◻️🕊
🕊
بگیر از دلم یه سراغی....
چه فراقی....
نمانده از عمر چند صباحی...
ای خوب خوبان...
یابن الحسن العسکری...
سحری مرا صدا کن
نَفَسی مرا دعا کن
🕊
◻️🕊
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🙂
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!🤗
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
و العافیة!!!(:
و النصر!!(:❤️💕
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
چطور میخوای از زندگی چیزی یاد بگیری وقتی فکر میکنی همیشه حق با توئه ...؟!🚶🏿♂
#بدون_تعارف🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست عزیزم❤️
امروز چند شاخه گل صلوات می فرستی؟☺️🌺🌿
#ساخت_آدمین_کانال
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با لکنت گفت :
+ گ ... گارسون .
چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم .
باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم .
بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود .
درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم :
- باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم .
آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست .
خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم .
اون خانومه هم نامزدشه .
آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت :
+ ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی .
- کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید .
بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست .
اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه .
چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم .
نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود .
آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد .
لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم .
آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد .
با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم .
پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن .
آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو .
راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد .
حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد .
× برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟!
لبخندی زدم و گفتم :
- عروس خانوم داره قرآن میخونه .
دوباره حاج آقا گفت :
× برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟!
بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت :
+ با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله"
با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد .
لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن .
راحیل چشمکی به من زد و گفت :
= بعدی دیگه تو هستی ها !
با خنده گفتم :
- با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم .
این بار آیه گفت :
× نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم .
با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت .
دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •