🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند.
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن .
آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
= د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت .
بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم .
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم .
+ آیه جانم .
فین فینی کرد و گفت
= جان .
+جانت سلامت عزیزم .
چرا گریه میکنی ؟
میدونستی بغض بهت نمیاد؟
بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم
+هر وقت بغض میکنی ،
خیلی زشت میشی.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد.
با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم
+غ...غلط کردم ...
همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه...
جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید.
= آراااااد.
خنده ای کردم و گفتم
+جان آراد.
=من ترشیده نیستمممم.
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم
+ولی هستیا...
=نیستمممم
من دارم شوهر می کنم...
مهد....
+اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟
حیا رو خوردی و یه آبم روش؟
نچ نچ نچ...
بی شوهری داغونت کرده...
آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
منم به افق خیره شدم...
چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم .
همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد...
با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه.
با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده.
با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن.
بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم
+الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن.
شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن
دیگه نبینم این دور و برایی ها !
آیه لبخند دندون نمایی زد
=چشم داداش خوشگلمممم.
+بی گناه عزیز دلم.
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#داستان_آموزنده 🌱
#بسیارآموزندهودردناک 😔
#جزایبینماز ♨️
غسالی گفت ،وقتی که جوانی🧑🏻 را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس👕 های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس هایش تنگ و اندامی بود، نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی✂️ لباسهایش را برش داده و شروع به غسل کردن او کنیم.
اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم 😬
میخوای ادمه شو بخونی ؟
توی این کانال سنجاقه.نبود لف بده
با کلی از این مطالب و شهیدانه و رمان و چادرانه و پروفایل و استوری و......
پس بیا توی این کانال پشیمون نمیشی 😉
♡~ @modafeiii ~♡
اینم لینکش 😊
حالا که خوندی عضو شو و لف نده 🙏🌿
شهیدۍ ڪه گوشټ بدنش را خوردند😱
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
ميدونین ڪہ چقدرررر به این ادما میدونیم💔😔
این شهید بزرگوار...به دست تروریست ها اسیر میشه 🥀
و....
بیا اینجا تو کانال سنجاق شده✨👇🏻👇🏻
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
ۺہدا شرمندهایم😭💔🥀
واسا رد نکن حرف مهم دارمم😑✨
ی چنل آوردم مخصوص دخترای خوبمون هوهو🧘🏼♀✨
توش کلی چیزای::🌝☁️
#مذهبی🙇🏻♀✨
#عاشقانه❤️✨
#رمان🌎✨
#داستانک🌪✨
#شهیدانه🕴🏻✨
#انگیزشی👒✨
#تلنگرانه🔥✨
#استیکر☁️✨
#دخترونه🥣✨
و ڪݪۍ مطاڶب نابہ دیگہ🦋✨
دخیا تازه خبر خوببب ورود پسرا ممنوعه🧚🏻♀✨
https://eitaa.com/joinchat/2981232797C3d5ff4450c
بدو عضو شو تا از دستت نرفتههه🏃🏼♀✨
روز چهارشنبه مخصوص آقا امام رضا هست😍
#پروفایل🌻
#چهارشنبه_های_امام_رضایی ♥️✨
صلوات خاصه امام رضا جانم👇👇
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ.
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای دیدی تو نارنگی ها قرص جا ساز میکن؟
کلیپ بالا رو ببین😨
بقیه اش تو کانال زیر هست نمیترسی برو ببین😱👇
@DokhtroonehKhas
میترسی تروخدا نیا😔🙏
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلاااااام
امروز بهترین کانال ممبر فروشی ایتا رو اووردم
فقط ۱۰ هزار تومن بده ۵۰ تا عضو بگیر 😍
هم فیک هم واقعی 😍
هر ۵۰ عضو ۱۰ هزار تومن هر ۱۰۰ عضو ۲۵ هزار تومن هر ۱۵۰ عضو ۵۰ هزار تومن 😳😱😱😱❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بفرمایید اگه باور نمی کنی برو ببین😍👇
@ozwvamembarforoshimohammad
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
💜*های گایز*💜
عکس بالا رو دیدی؟🍡
میبینی چقدر کیوته💮🔴
🎀یه کانال میخوای پر از چیز های کیوت خفن و خوشگل؟!🎀
🌛بیا کانال قرص ماه🌜
خیلی عالیه👐🏻🙌🏻
عضو شی پشیمون نمیشی😎
اسلایم 😆
موسیقی 🎵
اسمرفود 😋
سلنا 😍
پارمیس 😍
طنز 😆
کیوت 😘
گرانچ 💜
دابسمش ❤️
چالش 😊
شافل 😘
پروف 😇
والپیپر 😉
و کلی چیزای جالب و اموزشی 😍😘😊🤗😇🙂
هر کی اومده پشیمون نشده 😚
@hksbosnkhxo
@hksbosnkhxo
@hksbosnkhxo
🍫 بیا و نوتلامون شو🍫
ایدی مدیر💜👇🏻 ایدی مدیر. 💜 👇🏻
@hwocwucma.
🌛کانال قرص ماه🌜
☆~💜~☆
●دنیابهدختریکہ . . .
توقرارهبشیاحتیاجدارھ🍭🌸^^!
😻!♥️ⓙⓞⓘⓝ↯
☝️🏿!
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
+فاطمه جان😞🥀
_جان دلم؟☺️
+چند روزه دلم گرفته😢
_ چرا؟ چیزی میخوای؟ 😧
+ببین هر چی میگردم کانالی پیدا نمیکنم که همه چی داشته باشه به علاوه ی اون مذهبی باشه😩😣
_😂😂 وایی خدا
+ به چی میخندی؟ 😐
_ بیا برو تو این کاناله حالت خوب میشه😉😄
+ چی داره مثلا؟
_روضه، پروفایل، والیپر، تم، متن، استوری، ای مووی، چالش، هر چیـــــی که فکرشو بکنی😍
+بدش ببینم🤩
_بیا----» @pesarezahra
+ واییی خدایا چه خوبه😆😍😍
واقعا عالی هست 🧕🧕🏻🧕🏼🧕🏽🧕🏾🧕🏿
احل حجابی حجاب عالی هست🦋🦋
عضو شو عالی هست😘😍👌🏻👌🏻👌🏻
♡♡☆☆@pesarezahra☆☆♡♡
🌺🌹چادرت بوی خدا میدهد 🌹🌺
♥️♥️چادرت بوی خدا و یاس و یاسین میدهد ♥️♥️😻🌹🌺🌸💐🌷🌸🌼🌻
ازون بیو ها میخوای 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
پس سریع تر عضو شو عزیز دل
@pesarezahra
💜💙💚💛🧡❤️💝💖
@pesarezahra
💐🌷🌹🌺🌸🌼🌻🌈
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
میگه ڪنڪورددارم📚
نمیرسم نمازو...بخونم!
ببینم...
میرسے ناهار بخورے؟🥪
شام بخورے؟🌮
چت کنے؟📱
فیلم ببینے؟!!!🎞
چرا وقت عبادت ڪہ میشہ
فاز صرفہ جویے در وقت میگیریم؟!!
روزقیامت...
نمیگن تڪ رقمے بودے یا نہ‼️
میگن نمازت ڪو⁉️
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
دوست داری نماز بخونی اما نمیتونی❓😔
دوست داری قرآن بخونی اما تنبلیت میکنه📖😢
اینکه کاری نداره یه کانال بهت معرفی میکنم که تو توش پر از این حرفاست اصلا حال و هوات عوض میشه😍☺️
چند قلم از فعالیت های کانال😊👇🏻
#تلنگــࢪانھ
#حرفبزرگان
#پروفایل_چادرانه
#حرف_حساب
#چالش
وکلی چیزای قشنگ دیگه که به خدا نزدیکترت میکنه پس بدو بیا لفتش بدی از دستت میره ها😊☺️
به عشق آقا امام زمان بیا ببین چقدر خوشحال بشه 1000برابر دعات کنه
به عشق امام زمانبیا✋
ورود آقایون ممنوع❌
@ARARARAR0
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
❤️💖❤️
💖❤️
❤️
استاد بی هیچ حرفی ، کیفشو برداشت و از کلاس بیرون زد که با حرص دنبالش دویدم و گفتم: استاد...استاد ، تو رو خدا یه لحظه فقط...
استاد صالحی ایستاد.خودمو بهش رسوندم و با عجز در مقابل لبخند روی لبش،که داشت مغزمو منفجر میکرد،گفتم: استاد...این چه پیشنهادیه، آخه...چرا ؟!...فرق من با بقیه چیه مگه؟ چرا بقیه میتونن یه پروژه تحقیقی ارائه بدن و من باید اون پسره ی گند دماغ رو اصلاح کنم؟!
استاد صالحی با همون لبخندی که داشت حرصمو بیشتر میکرد ، نگام کرد و گفت:فرق تو با بقیه همون بگو مگوهای وسط کلاستونه...باید باهم کنار بیایید...شما ترم آخر روانپزشکی هستی، اگه نتونی با این مشکلت با مردا کنار بیای ،فردا چطوری میخوای مطب بزنی؟! حتما میخوای سر در مطبت بنویسی ؛ روانپزشک مخصوص بانوان ؟!
کلافه گفتم: استاد به خدا مطب نمیزنم.
_ خب مطب رو نمیزنی...ازدواج رو چی میگی؟ نمیخوای ازدواجم کنی؟! ...بالاخره با این نفرتت از مردا ، تا کی میخوای پیش بری؟
_ ازدواجم نمیکنم...
استاد اخمی کرد و گفت: ببین دخترم...اگه بخاطر دوستی با عموت نبود ،همون اول ترم یه صفر خوشگل به شما و آقای مهراد میدادم و یه ترم به غش غش خنده های بچه های کلاس گوش نمیدادم...حالا نوبت منه، یه ترم من با شما کنار اومدم،حالا شما با شرط من کنار بیایید.
با لج پامو زمین زدم و ناله کردم.......
✾✯✾✯✾✯✾✯✾✯✾
اگه میخوایی ادامشو بخونی باید عضو اینجا بشی😃👇👇
://eitaa.com/joinchat/1114112052C8a510e9c83
✾✯✾✯✾✯✾✯✾✯✾
نزدیک ۱۰۰۰ تا پیدیاف از هر ژانری که میخوایی تا حالا گذاشته🤩😍
★★★★★★★★★★★★★★
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
خانه امام علی رو تاکنون دیدی ؟؟
این خانه همون خانه ای هست که امام علی حضرت فاطمه امام حسن امام حسین زندگی میکردند که ۱۴۰۰ سال پیش بوده و الان سالم هست
ویدیو کاملش در کانال زیر سنجاق
شده 🖇📌 😱
https://eitaa.com/joinchat/3019702382Caf9ab396a4
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سوتے دادن حامد جلو ࢪاضیہ رو دیدی؟!😂🌿
این چنل تمام پست و استوࢪی های جدید سینا رو میزارھ💛🍃
همࢪاه ادیت هاۍ خفن از سریال آقازادھ ، ژن خوڪ،پدࢪ♥️🍃
ڪݪی ادیٺ عاشقانہ از سࢪیال آقازادھ ، پدࢪ ، ژن خوک و...💜🍃
یه چنلِ ﴿#سینایی_خفن﴾🥺🧿👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2995323016C59c860e4e2
داخل چنل سنجاقه ،سنجاق نبود لف بده💔🚶🏻♂
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
حامی زحمات 10 سالتون هستیم 🙂💙
مرسی ازتون که باعث شادی و ناراحتی ما بودید
مرسی که عیدا کنارمون بودید و قشنگترین عیدی رو به ما میدادید :)
انشاالله که 10 سال آینده هم کنارمون باشید و عیدامون رو قشنگ کنید ✨
اگه از سریال پایتخت خوشت میاد و دوست داری ازش حمایت کنی بیا وارد کانالمون شو
اینم آیدیش : @paitakht5 🌿🧡
♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - ♡
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
•⇦|بہوصـلخـوددوایـیکن
دلدیوانہیمـارا. .(:🌱!
⸀شمادعوتیدبهملیحترینچنلِایتا😌♥️🔗!
حاشاکهبسیجیمیدانراخالیکند..🦋👊🏼!
صندوقچهایملیحاز:
•| تکخطیهایعاشقانه👀💜
•| تلنگرانههایبدونتعارف!🌸
•| دخترانههایآرامونظامی🍭🔗
•| شاعرانههاییازجنسشهادت💛👑
•|وهرچهکهتورابهبساطالهینزدیککند!😌🌸
•|🌻♥️ |•https://eitaa.com/joinchat/625082495C8bead94404
#اینجاشربتآرامشپخشمیکنند🍨💛!
#اینجابساطدلبریباخداپهناست🖇🌿!
#صلواتیختمکنوبیاجانان🙂🍓!
+یاحق. .🔮!
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
اینجا بادکنکرنگیه!!•💕🎈•
روزمرگی ² تا دختر کیوت و پر انرژی•💜🥤•
هممون دلیلی برای ناراحتی و گریه داریم:)💔
اما خنده رو ترجیح میدیم•🙃💛•
بزن رو ایموجی ها تا عضو شی•🏳️🌈🧚🏻♀️•
🙃♥️🙃♥️🙃♥️🙃♥️
♥️🙃♥️🙃♥️🙃♥️🙃
🙃♥️🙃♥️🙃♥️🙃♥️
#اینجاحالتوخوبکن•😻☝️🏻•
#بهترینچنلروزمرگی•😌🍒•
#بیادیگه•🤨🌸•