eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
◻️🕊 🕊 بگیر از دلم یه سراغی.... چه فراقی.... نمانده از عمر چند صباحی... ای خوب خوبان... یابن الحسن العسکری... سحری مرا صدا کن نَفَسی مرا دعا کن 🕊 ◻️🕊
↻🌸💖••|| بانوےایرانے...!🇮🇷 غرب‌تو‌رانشــانہ‌رفتـه‌است🔭 چــون‌خـوب‌مـے‌داندتـو🧕🏻 قـلــب‌یك‌خـانـوادہ‌اے...❤️ پس‌علـمدار« حیــــاے‌فاطمـــے»🌱 درجبهہ‌ےجنگ‌نـرم‌باش🙂✌️🏼 🌸•⃟🧕🏻
قول میدی!!!🤝 اگه خوندی!!!🙂 تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!!🤗 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: و العافیة!!!(: و النصر!!(:❤️💕 اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
قول میدی!!!🤝 اگه خوندی!!!🙂 تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!! هستی کپی کنی!!!!🤗 اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: و العافیة!!!(: و النصر!!(:❤️💕 اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند♥️
اگه همه موافق باشن .🍶🌸.
شهادت حضرت ام این تسلیت باد
چطور میخوای از زندگی چیزی یاد بگیری وقتی فکر میکنی همیشه حق با توئه ...؟!🚶🏿‍♂ 🚫
میگـم حواسـت به تنھـا مخاطب همیشھ در دسترس زندگیت هست؟!✨ همون ڪه آخر معرفت و رفاقتِ...🖇 همون ڪه تا آخرش پای همه چۍ وایسادھ💊 تـو چۍ!؟پاۍنوڪریش وایسادۍ؟!🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چششششششم 🌸🌸🙏🙏
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با لکنت گفت : + گ ... گارسون . چشمام گرد شد و آب دهنم رو قورت دادم . باید خیلی زودتر از اینا ها ماجرای آقا مرتضی رو براش توضیح می دادم . بهار با تعجب به آنالی خیره شده بود ولی بقیه حواسشون به ما نبود . درست روبروی آنالی ایستادم تا کسی نتونه ببینش و آروم جوری که فقط خودم و خودش و بهار میشنیدم گفتم : - باید خیلی زودتر از این ها بهت میگفتم . آره این همون گارسونست ، اسمش آقا مرتضاست برادر مژده هست . خودم هم توی راهیان نور متوجه این موضوع شدم . اون خانومه هم نامزدشه . آنالی خجالت زده چادرش رو جمع و جور کرد و گفت : + ش ... شکه شدم ، باید زودتر از اینها میگفتی . - کلا فراموش کرده بودم ، ببخشید . بهار که تا حدودی متوجه قضیه شده بود چشمکی به من زد و کنار آنالی نشست . اون روز که با راحیل بحثم شد بهار هم توی اتوبوس بود و دیگه با این حرف آنالی خیلی راحت حدس زد که ماجرا چیه . چادرم رو مرتب کردم و رفتم و کنار مامان نشستم . نگاهم هنوز روی آنالی بود که سرش پایین بود ، قطعا نمی تونست با آقا مرتضی روبرو بشه و براش سخت بود . آقا مرتضی چیزایی به پدرش گفت و به سمت راحیل رفت ، سرش رو که بلند کرد با آنالی چشم تو چشم شد . لب پایینم رو گزیدم و بهشون خیره شدم . آنالی نگاهش رو دزدید و به پایین خیره شد . با اومدن حاج آقا بلند شدم و به سمت مژده و کاوه رفتم . پارچه رو گرفتم که راحیل و آیه هم اومدن . آیه یک طرف پارچه رو گرفت من هم یک طرف دیگش رو . راحیل هم قند ها رو توی دستش گرفت و ، وسط ایستاد . حاج آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد . × برای بار دوم میفرمایم عروس خانوم بنده وکیلم ؟! لبخندی زدم و گفتم : - عروس خانوم داره قرآن میخونه . دوباره حاج آقا گفت : × برای بار سوم میفرمایم عروس خانم بنده وکیلم ؟! بعد از چند ثانیه مکث مژده گفت : + با اجازه از ساحت مقدس اقا امام زمان عجل الله تعال و شریف و خانم فاطمه الزهرا(س)و پدر و مادرم "بله" با گفتن این جمله صدای دست زدن جمع بلند شد . لبخند پهنی زدم ، خدایا شکرت که این دوتا کبوتر عاشق هم به هم رسیدن . راحیل چشمکی به من زد و گفت : = بعدی دیگه تو هستی ها ! با خنده گفتم : - با اجازه شما بنده فعلا فعلنا قصد ادامه تحصیل دارم . این بار آیه گفت : × نه راحیل خانوم اینجوری ها نیست ، ان شاءالله پس فردا عقد داداش بنده هست و بعد محرم و اربعین هم نوبت خودمه حالا مروا جون رو یه جوری توی لیست جا میدم البته بعد از خودم . با شنیدن این حرفش احساس کردم دنیا دور سرم چرخ خورد و چشمام سیاهی رفت . دستی به شقیقم کشیدم و پارچه رو به راحیل دادم و روی صندلی کنار آنالی نشستم . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •