تو این دنیا ۷۹۲۳۰۹۳۵۴۱ آدم هست !
همینطور که عددا رو نادیده گرفتی،
حرفاشونم نادیده بگیر👌🏻✨
#دوکلومحرفحساب
🌹امام خمینی (ره) در جمع پزشکان:
"دسیسه ها موجب شد بجای علوم شرق، علوم غرب را آوردند. در همین طب قدیم همه ی این دردهایی که الان هست با دواهای گیاهی معالجه می کردند و معالجه شان یک معالجه اساسی بود."
🍀 آیت الله تبریزیان :
#طب_اسلامی از درمان هیچ بیماری عاجز نیست زیرا برگرفته از #علوم_اهل_بیت_علیهم_السلام است.
#دفتر_آیت_الله_تبریزیان
يَا غافِرَ الذَّنْبِ الْكَبِيرِ
ای آمرزنده گناهانِ بزرگ
گناهِ تو ،
از رحمتِ #خدا
بزرگ تر نیست !
رفیق..!
چرا وقتی میخوایم یه کاره زشت کنیم؛
اگر در اونجا آدمی باشه ممکنه سعی کنیم که اون نبینه ما چیکار میکنیم....
اما بعدش راحت ممکنه بری کارتو بکنی🚶♂
از بندهی خدا شرم میکنی اما از خود خدا نه..‼️
یڪم به خودمون بیایم👌🏻
#تلنگرانہ
شوخۍ از خوشاخلاقۍ است و تو
با اینکار، برادر خود را شاد میکنی.
رسول خدا ❲ص❳ نیز با افراد شوخۍ
میکرد و میخواست آنان را شاد
کند.
- امامصادق؏ / الکافۍ !
طرفزلمیزنھبھعکسپسره
بعدبراےِاینکھازگناهجلوگیریکنھ؛
میرهپیویشمیگھعکساتوندلِمنولرزوند:|
- لطفادیگھازخودتونعکسنزارید -
ادامہبدمیاخودتونشدتتباهیودرککردین؟!🚶🏻♂🤞🏽
#تباه
🍃💚"هنوزآخرینجملهیِخداتویِگوشمزنگمیزند
ازقلبِکوچکِتوتامَنیکراهِمستقیماست؛
اگرگمشدیازاینراهبیا.
بلندشو؛ازدلتشروعکن.!
شایددوبارههمدیگرراپیداکنیم.!ˇ◡ˇ"
↻🌸🌿
*⚡⚡فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم ⚡⚡*
*از عالمی سوال شد: چه اشکالی دارد که انسان به جنس مخالف نگاه کند و لذت ببرد؟*
*پاسخ :*
*نگاه به حسن جمال جنس مخالف ضررهایی دارد که به طورخلاصه اشاره می شود :*
*1_ می بینی ، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچارافسردگی میشوی . . !*
*2_ می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی، ازدواج میکنی، طلاق می دهی !*
*3_ می بینی ، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری !*
*4_ می بینی ، با همسرت مقایسه می کنی،ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی !*
*5_ می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی، در نظر دیگران خوار می گردی !*
*6_ می بینی ، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود !*
*7_ می بینی ، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی !*
*لذا اسلام در یک کلمه می گوید :*
*"نگاهت را از جنس مخالف نگاهدار"*
درصورت تمایل نشردهید🙏🌹
یهومیومدمیگفت:
چراشماهابیکارید؟!
میگفتیم:حاجینمیبینیداسلحہ
دستمونه؟!
یامأموریتهستیم و
مشغولیم؟!
میگفت:نہ...بیکارنباش!
زبونتبهذکرخدابچرخه☝🏽
همینطورکهنشستی،هرکاریکهمیکنی
ذکرهمبگو...:)
#حاج_قاسم
[🌸]
+جنس قلب و مشخص میکنیم
اگه با دنیا پُرش بکنیم
جنس دنیایی میگیره. .
اما اگه با خدا پرش بکنیم
کیفیتش بیشتر میشه
دیگه با هر چیزی نه میشکافه نه تیره میشه!
#ارهمشتی🚶♂
فَوْتُ الْحَاجَةِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِهَا إِلَى غَيْرِ أَهْلِهَا.
به حاجت نرسيدن، بسی آسانتر از درخواست آن از نااهل است.
حکمتی از امام علی (علیه السلام)
#حدیث_نور
ایپناهبیپناهان . . .✨!
#یارضا🌱
#چهارشنبہهایامامرضایی💛
وخداییکهماروآفریدتابندگیکنیم
ومادرجواببندگی؛
شرمندگیکردیم!🚶♂🚶♂
#قولخودمون
#ترکگناه
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٨۵
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیر😁
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟😏
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری😳
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه😊
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی😞
_حالا وقتی رفتیم میفهمی☺️
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه😬
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد😊
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه😍
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...😞
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...😔
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...😭
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم.
توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد😢
از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق💔
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٨۶
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاریونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏚
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید.😐
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️
بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین🙂
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•