اگر فحش بهت دادن، تحقیرت کردن،
حالت رو گرفتن😅💔
اینا مثله آجر عمل میکنه.🏏
به شخصه فکر میکنم هرچی بیشتر زخمی بشی
قوی تر میشی،🥊🏀
من میگم از تمام این دردها استفاده کن.
خودت رو بالا بکش،🥉🥈🥇
برو اونجایی که هیچکی نتونه اذیتت کنه🏆
#انگیزشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱رفتار عاقلانه در فضای مجازی!
#استوری
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
جدیدا یه جریانی داره راه می افته که از ۵ سال پیش بود اما با اومدن ایام فاطمیه داره وارد ایران هم میشه❌
و خیلی ها نا آگاهانه دارند از جریان حمایت میکنند😔
[فیلم بانوی بهشت ] 💔
فیلمی که هالیوود در مورد حضرت زهرا «س» ساخته و دلار دلار داره خرج میکنه برای تبلیغ و اکران این فیلم🥺
فیلمی که با پنهان و عوض کردن حقیقت ماجرای شهادت حضرت زهرا «س» نه تنها از ایشون حمایت نمیکنه بلکه داره به امیرالمومنین و حضرت زهرا توهین میکنه‼️
ای شیعه مرتضی علی بشین با خودت فکر کن
چرا یه فیلم از داستان های شیعه باید در IMDb اینقدر و به سرعت نمره بالایی بگیره و بقیه فیلم های اکران شده امسال چندین وقت است مردم منتظر آن هستند این طور نباشه🧐
چرا در آمریکایی که زن با حجاب کتک میخوره باید فیلم حضرت زهرا با این وسعت و با این تبلیغات گسترده پخش بشه😏
بشین با خودت دو دو تا چارتا کن
حرف من رو قبول نداری
حرف علمایی مثل آیت الله مکارم شیرازی یا اقای نوری همدانی اقای گلپایگانی و سبحانی رو گوش کن👌
تا دیروز میگفتن توسل به اهل بیت شرک است و جریان تکفیری رو از طریق اهل سنت راه انداختن🎭
حالا نوبت شیعه شده🚨
خواهش میکنم این متن رو تا میتونی پخش کن 🌺
#انتشار_حتمی ❌❌❌
دوستان ادمین مون این متن رو نوشتن من واقعا اطلاع نداشتم 🙂🌿
من اگه روزانه کلی کار داشته باشم حتما براتون کلی فعالیت میکنم 🌸🌸
خیلی ممنون که شما هم زیاد مون میکنید و انرژی میدید
#تلنگر
خیلیجاهامیبینیمکهنوشته کپی باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست ⛔️😳
کپی بیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯.
چیحرومه چیحلال❓
مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐
میدونیدما دوازدهملیون سایت مستهجن داریم🔪😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣
بعداونوقت جوونما مثلا اومده برای امام زمانش کار کنه
اسمشم گذاشته سرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشته کپیحرام (حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
در مقابل اون دوازده سایت مستهجن یه کانال خوب وآموزنده همکه داریم کپیازشحرومه😔
دیدمکمیگما🔍
دوستعزیزپخشکردنیهمطلبخوب
خودشصدقهجاریست...🙃
اللـ℘ـم؏جللولیڪالفـࢪج🌹
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر☀️
کسۍ کھ از گناهانش شرمنده نباشد توبھ
نمۍکند. کسۍ کھ گناهش را زشت نداند
شرمنده نمیشود و کسۍ کھ نھی از منکر
نشود، گناهش را زشت نمیشمارد.
- نھی از منکر یعنی، کاشتن بذرِ توبھ
در وجود گناهکاران . .
• استاد علۍ تقوۍ •🌱
#تلنگرانہ✨.
•
میدونـۍاستـٰادپَناهیـٰانچۍمیگِہ؟!-
میگہڪهگیرتُـوگناهـٰاتنیست🚶🏿♂..!
گیرتُـوڪاراۍِخوبیہِڪِهاَنجـٰاممیدۍ
وَلۍنَمیگۍخدایـٰابِہخاطِـرتـو🍂..!
اَخـلاصیَعنۍخدایـٰافقطتـُوبِبین👀🖐🏽..!
حَتۍمَـلائڪِههَـمنَہ🚶🏿♂-!
.⇙ #استاد_پناهیان
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیستم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم .
سمیه به سمتم برگشت و گفت :
+ مروا شانس آوردیما !
- هوف .
آره دختر .
راستی ماجرای این چادره چیه ؟!
توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟
سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت :
+ یه هدیه ناقابله عزیزم .
البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست .
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم .
مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم .
بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم .
به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت :
+ اینم از این مروا جون .
لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سمیه ...
واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم.
خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین .
واقعا ممنونم .
با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم .
از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ...
جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه .
بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم .
چقدر دلم گریه میخواست !
نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم :
خداحافظ مژده .
خداحافظ آیه .
خداحافظ بهار مهربونم .
خداحافظ آ ...
اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ...
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم :
خداحافظ راهیان نور ...
خداحافظ شهدا .
سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از گذشت ۱۰ ساعت به تهران رسیدیم .
به شدت خسته شده بودم و کمرم درد می کرد .
نای راه رفتن نداشتم .
حالت تهوع دیگه داشت کلافم می کرد .
حوالی ساعت یازده شب بود که دیگه رسیدیم ترمینال تهران ...
به سمت یکی از تاکسی ها رفتم و با گفتن آدرسم ، سوار ماشین زرد رنگش شدم .
سَرمو به شیشه ماشینش تکیه دادم و چرت زدم که با شنیدن صداش به خودم اومدم .
با پول هایی که خاله اَمینه بهم داده بود کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم .
رو به روی در حیاطمون ایستادم و بیرون خونه رو برانداز کردم که یک دفعه با یادآوری چیزی نالیدم .
ای وای نه !
خدایا نه !
این چه وضعشه !
کلید ندارم که !
بی حوصله به سمت در قدم برداشتم که متوجه شدم در نیمه بازه .
یک دفعه خواب از سرم پرید و چشمام برق عجیبی زد !
خدای من ؟!
مامان اینا که خونه نیستن !
یعنی ممکنه اومده باشن !
اصلا امکان نداره ، مامان وقتی میره شمال تا یک ماه فیکس اونجا می مونه !
پس چرا در حیاط بازه !
اصلا گیریم اومده باشن ، سابقه نداشته در حیاط رو باز بزارن .
دست از فکر کردن برداشتم و با ترس در رو هل دادم که با صدای خیلی بدی کاملا باز شد .
حیاط خیلی کثیف و خاکی بود و این نشون می داد مدت زیادی کسی خونه نبوده !
انگار بعد از رفتن من ، برکت و شادی هم از این خونه رفته .
در حیاط رو کاملا باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم .
با ترس و لرز به سمت در هال قدم برداشتم .
هنوز یک متر مونده بود به در هال برسم که صدای خنده بلندی از داخل به گوشم رسید .
دوباره ترس به جونم افتاد ، موهای بدنم سیخ شد و آب دهنمو با صدا قورت دادم .
مروا آروم باش ، آروم آروم ...
هیچی نیست ، هیچی .
نفس عمیقی کشیدم و وسایل هام رو همون جا روی زمین گذاشتم .
به طرف انباری کهنه ای که ته حیاط بود دویدم و از لای وسایل ها یه چوب خیلی بزرگ برداشتم و باز به سمت در هال حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آروم آروم به سمت در هال رفتم .
کفش هام رو همون جا دم در در آوردم و خیلی آروم در رو باز کردم.
در هال رو باز گذاشتم و از پله های ورودی هال بالا رفتم .
کل خونه تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد .
چوب رو محکم تر گرفتم و یکم بالا آوردمش .
درست وسط هال ایستاده بودم که نور تلویزیون توجهم رو جلب کرد !
خدای من تلویزیون روشنه !
دیگه مطمئن شدم که توهم نزدم و قطعا کسی خونه هست .
داشتم از ترس پس می افتادم ولی کم نیاوردم .
خیلی آروم به سمت مبل روبروی تلویزیون حرکت کردم
از دور متوجه ملافه سفید رنگی روی مبل شدم ...
داشتم به سمتش میرفتم که یکم ملافه تکون خورد .
بیشتر ترسیدم و چوب رو محکم تر گرفتم .
آب دهنم رو قورت دادم و با بدنی لرزون به سمتش رفتم .
خدای من ، کی میتونه باشه !
هرچقدر بهش نزدیک تر میشدم همه چیز واضح تر میشد .
دور مبل خیلی کثیف بود و ظرف های نَشسته زیادی کنار میز گذاشته بود .
دیگه بهش رسیده بودم .
با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود داد زدم .
- تو کی هستی !
یک آن ملافه سفید کنار رفت و مَرد ریشویی از زیر ملافه بیرون اومد .
جیغ خیلی بلندی زدم و همین که خواستم با چوب بزنم توی سَرش از روی مبل بلند شد و توی کسری از ثانیه با دستای پر قدرتش چوب رو ازم گرفت .
جیغ بلندی کشیدم و با پا به شکمش زدم که از درد دولا شد فرصت رو غنیمت شمردم و با جیغ به سمت در هال دویدم .
با داد گفتم :
- خدایا !
کمک !
مردم کمک !
دزد !
دزد !
نه !
وای کمک !
جیغ جیغ کنان به سمت در دویدم ، روی پله سومِ هال بودم که پام پیچ خورد و محکم روی زمین افتادم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
سریع به پشت سَرم نگاهی انداختم مَرده داشت به سمتم می اومد .
سعی کردم بلند بشم ولی دوباره افتادم ...
مچ پام به شدت درد میکرد و به همین خاطر،کل انرژیم تحلیل رفت ولی من دست بردار نبودم ...
در حالی که مچ پام رو گرفته بودم مدام جیغ میزدم و کلمه " دزد " رو تکرار می کردم .
مَرده خودش رو بهم رسوند و سریع به سمت در هال رفت و محکم بستش .
کلید رو دو مرتبه توی در چرخوند که باعث شد بیشتر جیغ بزنم .
به سمتم اومد و سریع دستاش رو جلوی دهنم گذاشت .
که باعث شد جیغ هام توی دستاش خفه بشن .
شروع کردم به گریه کردن و دست و پا زدن .
اما بی فایده بود ، نمی تونستم تکون بخورم!
با صدای کلفت و مَردونش گفت :
+ دستمو بر میدارم اما هیچی نگو !
جیغ نزن !
صداش خیلی برام آشنا بود اما نشناختمش !
دستام رو سمت دستش که روی دهنم بود بردم و نیشگون محکمی گرفتم که خودم دردم اومد چه برسه به اون بدبخت!
داد بلندی زد و با اون یکی دست آزادش ، دست هام رو محکم گرفت و منو از انجام هر حرکتی باز داشت .
همزمان با برداشتن دستش شروع کردم به جیغ زدن
و سریع از دستش گازی گرفتم که صدای آخش بلند شد .
پشت سَرم نشسته بود و چهرش رو نمی تونستم بیینم
ولی صداش خیلی آشنا بود !
با هزار زحمت بلند شدم و همین که یک پله پایین رفتم از پشت مانتوی بلندم رو کشید که باعث شد دوباره زمین بیفتم !
همون جور که از درد روی زمین افتاده بودم با داد گفتم :
- از من چی میخوای مرتیکه کثیف !
گمشو !
از پشت محکم بغلم کرد که باعث شد بیشتر جیغ بزنم .
- دستت رو به من نزن مرتیکه کثیف !
با دستش کلید لامپی که نزدیکمون بود رو روشن کرد.
کل خونه روشن شد ...
من رو از خودش جا کرد و با دستش صورتم رو به سمت خودش چرخوند .
برگشتن من همانا و روبرو شدن باهاش همانا ...
با دیدن قیافش هین بلندش کشیدم .
ادامه دارد ...
❲ هَمـان طفلـۍ کهـ از روحِ خداوند
نھالش تنجھ زد در جانِ مریم .. !' ❳
#ساخت_کانال
#میلاد_حضرت_مسیح(ع)
‹🪴✨›
اۍقیامڪنندهٔبه حق
جھان انتظار
قدومترامیڪشد
چشممان را
بہدیدهوصال روشنکن
اۍروشنترازهرروشنایی(:♥️
#اݪسلامعلیڪیابقیةاللھ..🌱
#انتظار 💔
#حدیث_گرافی 🦋
خداوند کمک به اندوهگین و یاری خواه را دوست دارد.
پیامبر اکرم (ص) 🌹
#تلنگر
تـوی فـضای مـجازی همـچی راحـت تره،چون مجازیه📲👩🏻💻
قابـل توجـه افـرادی که صـحـبت از شـهید زنـده بودن و علامه بودن میکنن؛
رفـق هرڪی خودش رو بیـشتر از ھرکسے میشنـاسه،اینـکه توی مجازی شـهید زنده ای خـوبه ولـی بگو ببنم توی فضـای حقـیقی هم اینطوری هستی؟🤔
دیـگه هرکـس خودش رو بـهتر میشناسه🤗
~مخاطب اول این تلنگر ها خودمونیم~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه التماس دعا گفتن