#تباهیات🚶🏻♂️🕳
طࢪفمیشینہبااعضاےخانواده
ماهوارهنگاهمیکنہ😏بعداونطࢪفخونہ،تابلوزدھ:"
یامھدۍادرڪنے"
#دمتگرمخدایے🖐🏻
امامزمانبہخاطرتویڪیهمکہشده
ظهورمیڪنہ😤😓
هر دختــــــر شیعہ بــا بی حجابیش
یڪ سیلۍ بھ
صورت حضرت زھـــــرا (س) می زند . . .
#آیتاللھبھجت
◻️🕊
🕊
بگیر از دلم یه سراغی....
چه فراقی....
نمانده از عمر چند صباحی...
ای خوب خوبان...
یابن الحسن العسکری...
سحری مرا صدا کن
نَفَسی مرا دعا کن
🕊
◻️🕊
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
چطور میخوای از زندگی چیزی یاد بگیری وقتی فکر میکنی همیشه حق با توئه ...؟!🚶🏿♂
#بدون_تعارف🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست عزیزم❤️
امروز چند شاخه گل صلوات می فرستی؟☺️🌺🌿
#ساخت_آدمین_کانال
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با لکنت گفت :
+ گ ... گارسون .
چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم .
باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم .
بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود .
درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم :
- باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم .
آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست .
خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم .
اون خانومه هم نامزدشه .
آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت :
+ ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی .
- کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید .
بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست .
اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه .
چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم .
نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود .
آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد .
لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم .
آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد .
با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم .
پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن .
آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو .
راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد .
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد .
× برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
- عروس خانوم داره قرآن میخونه .
دوباره حاج آقا گفت :
× برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟!
بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت :
+ با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله"
با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد .
لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن .
راحیل چشمکی به من زد و گفت :
= بعدی دیگه تو هستی ها !
با خنده گفتم :
- با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم .
این بار آیه گفت :
× نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم .
با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت .
دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان به سمت در حیاط رفتم .
کاوه و مژده هم بعد از عقد رفتن گلزار شهدا انگار عجله داشتند هر چی زودتر عقد کنن بعد برن گلزار .
مامان در حیاط رو باز کرد وگفت :
+ تو خوبی ؟!
- آره خوبم .
+ اینجور که نشون نمیدی !
رنگت خیلی زرد شده .
- نه خوبم چیزی نیست ، یکم سردرد دارم .
+ برو استراحت کن .
باشه ای گفتم و کلید ها رو از دستش گرفتم و به سمت هال حرکت کردم .
به اتاقم که رسیدم لباس هام رو عوض کردم و با بی حوصلگی روی تخت خواب نشستم .
دستی به پیشونیم کشیدم که ناگهان قطره اشکی از چشمم پایین افتاد .
با دستم پَسش زدم که دوباره چشمام شروع کردن به باریدن ، سرم رو بین متکا قایم کردم و پتو رو ، روم کشیدم .
هق هقم بلند شد که بیشتر سرم رو بین متکا چپوندم تا کسی صدام رو نشنوه .
خدایا چرا اینجوری با دلم بازی میکنی ؟!
خدایا قسمت میدم نزار عروسی کسی عزای دل کس دیگه ای بشه .
و باز چشمام شروع کردن به باریدن ، پ ... پس فردا عروسیش بود ؟!
یعنی واقعا قرار بود مال یکی دیگه بشه ؟!
یعنی دیگه همه چیز تموم شد ؟!
به همین راحتی !
دوباره اشک مهمان صورتم شد و من بیشتر صورتم رو بین متکا قایم کردم .
خدایا این الان تقدیرمه یا تقصیرمه.
خب معلومه که تقصیرمه ، معلومه !
اصلا به درک ، به جهنم که قراره عروسی کنه.
اون اصلا لیاقت من رو نداره به جهنم که ازدواج کرده به جهنم ...
موبایلم رو از جیبم در آوردم و یکی از فایل های صوتی رو به خیال اینکه صوت قرآنه پلی کردم .
عشق دلت باشه .
پاش میمونی و دلت کوتاه نمیاد .
عشق دلش باشی .
پات میمونه ، قول مردونه نمی خواد ...
عشق نه درمونه و نه بیماریه .
درد پنهونی که بدجوری دوسش داریه .
دشمن جونته اما دیدنش چه عالیه .
واسه بی قراریات انگاری یه دلداریه .
( سهیل مهرزادگان )
با شنیدن صدای در اتاق آهنگ رو قطع کردم و پتو رو ، روی سرم کشیدم .
+ مروا جان ، اجازه هست ؟!
صدای مامان رو شنیدم که گفت :
× بیا دخترم مروا یکم سرش درد میکنه رفته اسراحت کنه .
چند ثانیه ای گذشت و دیگه صدای در نیومد .
پتو رو از روم در آوردم و کلافه روی تخت نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خمیازه ای کشیدم و با بی حوصلگی تلفن رو جواب دادم .
- بله عروس .
مژده با صدایی پر از انرژی گفت :
+ سلام خواهر شوهر گل .
تو هنوز خواب دیشبی ؟!
پاشو دختر ، مگه آماده نکردی ؟!
دستی به سرم زدم و گیج گفتم :
- چرا باید آماده کنم ؟
خبریه ؟!
+ وای مروا بلند شو آماده کن که دیر میشه !
بابا امروز که عقد آقای حجتیه ! تو که با خانوادشون آشنایی داری دختر !
آیه سر صبحی به من زنگ زد گفت هرچی زنگ میزنه جوابش رو نمیدی حدس میزدم خواب باشی ولی الان دیگه لنگ ظهره !
پاشو آماده کن داداشت میخواد بیاد دنبال من توهم همراهش بیا .
بی حوصله گفتم :
- خب به من چه که عقدشه !
خوشبخت بشه ان شاءالله .
ولم کن مژده تو رو خدا ولم کن بزار به درد خودم بسوزم .
+ چی میگی تو !
بابا زشته آقای حجتی رفیق داداشته از طرفی تو هم که دوست آیه هستی دعوتت کرده زشته نری ، آشنایی !
اشک به چشمام هجوم آورد و با بغض گفتم :
- خیلی خب میام .
تلفن رو قطع کردم و با قیافه ای درب و داغون در اتاق رو باز کردم و با داد گفتم :
- کاوه منم میام برای عقد آقای حجتی آیه خواهرش دعوتم کرده ، وایسا آماده کنم با هم بریم .
منتظر جوابش نموندم و در اتاق رو محکم بستم .
موهام رو شونه کردم و سفت بالا بستم .
دست و صورتم رو با آب سرد شستم و کمی آبرسان به صورتم زدم .
مانتوی مشکی بلندی پوشیدم و همینطور روسری مشکی لمه ای پوشیدم .
انگار میخواستم برم مجلس ختم ، البته برای من با مجلس ختم هیچ فرقی نداشت .
زیر چشمام حسابی سیاه شده بود و صورتم کاملا بی روح بود ، بی اعتنا به صورتم چادر مشکی رنگم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم .
از روی میز یه تکه کیک برداشتم .
- مامان کاوه رفت ؟!
مامان در حالی که سرش توی گوشی بود گفت :
+ دم در منتظرته .
کفش هام رو از جاکفشی برداشتم و بعد از پوشیدنشون به سمت در حیاط دویدم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم .
مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم .
پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم .
کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم .
حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود .
درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود.
چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند .
کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد .
به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد.
حجتی با تته پته گفت .
+ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم .
خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام .
با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم .
مژده تشکری کرد و گفت :
+ مروا جان یکم میری اون ورتر .
درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل .
سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه .
با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم .
با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم :
- سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید .
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم .
+ مروا خوبی تو ؟!
چت شد یهو ؟
لبخند بی روحی زدم .
- هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم .
نگاهم رو به خونه دوختم .
وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود .
دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود .
نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم .
در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد .
لبخند پهنی زدم .
- سلام بر آیه جان .
چه خوشگل شدی عزیزم .
آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم .
× سلام عزیزم ، خوش اومدی .
از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت :
× چرا اومدین اینجا ؟!
اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن .
همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم .
روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر .
وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •