💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پلاستیک های خرید رو توی دستم جابهجا کردم و با دستی که آزاد بود کلید رو توی در چرخوندم، با پا در رو هل دادم که باز شد.
نفسی از روی کلافهگی سر دادم و وارد خونه شدم.
با صدایی خواب آلود گفتم:
- کسی خونه نیست؟!
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد.
+ چه عجب تو اومدی!
بابا ول کن پسر مردم رو!
خندهای کردم و گفتم:
- تو که هنوز اینجایی عروس خانوم.
مامان اینا کجان؟!
کاوه کجاست؟!
به سمتم اومد و پلاستیک های تنقلات رو از دستم گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.
+ مامان اینا رفتن خونه بی بی.
کاوه هم دیگه کم کم باید سر و کلش پیدا بشه.
رفتید دکتر، دکتر چی گفت؟!
چادر رو از سرم در آوردم.
- آره رفتیم، گفت از طریق روش های دیگه درمانش رو شروع میکنند.
می دونی مژده خیلی زود متوجه شدند که سرطان داره، این خیلی خوبه چون از پیشرفت بیماری جلوگیری میکنه دیگه.
آها راستی فراموش کردم بگم، آزمایش خون رو هم رفتیم بیمارستان خودمون دادیم.
صدای قهقهه مژده بلند شد و خیلی بلند داد زد.
+ چقدر شما دوتا هولید!
به طرف آشپزخونه رفتم و با کفگیر چند دونه برنج از توی قابلمه در آوردم، توی دهنم گذاشتم و با قیافه ای چندش آور رو به مژده کردم.
- این چیه درست کردی دختر!
چقدر شوره!
درست این رو آبکش کن شوریش بره!
+ خب حالا توهم!
همینم بلد نیستی درست کنی، اینها رو ولش یه خبر توپ برات دارم.
- اولا که بنده موقعی که در شمال به سر میبردم خودم آشپزی میکردم.
دوما بفرمایید اون خبر توپتون رو.
با خنده از کنارم رد شد و به سمت گاز رفت.
+ امروز عصر بعد از اینکه تو رفتی با کاوه یه سر رفتیم خونمون، صدای بحث کردن بابا اینا تا توی کوچه میاومد و بحثشون حسابی بالا گرفته بود.
تو بگو برای این بوده که مرتضی باید بره و زن بگیره و از این بلاتکلیفی در بیاد.
خب بابا اینا هم درست می گفتن دیگه، مرتضی هنوز که هنوز پیراهن سیاه رو در نیاورده، خلاصه که یکی بابا می گفت یکی مرتضی، آخرش مرتضی با داد گفت اگر قراره من زن بگیرم فقط و فقط فاطمه خانوم ولا غیر.
با خنده روی میز کوبیدم و گفتم:
- فاطی دوست من دیگه؟!
+ بلی بلی همون.
با شنیدن این جمله صدای خنده هر دوتامون بلند شد، آقا مرتضی خشمگین و آنالی دست و پا چلفتی چه شود!
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پایانی_فصل_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با دیدن چهره آراد در آینه یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد.
نگاهم رو ازش دزدیم اما باز قلبم فرمان داد که
به چشمای آبی رنگش خیره بشم.
با شنیدن صدای عاقد قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد.
× قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند
مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس می کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم.
- به نام نامی الله به ازن فاطمه زهرا
با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع، بله.
با گفتن بله یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید.
آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم.
مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقهی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ...
دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال یک عکس گرفت.
بعد از حلقه انداختن اولین باری بود که به اصرار مادرش دستم بین دستهای مردونهاش که گرمای خاصی داشت گم میشد.
و اما قلبم باز فرمان داد، نگاهم به سمت جمعیت بود اما فشار آرومی به انگشت هاش دادم که نگاهش به نگاهم قفل شد.
و لبخند محزونی روی لبم نشست.
پــــایــــان:)))
بخوان از راز های نهفتهی رمان.💕
آراد:فرشتہموڪلبردین.
مروا:فاݪنیڪ.
فاݪۍدرآغوشفرشتہ.
• 💛🌻💛🌻💛 •
https://harfeto.timefriend.net/16429578228507
بلاخره رمان فالی درآغوش فرشته هم تمام شد😉 نظراتتون بگید🌱🍒
چه رمانی بزارم؟🌻
🌷عــلامه حــسن زاده:
خوب است انسان گاهی قرآن را
#ایســتاده رو به قبله بخواند تا
ادبی را رعـایت بکند تا این ادب
برای او #ڪمال ایجاد میکند.
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ ...
♥️🔗-'
داشابرام همہ ڪار هایش بـراۍ خـدا بود🌿'
همیشہ میگفت ورزش اگہ براۍ خـدا باشـہ میشہ عبادت :))📿
بـہ هـر نیٺ دیگہ ڪہ باشہ ضـرر مۍ کنید . .🚶🏾♂❗️
#شھیدابراهیمهادۍ ♥
#ـۺاٻدٺلنگر |📲
هرکاریمیتونیبکنکہگناهنکنی🌱
وقتاییکہموقعیتِگناهپیشمیاد
دقیقاقافلہڪربلاۍحُسینزمان
روبروتویہدرهعمیقخطرناڪ
پشتِسرت !
اگہبہگناهبلہبگی❝
بہهَلمَنمعینِمهدۍفاطمہ
نہگفتی !💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منسرمگرمِگناهاستسرمدادبزن
سینہاتسختتنگاستفریادبزن😔
#بدون_تعارف
ابوترابراگفتند:
یاعلۍ!
مافعلتحتّیتصیرَعلیاً؟
چہڪردۍڪہ" علی "شدۍ؟
حضرت فرمودند:
إنّۍکنتُبوابّاًلقلبی
نگھباندلمبودم!
+نگھباندلتباش🌿'!
#حدیث_مهدوی🌱
امامزمان عج|♡
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند
•{بحار، ج ٥٣، ص 175}•
ا؎غصہهایتقاتِلَم،هرگہدعایتمیڪنم..
ا؎رھبرومولا؎ِمن،جانرافدایتمیڪنم••
#سایہاتڪمنشودازسرِما..🖐🏽
#سلاممهدی_جانم...❤️
فاصــلہها
دروغ میگویند...
کہ بین من و شما ایستادهاند...
وقتی گرمای حضورتان را هرلحظہ احساس میکنم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚⠀ ⠀⠀
تومملکتیهستیم..
کههمهعاشقگمنامیهستن..!
امااستفادهازمطالبشون،
بدونذکرنامشونمجازنیست..!
#فوق_تباه🚶♂
#پاشوبهخودتبیا👊🏾
"کنجِ حرم"
صورتشسہتیغہبودومـوهاشبلنـد
رانندهتاڪسیبودازاینلـٰاتایہقدیمی . . .
بهشگفتمببخشیمخاطباینجملہڪیہ!
بالحنلـٰاتیگفتهرڪیعشـقیدارهیڪی
ڪفتربازییڪیماشینبازیمامعـشقمون
اربـٰابمونہ . . .
ابنونوشتمڪہاگریہشبیینصفشبیسوار
ماشینماشدومانشـناختیمحملبربیادبی
نشہ . . .
امامزمـان
#چادرانه♥️
چادر بهانہ ایست کہ دریایت ڪنند
معصوم باش تا پُرِ زیبایت ڪنند✨
چادر بدونِ حُجب و حیا تڪہ پارچہ سٺ
این سہ قرار هسٺ ڪہ زهرایت ڪنند💕
دلموننمیاد
دِلکسیروبشڪنیم
ولی!
هرروزداریمبارفتار،گفتار،اعمال....
مدامدِلمیشکنیم!!!🚶♂🚶♂
#حواسمونهست
#بهکجاداریممیریم
#قولخودمون
*🌷نوای_دلتنگی 🌷*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.
گفتی بگو:🌷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌷
گفتم: اگر امید آمدنت نبود، اگر روز خوش ظهور در ذهنم تجلی گر نبود، هیچ گاه روزگار انتظار را برنمی تابیدم. آیا نمی خواهی به خاطر تنها دلخوشی دل غمدیده ام بیایی؟
گفتی بگو:🌷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌷
گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،
اما حالا با التماس از تو می خواهم که روز ظهورت باشم؟
گفتی بگو:🌷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌷
گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، اما من سوختم و از تو خبری نشد؟
گفتی: بگو: 🌷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌷
گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.
گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی🌷 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌷
🌷و من به عقب بازگشتم و دیدم که چه سالها قلبم تپیده و برای آمدنت دعای فرج نخوانده ام، ای عزیزتر از جانم
دوباره به رسم عاشق و دلتنگ جمکرانتم... 🌷
🌷مهدی جان......:
وسط جاذبه ی این همه رنگ...
نوکرت تا به ابد رنگ شماست...
بی خیال همه ی مردم شهر...
🌷دلم آقا به خدا تنگ شماست...ّ🌷
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج 🌷 سلامتی و فرج مولا ۵ گل صلوات 🌷🌷
دسته_بندی مردم در عصر غیبت.mp3
2.83M
🔊 #منبر😍
«دستهبندی مردم در عصر غیبت»
🎙 استاد #رائفی_پور
🔸 نمیشود هم به منجی اعتقاد داشت و هم در بارگاه فرعون بود...