مولفاتش نوشته است :« اگر انسان به طب مأثور(حدیث نقل شده) از ائمه اطهار(عليهم السلام) عمل کند، به بيماري مبتلا نمي شود و بنده هم في الجمله ديده ام شخصي به طب مأثور عمل کرد، حدود ۸۰ سال داشت و مريض نشده بود.
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• چادر رو روی دستم گذاشتم و شال سرمه ای رنگم رو به شکل لبنانی بستم . برای بار آخر توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چادرم رو پوشیدم . از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ، از فرصت استفاده کردم و لقمه ای گرفتم و توی دهنم چپوندم . با شنیدن صدای مامان به سرفه افتادم که خودش رو سریع بهم رسوند و چند باری پشت کمرم زد . + چقدر میخوری تو ! برو که دیرمون میشه ها ... لبخندی زدم و با برداشتن تکه نونی سریع از خونه خارج شدم . صندلی عقب نشستم و رو به کاوه گفتم : - روشن کن الان مامان میاد . استارت زد و یکم جلوتر از در خونه ایستاد . مامان بعد از چند دقیقه سوار شد و کاوه با بسم الهی شروع به حرکت به سمت محضر کرد . بعد از نیم ساعت به محضر رسیدیم کاوه ماشین رو خاموش کرد و من همراه بابا و مامان پیاده شدم . با دیدن ماشین آقا مرتضی تپش قلبم دوچندان شد و استرس تمام وجودم رو فرا گرفت . همراه با مامان از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق کوچکی شدیم . مامان با دیدن مادر مژده به سمتش رفت و شروع کرد به سلام و احوالپرسی . سرم رو که بلند کردم با بهار و آیه و راحیل روبرو شدم ، اون لحظه آرزو داشتم زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . لبخندی مصنوعی زدم و به سمتشون قدم برداشتم . راحیل پیش دستی کرد که با مهربونی دستش رو فشردم و لبخندی به روش پاشیدم . سلام علیکی کردم و به سمت آیه رفتم ، با مهربونی در آغوش گرفتم و چند کلمه ای زیر گوشم گفت که باعث خندم شد . در آخر با بهار دست دادم و سلام و علیکی کردم . مژده دل تو دلش نبود و مدام دستاش میلرزید با خنده کنارش نشستم و قرآن روبرویم رو باز کردم . - النحال سنتی فمن رغب سنتی ... نتونستم ادامه بدم و خنده ریزی کردم . مژده نیشگونی از بازوم گرفت . + مروا الان وقت شوخی کردنه ؟! وای مروا خیلی استرس دارم نمی دونم چم شده . الان قلبم میاد توی دهنم ... پاهاش از استرس مدام تکون میخورد دستم رو ، روی شونش گذاشتم . - استرس چی رو داری آخه ؟! بابا تو که به عشقت رسیدی ، دیگه چی از خدا میخوای ؟! بد به دلت راه نده عزیزم . نگاهم رو از مژده گرفتم و به بهار و آیه دوختم با لبخند بهم خیره شده بودند ، لبخندی زدم و با خجالت به آینه و شمعدون خیره شدم . این همه مهربونی رو کجای دلم بزارم ! اصلا به روم نیاوردن ، اصلا ... ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بعد از ربع ساعت سر و کله آنالی پیدا شد ، از کنار مژده بلند شدم و به سمتش رفتم . - سلام ، چه عجب ! گفتم دیگه نمیای . نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود . + س ... سلام . وای مروا یه ترافیکی بود که نگو . گفتم تا برسم تموم شده . لبخندی زدم و نگاهی بهش انداختم . - نه بابا هنوز شروع نشده ، حداقلش نیم ساعت دیگه شروع میشه . به بهار و آیه و راحیل اشاره کردم . - بیا بریم اونجا بشینیم تا آقایون تشریفشون رو بیارن . آنالی خنده ای کرد و همراه با من به سمت صندلی ها حرکت کرد . بعد از بیست دقیقه پدر مژده با یه یا الله وارد شد که همراه اون بابا و کاوه هم اومدن . چشم چرخوندم تا آراد رو ببینم اما ندیدمش . آقا مرتضی هم هنوز نیومده بود پس احتمالا با اون میاد . بهار یکم بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت : + چه خوشگل شدی مری جون . لبخندی زدم. - قابل شما رو ندارم . با گفتن این حرفم هردو آروم خندیدیم . بهار به آنالی اشاره کرد . + معرفی نمی کنید خانوم خوشگله ؟! با پام به پای آنالی زدم که به سمتم برگشت . - بهار خانوم ایشون فاطمه جان هستند رفیق شفیق بنده . فاطمه خانوم ایشون هم بهار جان هستند رفیق شفیق بنده . هوف صلوات . آشنا شدید خداروشکر ؟! فاطمه که هنوز برای آنالی بود ، لبخندی به بهار زد و باهاش دست داد . با شنیدن صدای یا اللهی نگاهم رو به در دوختم که با دیدن آقا مرتضی که خودش تنها بود نفس راحتی کشیدم . خدایا شکرت . آنالی هین بلندی کشید که با تعجب به سمتش برگشتم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
² پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ🌱
❗️مبادا علم را برای این چهار کار بیاموزید